سرزمین من آخرین مطالب
چشمهایی به رنگ دریا (قسمت 3) دیدن دوباره شبنم ودوباره اون نگاه پر ازرمز و راز و همچنین ضعف ناشی از خونریزی باعث شد که فرهاد احساس کنه سرش داره گیج میره . چشماش سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشد . خدارو شکر انگار داره چشاشو باز میکنه آقای دکتر دارندبه هوش میان صدای حمید بود که وقتی فرهاد چشمهاش رو باز می کرد دکتر رو صدا زد. -: من کجام ؟اینجا چکار میکنم؟... خیلی تشنمه -: چیزی نیست فرهاد جان خدا رو شکر به خیر گذشت یه مقداری تحمل کن دکتر اجازه بده بعد می تونی چیزی بخوری . نگاه فرهاد به حمید افتاد که داشت برایش حرف می زد . نگاهش رو که توی اتاق چرخوند اون گوشه اتاق شبنم رو دید که گوشه ای وایساده و به یه نقطه خیره شده .با دیدن چشمهای خیس شبنم تازه یادش اومد که چه اتفاقی افتاده دستش رو بلند کردوگذاشت جایی که احساس میکرد درد داره .حمید گفت : به خیر گذشت فرهاد جان الحمدالله پارگی خیلی عمقی نبوده دکترا بردنت اتاق عمل و سریع بقیه زدند و جلو خونریزی رو گرفتند... ولی خودمانیم اصلا فکر نمی کردم تو یکی هم دست بزن داشته باشی ...ای ول آقا فرهاد . شبنم بهم گفت که چگونه از پس اون نامردا براومدی . -: اگه از... از پس.. پسشون بر اومده بودم که الان اینجا نبودم حمید جاااان ! -: آقا فرهاد شما خیلی آقایی کردید من شرمنده تون هستم باور کنید اصلا دلم نمی خواست اینجوری بشه . شبنم در حلیکه سرش به زیر بود اینو گفت -: چرا شما شرمنده باشید شبنم خانم درضمن.. من وظیفه ام رو انجام دادم... راستی شما اونجا چکار میکردید ؟ -:من داشتم از دانشگاه بر میگشتم البته اکثر اوقات با دوستام میریم و برمیگردیم اتفاقی باعث شد که من امروز تنها باشم و اینجوری شد دیگه. خدا شما رو رسوند. در همین هنگام هم مادر حمید با چند تا پاکت آبمیوه وارد اتاق شد . -:سلام پسرم خدا رو شکر الحمدالله بهتری سلام مادر جان شما دیگه چرا زحمت کشیدی ؟ راضی به زحمت نبودیم مادر جان ؟ -: زحمت چیه مادرجان کاری که تو امروز کردی هر کاری هم ما برات بکنیم بازهم کمه مادر. آفرین بر اون مادری که تو شیرشو خوردی الهی همیشه زنده باشی مادر .... حمید جان مادرآقا فرهاد که الحمدالله بهترند . تو منوبرسون خونه الانه که بابات برگرده و اگه ببینه هیچ کی خونه نیست نگرون میشه ،این داروها روهم سر راهت بگیر بیار بده دکترببینه . -: شبنم جان تا من مادرو برسونم خونه و برگردم تو اینجا باش شاید کاری داشته باشند. مادر حمید خداحافظی کرد و به اتفاق حمید بیرون رفتند . فرهاد دوست نداشت شبنم تنهایی اونجا بمونه البته راه دیگری هم نبود این بود که احساس دوگانه ای داشت هم به نوعی معذب بود و هم ته دلش یه جورایی راضی . لحظاتی از رفتن حمید و مادرش نگذشته بود که دکتر وارد اتاق شد. بعد از معاینه کوتاه و پرسیدن چند سئوال مختصر گفت که فرهاد می تونه با یه آبمیوه غذا خوردن رو شروع کنه . با بیرون رفتن دکترشبنم یکی از آبمیوه هایی را که مادرش گرفته بود باز کرد و به طرف فرهاد برد: -: بفرمایید یه کم از تشنگیتون کم میکنه فرهاد سرش رو برگردوند و لیوان رو از دست شبنم گرفت احساس کرد صورت شبنم از شرم سرخ شده سرش رو که بلند کرد نگاهش به چشمهای شبنم افتاد. اما شبنم که به خاطر مسائل پیش اومده خودش رو مقصر می دونست دوست نداشت به چشمهای فرهاد نگاه بکنه ولی همیشه که عقل تصمیم گیرنده نیست برای همین هم بی اختیار برای لحظاتی نگاهش تو چشمهای فرهادخیره موند . اشکهایی که از چشم شبنم سرازیر شده بود دل فرهاد رو فرو ریخت . -: شما دارید گریه میکنید ؟!! از توی جعبه دستمال کاغذی که کنار دستش بود یه دونه برداشت و داد دست شبنم . وقتی شبنم داشت اشکهای صورتش رو پاک میکرد نگاهش رو به زمین انداخت وبا همون حیا وشرم همیشگی گفت: -: شما امروز کار بزرگی انجام دادید کاری که خیلی ها عرضه اش رو نداشتند . شما با وجودی که حتی نمی دونستید اونی که مورد ظلم قرار گرفته کیه و نمی شناختینشون باز هم حاضر شدید خودتون رو به درد سر بیندازید.