سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین من
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

 

چشمهایی به رنگ دریا (قسمت 3)

دیدن دوباره شبنم ودوباره اون نگاه پر ازرمز و راز و همچنین ضعف ناشی از خونریزی باعث شد که فرهاد احساس کنه سرش داره گیج میره . چشماش سیاهی رفت  و دیگه متوجه چیزی نشد .

خدارو شکر انگار داره چشاشو باز میکنه آقای دکتر دارندبه هوش میان

صدای حمید بود که وقتی فرهاد چشمهاش رو باز می کرد دکتر رو صدا زد.

-: من کجام ؟اینجا چکار میکنم؟... خیلی تشنمه

-: چیزی نیست فرهاد جان خدا رو شکر به خیر گذشت یه مقداری تحمل کن دکتر اجازه بده بعد می تونی چیزی بخوری .

نگاه فرهاد به حمید افتاد که داشت برایش حرف می زد . نگاهش رو که توی اتاق چرخوند اون گوشه اتاق شبنم رو دید که گوشه ای وایساده و به یه نقطه خیره شده .با دیدن چشمهای خیس شبنم تازه یادش اومد که چه اتفاقی افتاده دستش رو بلند کردوگذاشت جایی که احساس میکرد درد داره .حمید گفت : به خیر گذشت فرهاد جان الحمدالله پارگی خیلی عمقی نبوده دکترا بردنت اتاق عمل و سریع بقیه زدند و جلو خونریزی رو گرفتند... ولی خودمانیم اصلا فکر نمی کردم تو یکی هم دست بزن داشته باشی ...ای ول آقا فرهاد . شبنم بهم گفت که چگونه از پس اون نامردا براومدی .

-: اگه از... از پس.. پسشون بر اومده بودم که الان اینجا نبودم حمید جاااان !

-: آقا فرهاد شما خیلی آقایی کردید من شرمنده تون هستم باور کنید اصلا دلم نمی خواست اینجوری بشه .

شبنم در حلیکه سرش به زیر بود اینو گفت

-: چرا شما شرمنده باشید شبنم خانم درضمن.. من وظیفه ام رو انجام دادم... راستی شما اونجا چکار میکردید ؟

-:من داشتم از دانشگاه بر میگشتم البته اکثر اوقات با دوستام میریم و برمیگردیم اتفاقی باعث شد که من امروز تنها باشم و اینجوری شد دیگه. خدا شما رو رسوند.

در همین هنگام هم مادر حمید با چند تا پاکت آبمیوه وارد اتاق شد .

-:سلام پسرم خدا رو شکر الحمدالله بهتری

سلام مادر جان شما دیگه چرا زحمت کشیدی ؟ راضی به زحمت نبودیم مادر جان ؟

-: زحمت چیه مادرجان کاری که تو امروز کردی هر کاری هم ما برات بکنیم بازهم کمه مادر. آفرین بر اون مادری که تو شیرشو خوردی الهی همیشه زنده باشی مادر .... حمید جان مادرآقا فرهاد که الحمدالله بهترند . تو منوبرسون خونه الانه که بابات برگرده و اگه ببینه هیچ کی خونه نیست نگرون میشه ،این داروها روهم سر راهت بگیر بیار بده دکترببینه .

-: شبنم جان تا من مادرو برسونم خونه و برگردم تو اینجا باش شاید کاری داشته باشند.

مادر حمید خداحافظی کرد و به اتفاق حمید بیرون رفتند . فرهاد دوست نداشت شبنم تنهایی اونجا بمونه البته راه دیگری هم نبود این بود که احساس دوگانه ای داشت هم به نوعی معذب بود و هم ته دلش یه جورایی راضی  . لحظاتی از رفتن حمید و مادرش نگذشته بود که دکتر وارد اتاق شد. بعد از معاینه کوتاه و پرسیدن چند سئوال مختصر گفت که فرهاد می تونه با یه آبمیوه غذا خوردن رو شروع کنه  . با بیرون رفتن دکترشبنم یکی از آبمیوه هایی را که مادرش گرفته بود  باز کرد و به طرف فرهاد برد:

-: بفرمایید یه کم از تشنگیتون کم میکنه

فرهاد سرش رو برگردوند و لیوان رو از دست شبنم گرفت احساس کرد صورت شبنم از شرم سرخ شده سرش رو که بلند کرد نگاهش به چشمهای شبنم افتاد. اما شبنم که به خاطر مسائل پیش اومده  خودش رو مقصر می دونست  دوست نداشت  به چشمهای فرهاد نگاه بکنه ولی همیشه که عقل تصمیم گیرنده نیست برای همین هم بی اختیار برای لحظاتی نگاهش تو چشمهای فرهادخیره موند . اشکهایی که از چشم شبنم سرازیر شده بود دل فرهاد رو فرو ریخت .

-: شما دارید گریه میکنید ؟!!

از توی جعبه دستمال کاغذی که کنار دستش بود یه دونه برداشت و داد دست شبنم . وقتی شبنم داشت اشکهای صورتش رو پاک میکرد نگاهش رو به زمین  انداخت  وبا همون حیا وشرم همیشگی  گفت:

-: شما امروز کار بزرگی انجام دادید کاری که خیلی ها عرضه اش رو نداشتند . شما با وجودی که حتی نمی دونستید اونی که مورد ظلم قرار گرفته کیه و نمی شناختینشون باز هم حاضر شدید خودتون رو به درد سر بیندازید.ممکن بود که جونتون رواز دست بدید.