ممکن بود که جونتون رواز دست بدید. -: اگه جونم رو فدا کرده بودم مطمئنم که ارزشش رو داشته . سرش رو بلند کرد اینبار چشمهای اشک آلود شبنم همرا با لبخندتوام با شرم و سکوت دل فرهاد رو قرص و محکم کرد و مطمئن شد که دلش اشتباه نکرده است حرفهای شبنم تموم نشده بود که صدای پرستار که همراه احسانی را صدا میزد اونو به سمت بخش پرستاران کشانید . قبل از رفتن برگشت و یه نگاهی به فرهاد انداخت و اینبار چیزی رو فرهاد تو نگاهش می دید که روزهای گذشته ندیده بود. شبنم و رفت در حالیکه اینبار واقعا دل فرهاد رو با خودش برده بود و این رو با نگاه آخرش به فرهاد خیلی خوب گفت . نگاهی که خیلی وقتها میشه بیشتر از یک کتاب نوشتن و یا ساعتها حرف زدن ازش حرف خوندو فرهاد همه این حرفها رو از همون نگاه توانست خیلی خوب بخواند. فرهاد یکی دوروز دیگر در بیمارستان ماند تا حالش کاملا خوب شود توی این مدت حمید و پدر و مادرش مرتب به او سر می زدند یکی دوبار دیگر هم شبنم به اتفاق مادرش برای ملاقات به بیمارستان آمدند هربار که فرهاد شبنم رو میدید بهتر از دفعه قبل انتظار را از چشمهایش می توانست بخواند و بالاخره روز سوم بود که حمید مرخص شد و به خانه ی خودش رفت . دوباره زندگی روزمره و دوبار کار و شرکت . اما اینبار شرایط فرهاد خیلی تفاوت داشت این روزها وجود ش سرشار از آتش عشقی شده بود که زندگی را برایش معنی دار کرده بود صبح ها با نشاط مضاعفی شرکت میرفت و شب ها را با رویاهایش به صبح میرسانید . توی این مدت دوبار دیگر هم با شبنم برخورد داشت و هر بار انتظار را ازچشمهایش می خواند .اما چیزی که ذهن فرهاد رو به خود مشغول کرده بود این بود که این موضوع را چگونه و با چه کسی در میان بگذارد تنها آشنایش توی این شهر حمید بود که اون هم از بخت بد یا خوش شانسی برادر شبنم بود . روزها و شب های زیادی با خودش کلنجار می رفت تا بالاخره به این نتیجه رسید که تنها کسی که می تواند به او کمک کند همین حمید است . این بود که به حمید زنگ زد و ازش خواست که بعد از ظهر با هم بیرون بروند . اونروز فرهاد یک ساعت زودتر به خونه برگشت . تا ساعت 6بعد از ظهر که قرار بود حمید رو ببینه فرصت زیادی داشت که حرفهایش را مرتب نموده و بهترین جملات رو برای بیان حرف دلش انتخاب نماید . کلماتی را که قرار بود برزبان آورد بارها باخودش تکرار می کرد و هربار عکس العمل حمید و برخوردش با موضوع را به نوعی در ذهن خود تصور می نمود چهره خوشحال و خندان حمید، برخورد سرد حمید با باپیشنهادش و خلاصه هزار تصور مختلف. از شدت خستگی خوابش برد و وقتی به خودش اومد که زنگ در خونه به صدا در اومد . با پیشنهاد فرهاد به سمت یکی از پارکهای شهر رفتند.فصل پاییز فرارسیده بود و برگهای زرد و قرمز و نارنجی بدون کمترین مقاومتی از شاخه ها جدا میشدند و به زمین می افتادند بودند رهگذرانی که هنوز آمدن پاییز را باور نداشته و به یاد روزهای سبزتابستان و بهار در گوشه و کنار پارک خش خش برگهای خشکیده را در زیر پاهایشان نمی شنیدند .بر روی یکی از نیمکتهایی که در گوشه ای از پارک نشستند حوض بزرگ آبی که در روبرویشان قرار داشت با برگهای رنگارنگ پوشیده شده بود. -: حمیدمیدونی هر فصلی ریبایی خودش رو داره ؟ اگه زیبایی بهار به سرسبزی طبیعته من معتقدم به همون اندازه هم برگهای خشک پائیزی جذابیت خودشونو دارند به همون اندازه که درختان خشک و بی برگ و پوشیده از برف تو زمستون قشنگن -: آره همینطوره که تو میگی اما من مطمئنم فرهاد منو نکشوندی اینجا که از فصل های سال و قشنگیشون برام بگی ..خوب حالا بگو چکار م داشتی -: راستش ردسته حمید من میخواستم درباره یه موضوعی باهات حرف بزنم -: خوب حرف بزن من گوش میگیرم -: میدونی چیزه ...موضوع .. موضوع .... اینه که -: خب چرا به پت پت افتادی یعنی واقعا اینقدر برات سخته حرف زدن -: آخه میدونی موضوع زن گرفتنه ...من ...من ... می خوام اگه خدا بخواد و... ازدواج کنم -: اه بابا ایول داشت فرهاد این که دیگه جون کندن نمی خواست داشتی خودتو میکشتی پسر خوب حالا من باید چیکار کنم ؟ ببینم راستی این دختر خوشبخت کیه ؟ اینجا بود که کارسخت فرهاد شروع می شد دهانش خشک شده بود نمیدونست واقعا چطوری بگه اونهمه تمرینی که برای گفتن این حرف با خودش کرده بود همه رو یادش رفته بود -:نگفتی کیه پسر من میشناسمش ؟ -: آره.. یعنی چطوری بگم .. اون شبنم خواهر... و وقتی فهمید که تونسته مطلب رو به حمید بفهمونه نفس راحتی رو کشید و سرش رو پایین انداخت . حمید برای لحظه ای ساکت شد . زمانی که متوجه شد این سکوت فرهاد رو بیشتر نگران میکند گفت: -: خوشحالم فرهادجان که تو تصمیم به ازدواج گرفته ای .خودت میدونی که بهترین دوست من هستی همیشه هم دلم می خواست ازدواج کنی . اما بازم میدونی که من نمی تونم به جای شبنم به تو جواب بدم اون خودش باید برای خودش تصمیم بگیره . اون میخواد زندگی بکنه فرهاد که از لحن حمید آرامش دوباره خودش رو به دست آورده بود گفت : -: من هم میخوام تو کمک کنی . میخوام بدونم نظر شبنم در رابطه با این موضوع چیه ؟ -: باشه من با شبنم صحبت میکنم و نظرش رو بهت میگم . و به خاطر اینکه حال و هوای فرهاد رو عوض کنه به شوخی گفت : ولی خودمانیم فرهادراستی راستی داشتی پس میافتادیا !! یه لحظه ترسیدم رو دستم بیفتی فرهاد که با این صحبت حمید آرامتر شده بود بیشتر از هر زمانی حمید را دوست داشت و ارزش یک دوست خوب را می فهمید ..
موضوع مطلب : تو زندگی هرکسی ممکنه روزهایی باشه که یادآوریش هم برای آدم سخت باشه اما جزئی از زندگی میشه که نمی تونی از خودت جداش کنی سالهای 73-74 بود. سه چهار سالی می شد که به عنوان معلم استخدام آموزش و پرورش شده بودم و در یکی از روستاهای اطراف گناوه مشغول بکار که اون روزهای خاص به سراغ من هم اومدند . روزهایی که مسیر زندگی من رو عوض کرد روزایی که من تو بوجود اومدنشون هیچ نقشی نداشتم و این نزدیکان بودند و کاری رو کردند که هیچ دشمنی نمی تونست انجام بده به هرحال کاری کردند که زندگی خانوادگیم دچار تغییر جهت ناخواسته شد و 14 سال از بهترین سال های زندگیم رو از کسایی که عاشقانه دوستشان داشتم دور شدم . اون روزا تو یه روستای دوردست و دور از خانواده وقتی غم وغصه به سراغم میومد قلمم رو برمی داشتم و برای دل خودم می نوشتم . نوشته هایی که حاصلشون داستانهایی شد که دیروز حین جستجو بعد از چند سال دوباره پیدایش کردم . تصمیم گرفتم اونا رو بازنویسی کنم و تقدیمش کنم به شما و یه دوست خوب که حال و روز این روزاش منو یاد خودم انداخته دوستی که به قول خودش اسمش هیچ کسه و سن وسال براش مفهومی نداره و فرقی نمیکنه کجای این سرزمینه مهم اینه هر کجا هست آسمان مال اوست . چشم هایی به رنگ دریا (قسمت دوم ) سرش رو که بالا کرد دوباره نگاهش افتاد به چشمهای میزبان که با سینی شربت وارد شده بود . گویا میزبان هم متوجه تغییر احوال فرهاد شده بود این بود که گفت : -:ببخشید آقای احسانی مشکلی پیش اومده؟ مثل اینکه حالتون خوش نیست ..بفرمایید یه لیوان شربت.. خنکه... بهترتون میکنه وقتی فرهاد دستش رو دراز کرد تا لیوان رو برداره دقیقا لرزش دستانش رو حس میکرد.زنگ در به صدا دراومد . -: باید حمید باشه من میروم درو باز کنم . این رو گفت و بیرون اتاق رفت . فرهاد وقتی که تنها می شد بیشتر احساس راحتی میکرد به خاطر همین هم بود که وقتی خواهر حمید از اتاق بیرون رفت احساس کرد بار سنگینی رو از دوشش برداشته اند. در اتاق دوباره باز شد اما اینبار حمید بود که با خنده های همیشگیش وارد اتاق شد -: آقا فرهاد جدا شرمنده ببخشید دیگه یه کاری پیش اومد که باید میرفتم بیرون حتما شبنم بهتون گفته دیگه. فرهاد که احساس میکرد حضور حمید فضای سنگین آنجا رو از بین برده احساس آرامش بیشتری می نمود .شاید الان قدر حمید رو بیشتر از همیشه میدونست .کم کم داشت از اون وضعیت کشنده خلاص می شد و احساس راحتی میکرد . دو ساعت بعد هم پدر ومادر حمید از راه رسیدند .آقا کمال مرد قد کوتاه و چاقی بود ،از اون دسته افرادی که به سختی با دیگران صمیمی میشوند و همیشه تو برقراری ارتباط با دیگران تا یه جاهایی بیشتر جلو نمی روند . مادر حمید هم زنی قد بلند بود که به نظر می رسید حمید و خواهرش شباهت ظاهری بیشتری به او داشتند یه مقدار از آقا کمال مهربونتر به نظر می رسید و قتی هم که می خواست چیزی به فرهاد تعارف کنه و می گفت بخور مادر چرا تعارف میکنی فرهاد بیشتر احساس راحتی میکرد .آقا کمال هم بیشتر از شرائط اقتصادی جامعه و اوضاع کارخونه اش حرف می زد و می گفت که این روزا بازار کساده و مشتری دست به نقد دیگه کم شده است . میز شام که آماده شد معلوم شد که حمید برای دوستش سنگ تموم گذاشته و یه شام مفصل آماده کرده .اما فرهاد اصلا راحت نبود یکی دوبار نگاهش با نگاه شبنم تلاقی کرد. و دوباره احساس دسپاچگی نمود حمید که که متوجه شده بود فرهاد خیلی راحت نیست به خاطر اینکه فضا را عوض کرده باشه گفت : -: مامان جان اگه فرهاد چیزی نمی خوره سخت نگیر آخه تو این مدت نه این که همه اش نیمرو و املت خورده معده اش امشب داره تعجب میکنه -: حمید تو کی می خوای دست از این متلک گفتن هات برداری ؟ بذار آقا فرهاد راحت باشه. این رو مادر حمیدگفت و یه نگاه مادرانه هم به فرهاد انداخت . بالاخره موقع رفتن شد و فرهاد بلند شد و ا زخانواده آقا کمال تشکر و خداحافظی کرد . حمید اسرار داشت که خودش فرهاد رو با ماشین تا خونه اش برسونه اما فرهاد زیر بار نمی رفت و بالاخره هم تونست حمید رو قانع کند . موقع برگشتن قسمت زیاد از مسیرش رو پیاده طی کرد تو راه که میومد اتفاقات رخ داده رو مرور می کرد . واقعیت ماجرا این بود که فرهاد از دست خودش حسابی دلخور بود . اصلا هرچه فکر میکرد متوجه نمی شد چرا امشب به این روز افتاده بود . همه اتفاقات رو یک بار دیگر از جلو نظرش میگذروند اما ناخواسته وقتی به لحظه برخورد با شبنم و آن نگاه معصومش می افتاد ناخواسته دلش می لرزید و حس میکرد همه دلشوره هایش از همین جا شروع مشود .تو نگاههای شبنم یه چیزی بود که بند دل فرهاد رو آب می کرد . به شبنم که می رسید احساس میکرد چیزی در وجود ش فرو میریزد .یک نوع فرو ریختن که با وجود همه ی ناخوشایندبودنش ته دلش حس خاصی داشت یه حسی که نه تلخ بود و نه شیرین حسی که با هیچ زبونی نمی تونست بیانش بکند ،یک لحظه به خودش نهیب زد و از اینکه در مورد خواهر دوستش چنین فکری داشت از خودش بدش آمد با خودش می گفت نه فرهاد نه تو که تا حالا هیچ وقت چشمت دنبال ناموس مردم نبوده فرهاد تو هیچ وقت پا تو هیچ خونه ای نگذاشته ای که بخوای اختیار نگاهتو از دست بدی و چشم چرانی کنی اونم خونه بهترین دوستت. به خودش هی نهیب می زد و بر شیطان لعنت می فرستاد تا به خونه رسید از شدت خستگی خودش رو روی تخت ولو کرد و نفهمید کی خوابش برده و کی صبح شد. از اون روزی که فرهاد مهمون خانواده حمید بود و چشمش تو چشمهای شبنم افتاد دوهفته ای می گذشت. تو این مدت خیلی با خود ش کلنجار رفت و سعی کرد بر احساسات خودش چیره بشه تا حدودی هم موفق شده بود . کم کم باورش شد که احساسی که آن روز با دیدن شبنم بهش دست داده یه حس زودگذر بوده و دیگه تموم شده است اوضاع شرکت هم بر طبق میلش پیش می رفت تا اینکه اون روز اون اتفاق پیش اومد . یکی از روزهای آخر تابستون بود و فرهاد چند ماهی می شداز پدر و مادرش جدا شده بود به خاطر اینکه با کارهای شرکت بیشتر آشنا بشه هم مرخصی نرفته بود به همین علت هم بود که دلش بد جوری هوای خونه و پدر و مادرش رو کرده بود . تصمیم گرفت برای اینکه روحیه اش تغییر ی کرده باشه سری به خیابونای شهر بزنه یکی از خیابونای شهر که به سمت دانشگاه میرفت منظره خیلی جالبی داشت در ختان سرسبز اطراف خیابون سر به سر هم گذاشته بودند و همچون چتری زیبا سایه بان دلنشینی برای عابرین بوجود آورده بودند. خلوت بودن خیابان و عدم تردد زیاد نیز بر صفای آن افزدوده بود . فرهاد قدم زنان و بی آنکه مقصد معینی داشته باشد مسیر را پشت سر می نهاد که یکباره متوجه سر و صدایی شد به طرف محلی که شلوغ تر به نظر می رسید وعده ای جمع شده و ناظر اتفاقاتی بودند حرکت کرد . -: بخشید آقا اینجا چه خبره ؟ این رو فرهاد پرسید و در جوابش یکی جواب داد: هیچی بابا بازم مثل همیشه چندتا ولگرد مزاحم یه دختر دانشجو شده اند کیفش رو برداشته اند و این دختره هم هر چی التماس میکنه کسی جرات درگیری و دردسر و چی میدونم این حرفا رو نداره . فرهاد از این همه بی غیرتی خونش به جوش اومده بود این همه آدم وایساده بودند و اونوقت یه دختر اینجوری گرفتار چند تا آدم بیکار و علاف و مزاحم شده بود . نه اینکه فرهاد آدم شرورو اهل درگیری و این حرفا باشه نه اما وقتی این صحنه رو دید دیگه واقعا نتونست طاقت بیاره و یه وقت متوجه شد که با اونا درگیر شده . یکیشون وقتی جدیت فرهاد رو دید با چاقویی که در دست داشت به سمت فرهاد حمله نمود چاقو را به قصد صورت فرهاد پایین آورد اما تو یک لحظه فرهاد دستش رو جلو آورد که چاقو رو بگیره ضربه ای به شکمش وارد شد و خون فوران زد بیرون . با زخمی شدن فرهاد کیف رو برداشتند که فرار کنند اما فرهاد که هنوز زخم و خونریزی رو خیلی احساس نمی کرد اونی که کیف رو برداشته بود گرفت و به هر زحمتی بود کیف رو از ش پس گرفت. مزاحمین که کیف رو از دست داده بودند و هم با زخمی شدن فرهاد ترسیده بودند به سرعت فرار کردند . با رفتن اونا فرهاد که تازه متوجه خونریزی و زخمی شدنش شده بود کیف را به سمت دختر دانشجو برد تا به او پس دهد . با یه دستش کیف رو گرفته و دست دیگرش رو رو شکمش گذاشته بود کیف رو به سمت دختر دانشجو دراز کرد و گفت خدا رو شکر تونستم از شون پسش بگیرم بیشتر مواظب خودتون باشید . -: ممنون اما شما زخمی شده اید برای لحظاتی احساس کرد چقدر این صدا براش آشناس سرش که بلند کرد باورش نمیشد این دختر دانشجویی که روبروش ایستاده بودهمون شبنم خواهر حمید بود -: اه شما هستید شبنم خانم -: اما شما زخمی شدید آقا فرهاد ... چرا یکی به اورژانس زنگ نمی زنه؟؟! دیدن دوباره شبنم ودوباره اون نگاه پر ازرمز و راز و همچنین ضعف ناشی از خونریزی باعث شد که فرهاد احساس کنه سرش داره گیج میره . چشماش سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشد .
موضوع مطلب : برای هرکسی ممکنه یه روزای خاصی با شرائط خاص تو زندگیش بوجود بیاد مشکلات شخصی ، گرفتاری خانوادگی و مسائلی از این دست که آدم رو واقعا زمینگیر میکنه . سالهای 73-74 بود سه چهار سالی می شد که به عنوان معلم در یکی از روستاهای اطراف گناوه مشغول به کار شده بودم که متاسفانه چنینی روزهایی به سراغ من هم اومدند. مسائل و مشکلاتی که روند زندگی خانوادگی منو تغییر جهت داد و تو این تغییر جهت هم مقصر کسانی بودند که متاسفانه همیشه در زندگی انسانها وجود دارند از نزدیکانت هستند اما کاری رو که اونا میکنند دشمن هیچ وقت نمی تونه بکنه نتیجه کارشون هم تغیر مسیر زندگی و دوری 14 ساله از بهترین اشنایانم بود به هر حال روزهای سختی بود و زندگی مجردی و دور از خانواده در یک روستای دوردست . تو خلوت اون روزای دلم قلمم را برداشتم و برای دل خودم شروع کردم به نوشتن. نتیجه اش داستانهایی شد که دیروز بعد از چند سال حین جستجو در خانه دوباره به چشمم خورد و یاد آون روزا رو برام زنده کرد این شد که تصمیم گرفتم دوباره اونا رو بازنویسی کنم و تقدیمشون کنم به شما و یکی از دوستان خوبم دوستی که به قول خودش اسمش هیچ کسه و سن وسال براش مهم نیست و فرقی هم نمیکنه کجا زندگی میکنه مهم اینه که یه گوشه این مملت هم نفس ماست حال و روز این روزاش منو یاد گذشته خودم می اندازه . البته آرزو میکنم که به خدا کمکش کنه و به خواسته هاش برسه چشم هایی به رنگ دریا قسمت 1
روزی که فرهاد فهمید تو آزمون استخدامی شرکت تجاری مورد علاقه اش تو یه شهری دورتر و بزرگتر از شهر خودشون قبول شده هم خوشحال بود و هم ناراحت .خوشحال به این خاطر که بالاخره تونسته یه کار معتبر و متناسب با تحصیلاتش پیدا کنه و ناراحت از این که از پدر و مادرپیرش که این همه سال زحمت او رو کشیده بودند داره جدا میشه .وقتی موضوع رو به حسین آقا گفت جواب باباش مثل همون روزی بود که دانشگاه قبول شده بود :برو پسرم دنبال زندگیت برو دنبال تقدیرو سرنوشتت ما که آرزومون خوشبختی توست بابا من و مادرت هم خدامون کریمه ، ضمنا خواهرت هم که نزدیک ماست هوامون رو داره تو نگران ما نباش حسین آقا همیشه همین طوری بود همیشه حرفاش به فرهاد دلگرمی می داد . اوضاغ مالی حسین آقا هرچند خیلی تعریفی نداشت اما با زحمت زیاد نگذاشته بود بچه هاش تو زندگی احساس کمبود کننددرسته پول و پله زیادی نداشت اما تو شهرشون اعتبار و جایگاهی بین در و همسایه داشت اینبار هم همین حرفای امیدوار کننده اش بود که فرهاد رو با یه دنیا امید و آرزو راهی دیار غربت می کرد. البته فرهاد خوش شانس هم بود چون به جایی می رفت که یکی از بهترین دوستان دوره دانشگاهیش اونجا زندگی میکرد فرهاد و حمید تو دانشگاه بیشتر از همه به هم نزدیک بودند و در حقیقت صمیمی ترین دوست فرهاد همین آقا حمید بود و از اینکه می دید دوباره دست روزگار اونوجایی می فرستاد که حمیدهم اونجا زندگی میکرد و این امر باعث تداوم دوستیشون میشه بیشتر خوشحال بود البته روزهایی که فرهاد داشت بارش رو می بست مامان و باباش گیر داده بودند که دیگه وقتش رسیده فرهاد باید زن بگیره .البته حق هم باهاشون بود فرهاد درسش رو تموم کرده بود و کار مناسبی هم پیدا کرده بود دیگه دلیلی نداشت بخواد بهونه بیاره .هرکسی هم به نوبه خودش یکی رو نشون کرده بود باباش از خصوصیات دختر عمه اش میگفت و مادر دختر همسایه رو نشون کرده بود و خواهرش از خوبیهای همکارش میگفت اما فرهاد زیربار هیچ کدوم از این حرفا نمی رفت و بالاخره هم قول داد یه مدت از شروع کارش بگذره و شرایط مالیش یه خورده بهتر بشه بعدا یه تصمیم درست و حسابی خواهد گرفت بالاخره روز رفتن فرا رسید و فرهاد بار سفر رو بست و با دعای خیر پدر و مادرش راهی دیار غربت شد حسین آقا و حاج خانم تا ترمینال بدرقه اش کردند. اتوبوس که راه افتاد فرهاد هم خودش را با تقدیر همراهی نمود و به سوی دیار ناشناخته ای رو نمود تا فصل تازه ای از زندگیش رو رقم بزند . اتوبوس پیچ و خم جاده ها رو طی کرد ، شهرها و روستاها رو پشت شهر گذاشت و سرانجام مسافرانش را به مقصد رسانید . وقتی فرهاد پا به خیابونای شهر گذاشت اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد تفاوت چشمگیر اینجا با شهر خودشون بود شهری به مراتب بزرگتر و شلوغتر از شهر خودشون .شب اول رو تو یه مهمون خونه به سر برد و فردا صب زود خودش را به مدیر شرکت معرفی کرد . چند روزی از شروع کارش تو شرکت میگذشت . شهر اینقدر جاهای دیدنی داشت که تا چند روز اول احساس دلتنگی نکند. هنوز با کارمندای شرکت و همکاراش خیلی خودمونی نشده بود و تنها مونسش هم تو این شهر غریب فقط همین حمید بود که گاهی وقتها میومد و بهش سر میزد . اون روز هم فرهاد سرش به کارش گرم بود که حمید وارد شد مثل همیشه شاد و سرحال اصلا گویی بی حوصلگی و خستگی همیشه با حمید قهر بود تو شدت گرفتاری شوخی هاش تمومی نداشت و همین خصلت دوست داشتنی حمید بود که فرهاد رو وابسته به خودش کرده بود - :بابا سرتو بلند کن خودتو کشتیها ! سلام چطوری پسر؟ -:اه سلام تویی حمید خوش اومدی بیا بشین برات یه چایی بیارم -:بیا بشین چایی نخواستیم بابا. اه اه اه ببین از بس اوملت و نیمرو خورده قیافه اش شده عین تخم مرغ پسر تو نمی خوایی به این اوضاع بی سروسامانت پایان بدی ؟خسته نشدی از بس نیمرو املت و نمیدونم این چیزا خوردی؟! -:اههه آقا رو نه این که وضع تو از من خیلی بهتره .. اصلا ببینم تو که این همه بلدی لالایی بخونی پس چرا خودت خوابت نمی بره ها بگو ببینم ؟!! -:ببین شرایط من با تو خیلی فرق داره آقا فرهاد. ضمنا من هنوز از نعمت دستپخت مادرم محروم نشده ام برو بابا زن بگیر خوتو نجات بده از این اوضاع نیمرویی -: جان حمید میخوام اما چی کار کنم دختر خوشبخت بیدا نمیشه خوب من چکار کنم ها.. تو بگو و بعد هر دو مثل همیشه هر دو زدند زیر خنده . از هر دری گفتند تا اینکه وقتی حمید میخواست بره یه باره برگشت و گفت: -:اه داشت یادم میرفت برای چی اومده بودما ...فرهاد جان امشب شام مهمون مایی میخوام هم با خونواده ام آشنا بشی و هم بعد از مدت ها یه شام درست و حسابی بخوری آدرس خونه رو هم برات اینجا مینویسم . یادت نره ها جلو مامان بابا ضایعمون نکنی ها این رو گفت و خداحافظی کرد و رفت . برای اولین بار بود که فرهاد تو این شهر مهمونی خونه کسی میرفت .البته با اطلاعاتی که از حمید داشت تا حدودی از خانوده اش چیزایی می دونست اما شناختش از خانواده حمید آنگونه نبود که بتونه اضطراب اولین دیدار با یک خانواده ناشناس را نداشته باشه .اخلاق حمید رو خیلی می پسندید اما آیا سایر اعضای خانواده اش هم چنین اخلاقی داشتند سئوالی بود که برای دانستن جوابش می بایست تاشب صبر می کرد . ساعت 5 بعد از ظهر بود که با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. تا شب وقتی زیادی داشت بخاطر اینکه خستگی رو از تنش در بکنه رفت حموم و همه خستگی را با سردی آب حموم از خودش دور کرد .بعد از ظهر روزهای آخر تابستان بود و گرمای هوا باعث شده بود که خیابونا خلوت باشه نگاهی به ساعتش انداخت هنوز وقت زیادی مانده بود تصمیم گرفت مسیرش رو پیاده روی کنه تا هم قدمی زده باشدو هم زمان رو طی کرده باشه . هر چه به مقصد نزدیک تر می شد تغییر نوع زندگی مردم رو بیشتر متوجه می شد در حقیقت حمید در یکی از محله های بالایی شهر زندگی میکرد و معلوم بود که وضع مالی خوبی دارند. بالاخره شماره پلاکی که حمید داده بود با شماره یکی از ساختمانهای زیبا ی آن منطقه مطابقت کرد. اولین چیزی که به ذهنش اومد خونه خودشون بود که البته تفاوتهای زیادی با اینجا داشت . فرهاد با خانواده های متمول و ثروتمند رفت و آمد نداشت برای همین هم بود که برقراری ارتباط براش سخت بود و به همین خاطربرای لحظاتی تصمیم گرفت از خیر این مهمونی بگذره و برگرده اما قیافه حمید که تونظرش اومد از تصمیمش منصرف شد . زنگ در رو فشار دادو یه گوشه ای منتظر ایستاد تو افکار ش غوطه ور بود که صدایی اونو به خودش آورد -:بفرمایید با کی کار داشتید؟ سرش رو که بلند کرد چشمش تو چشمای آبی رنگ دختری افتاد که روبروش وایساده بودیک لحظه دست و پاش رو گم کرد . از شباهتهایی که بین این دختر و حمید وجود داشت حدس زد باید خواهر حمید باشه البته تاکنون حمید نگفته بود که خواهری هم داره برای لحظاتی احساس کرد خودش را باخته اما بالاخره به هر زحمتی بود خودش رو جمع و جور کرد و گفت : -: سلام خانم ببخشیدمنزل آقای مجیدی اینجاست ؟ -: بله بفرمایید -: با آقا حمید کار داشتم تشریف دارن؟ -:نه حمید خونه نیستندهمین الان براشون کاری پیش اومد رفتن بیرون البته زود برمیگردن چون منتظر یکی از دوستاشون هستند کاری داشتین بهشون بگم -: نه خواهش میکنم من فرهاد از دوستانشون ... -:اه پس آقا فرهاد شما هستین .خواهش میکنم بفرمایید داخل خونه الان حمید بر میگردن . فرهاد بدجوری دستپاچه شده بود تو دانشگاه ، میحط کارو کلا با زنان و دخترای زیادی برخورد کرده بود اما هیچ وقت مثل الان احساس درماندگی نمی کرد بد جور ی مستاصل شده بود. زرق و برق خونه و لوازم و اشیاء که تو سالن بزرگ پذیرایی به چشم میومد هم شده بود قوز بالای قوز. برای اولین بار بود که فرهاد پا تو اینجور خونه های بزرگ و گرون قیمت می گذاشت هرچقدر هم تلاش میکرد خودش رو بی تفاوت نشون بده اما مگه میشد . به صورتش که دست کشید متوجه شد که خیس عرق شده است .به خاطر پذیرفتن دعوت حمید خودش رو سرزنش میکرد . دقایقی از ورودش به اون خونه می گذشت و کم کم داشت بر خودش مسلط میشد که دوباره صدایی اونو به خودش اورد: -: ببخشید اقای احسانی که اینجوری شد فکر کنم که الان دیگه باید حمید هم پیداش بشه سرش رو که بالا کرد دوباره نگاهش افتاد به چشمهای میزبان که با سینی شربت وارد شده بود . گویا میزبان هم متوجه تغییر احوال فرهاد شده بود این بود که گفت :
موضوع مطلب :
در فلسفه حجاب یک سئوال بنیادین این است که آیا بدن انسان حرمت دارد یا نه؟ فلسفه هایی که طرفدار برهنگی هستند برای انسان و بدن انسان حرمتی قائل نیستند.
از نظر بسیاری از متفکران اجتماعی نوع پوشش و لباس آدم ها با کرامت و شخصیت آنها کاملا مرتبت است. دکتر حسن رحیم پور ازغدی در یکی از سخنرانی های خود پیرامون موضع پوشش با اشاره به آیه:« یا بَنی آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَیْکُمْ لِباساً یُواری سَوْآتِکُمْ وَ ریشاً وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْر ... . ـــــ اى فرزندان آدم! ما لباسى براى شما نازل نمودیم که اندام شما را مىپوشاند و مایه زینت شماست؛ اما لباس تقوا بهتر است... .»( الأعراف : ??)گفت: خداوند می فرماید ما برای شما لباس فرو فرستادیم برای پوشاندن و حیا و بعد ادامه می دهد بر شما باد لباس تقوی..خود این پوشش انسانی برای حفظ تقوی است.هدف از همین هم کرامت انسانی و رشد شماست. وی افزود: پوشش اخلاقی به معنای مبارزه با برهنگی در عرصه عمومی، مبارزه با جنسیت زدگی در جامعه پارک،خیابان ..است و در جهت حفظ امنیت اخلاقی جامعه، در جهت تکامل معنوی فرد چه مرد و چه زن و در جهت به خصوص کرامت زن است. اینها هر کدام می تواند به فلسفه حجاب مربوط باشد. پوشش اخلاقی به معنای مبارزه با برهنگی در عرصه عمومی، مبارزه با جنسیت زدگی در جامعه پارک،خیابان و...است وی با تاکید بر این که مبارزه با برهنگی فرهنگ مخصوص اسلام نیست گفت: جوامعی و شرایطی داریم که بر اساس اصالت لذت بنا شده و جوامعی که بر اساس پوشش های سخت افراطی بنا شده بود اسلام حد تعادل را گرفت و با پوشش های افراطی و منع حضور زن در عرصه عمومی مبارزه کرد، حکم حجاب خودش مجوز حضور زن در عرصه عمومی است. اگر دینی طرفدار حبس زن در خانه بود دیگر حجاب را واجب نمی کرد دیگر در خانه حجاب لازم نبود. ازغدی گفت: در فلسفه حجاب یک سئوال بنیادین این است که آیا بدن انسان حرمت دارد یا نه؟ فلسفه هایی که طرفدار برهنگی هستند برای انسان و بدن انسان حرمتی قائل نیستند این ها اگر بتوانند همه جا را تبدیل به جزیره لختی ها می کنند . حسن رحیم پور افزود: فرهنگی مثل اسلام می گوید من به عنوان انسان نه تنها روح من حرمت دارد بدن من هم حرمت دارد.در دین اسلام اگر از کنار جنازه ای گذشتی بی توجه نباشی. حتما چند قدم دنبالش برای احترام به این بدن که روزی زنده بوده دنبالش بروی. منبع :تبیان
موضوع مطلب : گوناگون
مهرداد محمدی موضوع مطلب : صاحب عزا یه نگاهی از سر تعجب به نفر کناریش انداخت و با تعجب پرسید این بابا کت شلواریه که رفت و اون گوشه نشست رو تو می شناسی ؟؟ کناریش جواب داد نه تا حالا ندیدمش!! اونا یی که درب مسجد وایساده بودند هرکدام نگاهی به همدیگر انداختند . از نگاهها معلوم بود که هیچ کدومشون اون بابای اتو کشیده ای رو که تو گرما و شرجی وسط تابستون کت وشلوار پوشیده و به مراسم ختم مادر پیرشون اومده رو نمیشناسن . یکی ازمیونشون گفت: زیاد خودتونو خسته نکنید احتمالا طرف میخواد کاندید مجلس بشه . بله و دوباره فصل انتخابات فرا رسید و حضور پررنگ نامزدهای احتمالی در مجالس ترحیم و ختم و امثالهم پر رنگ ترمی گردد . حضوری که بیشتر جنبه تبلیغاتی داشته و نه از سر احترام به میت و بازماندگانش بوده که به جرات میتوان گفت این نوع روش تبلیغ و معرفی خویش به مردم تبدیل به شیوه ای کهنه ،قدیمی و بی اثر گردیده است. به لطف برکات انقلاب شکوهمند اسلامی و برگزاری انتخابات متعدد در کشور شعور سیاسی و اجتماعی مردم به جایی رسیده که تفاوت میان این نوع رفتارهای عوام فریبانه که درحقیقت نوعی توهین به شعور ملت می باشد را تشخیص داده و سره را از نا سره بازشناسند . شاید در گذشته حضور یک نامزد در چنین مجالسی برای صاحبان عزا نوعی افتخار محسوب می گردید اما امروزه شرایط جامعه با گذشته متفاوت می باشدامروز دیگر یک پیرمرد بی سواد روستایی هم تشخیص می دهد که آقای نامزد چرا پای به مجلس ترحیمی گذاشته که اصلا نه میت را می شناسد و نه بازماندگان او را . بنابراین به نظر می رسد بزرگوارانی که قصد شرکت در انتخابات و نائل شدن به افتخار نمایندگی مردم را دنبال می نمایند راههایی بهتر و اصولی تر را جهت معرفی و شناساندن خود به مردم پیدا نمایند . برای آنان که مسئولیتی در اختیار داشته اند چه راهی بهتر از خدمت صادقانه به ملت که اگر تا کنون از این فرصت و موهبت الهی بهره ای نبرده اند به نظر می رسد که دیگر فرصتی باقی نمانده باشد و اگر منشا ء خدمات و برکاتی برای مردم بوده اند که دیگر نیازی به حضور در مجالس ترحیم و تعزیت نمی باشد . برای گروهی که فرصت خدمات در قالب منصب های دولتی را نیز نداشته اند به نظر می رسد بهترین روش تدوین برنامه ای جامع ،کامل و اصولی است که دارای ضمانت اجرایی بوده و انتظارات جامعه و مردم در آن گنجانده شده باشد و در فرصت های مناصب به مردم ارائه نمایند آنگاه مطمئن باشند که قطعا ملت آگاه و صاحب شعور و شناخت با بینش سیاسی خود در زمان لازم تصمیم مقتضی را اتخاذ نموده نماینده منتخب خود را برمی گزینند ابراهیم حیات زاده موضوع مطلب : نصیحت لقمان حکیم به فرزندش (نسخه جدید) پسرم! در تاکسی با تلفن همراه بلند بلند صحبت نکن ******************** پسرم! آنتی ویروس “بیت دیفندر” اوریجینال نصب کن. پول “رجیستر” به میزان ده سال را کنار گذاشته ام. با احتساب تورم جهانی و تحریم و نوسان بازار. مادرت جای آن را می داند ******************** پسرم! پیش از استخدام در اداره های دولتی ، “پاور پوینت” را فرابگیر. ******************** پسرم! پیامک های عیدنوروزت را همین الان بفرست ******************** پسرم! قطار اندیمشک – تهران زمستانش گرم و جانسوز است و تابستانش سرد و استخوان سوز. لباس مناسب با خودت ببر ******************** پسرم! اساتید را محترم بشمار! اگر توانستی دستشان را ببوس اگر نه ،خود دانی ******************** پسرم! بلوتوث تلفن همراهت را خاموش نگهدار، مگر در مواقع ضروری ******************** فرزندم! هیچ کس تنها نیست. ******************** پسرم! راه تو را می خواند. اما تو باور مکن. ******************** هان ای پسر! اگر کسی گفت اسفندیار ار می شناسی خودت را به نفهمی بزن ******************** پسرم! هر روز از همکارانت در اداره عمیقا خداحافظی کن. کسی نمی داند آیا فردا در همان اداره باشی یا نه. اداره در همان شهر باشد یا نه. ******************** پسرم! دانشگاه کسی را آدم نمی کند. علم را از دانشگاه بیاموز ، ادب را از مادرت ******************** پسرم! می دانم الان داری حسرت دیدار مرا می خوری. یالله بلند شو دست مادرت را ببوس بعد بیا بقیه وصیت را بخوان ******************** هان ای پسر! خسته شدی؟ … از ساعت چند داری وصیت می خونی؟ … کی خسته است؟ … خودت نقطه چین ها رو پرکن ******************** پسرم! شماره حساب هدفمندی یارانه ها ، رمزگذاری شده در صندوقچه مرحوم آقابزرگ توی اتاق پشتی است. ******************** پسرم! شهر ما خانه ما! … نه نه نه! نمی خواد عزیزم. شهرشون خونه خودشون. اول اتاقت رو از این ریخت در بیار ******************** پسرم! سخت ترین کار عالم محکوم کردن یک احمق است. خون خودت را کثیف نکن- ضمنا چرچیل هیچگونه نسبتی با طایفه ما ندارد. بچه هایش ادعای ارث نکنند. ******************** پسرم! با کسی که شکمش را بیشتر از کتاب هایش دوست دارد ، دوستی مکن ******************** پسرم! اگر کسانی از سر نادانی به تو خندیدند ، تو برای شفای شان گریه کن ******************** این لقمان از نواده های همان لقمان حکیم معروف است که چند نسل پیش به بلاد پارس هجرت کرد. منبع (تبیان) موضوع مطلب : طنز می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!... می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!... از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند موضوع مطلب : طنز پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|
||||||||||||||||||||||||