-: اگه جونم رو فدا کرده بودم مطمئنم که ارزشش رو داشته . سرش رو بلند کرد اینبار چشمهای اشک آلود شبنم همرا با لبخندتوام با شرم و سکوت دل فرهاد رو قرص و محکم کرد و مطمئن شد که دلش اشتباه نکرده است

حرفهای شبنم تموم نشده بود که صدای پرستار که همراه احسانی را صدا میزد اونو به سمت بخش پرستاران کشانید  . قبل از رفتن برگشت و یه نگاهی به فرهاد انداخت و اینبار چیزی رو فرهاد تو نگاهش می دید که روزهای گذشته ندیده بود. شبنم و رفت در حالیکه اینبار واقعا دل فرهاد رو با خودش برده بود و این رو  با نگاه آخرش به فرهاد خیلی خوب گفت . نگاهی که خیلی وقتها میشه بیشتر از یک کتاب نوشتن و یا ساعتها حرف زدن ازش حرف خوندو فرهاد همه این حرفها رو از همون نگاه توانست خیلی خوب بخواند.

فرهاد یکی دوروز دیگر در بیمارستان ماند تا حالش کاملا خوب شود توی این مدت حمید و پدر و مادرش مرتب به او سر می زدند یکی دوبار دیگر هم شبنم به اتفاق مادرش برای ملاقات به بیمارستان آمدند هربار که فرهاد شبنم رو میدید بهتر از دفعه قبل انتظار را از چشمهایش می توانست بخواند و بالاخره روز سوم بود که حمید مرخص شد و به خانه ی خودش رفت . دوباره زندگی روزمره و دوبار کار و شرکت . اما اینبار شرایط فرهاد خیلی تفاوت داشت    این          روزها وجود ش سرشار از آتش عشقی شده بود که زندگی را برایش معنی دار کرده بود صبح ها با نشاط مضاعفی شرکت میرفت و شب ها را با رویاهایش به صبح میرسانید . توی این مدت دوبار دیگر هم با شبنم برخورد داشت و هر بار انتظار را ازچشمهایش می خواند .اما چیزی که ذهن فرهاد رو به خود مشغول کرده بود این بود که این موضوع را چگونه و با چه کسی در میان بگذارد تنها آشنایش توی این شهر حمید بود که اون هم از بخت بد یا خوش شانسی برادر شبنم بود . روزها و شب های زیادی با خودش کلنجار می رفت تا بالاخره به این نتیجه رسید که تنها کسی که می تواند به او کمک کند همین حمید است . این بود که به حمید زنگ زد و ازش خواست که بعد از ظهر با هم بیرون بروند .

اونروز فرهاد یک ساعت زودتر به خونه برگشت . تا ساعت 6بعد از ظهر که قرار بود حمید رو ببینه فرصت زیادی داشت که حرفهایش را مرتب نموده و بهترین جملات رو برای بیان حرف دلش انتخاب نماید . کلماتی را که قرار بود برزبان آورد بارها باخودش تکرار می کرد و هربار عکس العمل حمید و برخوردش با موضوع را به نوعی در ذهن خود تصور می نمود چهره خوشحال و خندان حمید، برخورد سرد حمید با باپیشنهادش و خلاصه هزار تصور مختلف. از شدت خستگی خوابش برد و وقتی به خودش اومد که زنگ در خونه به صدا در اومد .

با پیشنهاد فرهاد به سمت یکی از پارکهای شهر رفتند.فصل  پاییز فرارسیده بود و برگهای زرد و قرمز و نارنجی بدون کمترین مقاومتی از شاخه ها جدا میشدند و به زمین می افتادند بودند رهگذرانی که هنوز آمدن پاییز را باور نداشته و به یاد روزهای سبزتابستان و بهار در گوشه و کنار پارک خش خش برگهای خشکیده را در زیر پاهایشان نمی شنیدند .بر روی یکی از نیمکتهایی که در گوشه ای از پارک نشستند حوض بزرگ آبی که در روبرویشان قرار داشت با برگهای رنگارنگ پوشیده شده بود.

-: حمیدمیدونی هر فصلی ریبایی خودش رو داره ؟ اگه زیبایی بهار به سرسبزی طبیعته من معتقدم به همون اندازه هم برگهای خشک پائیزی جذابیت خودشونو دارند به همون اندازه که درختان خشک و بی برگ و پوشیده از برف تو زمستون قشنگن

-: آره همینطوره که تو میگی اما من مطمئنم فرهاد منو نکشوندی اینجا که از فصل های سال و قشنگیشون برام بگی ..خوب حالا بگو چکار م داشتی

-: راستش ردسته حمید من میخواستم درباره یه موضوعی باهات حرف بزنم

-: خوب حرف بزن من گوش میگیرم

-: میدونی چیزه ...موضوع .. موضوع .... اینه که

-: خب چرا به پت پت افتادی یعنی واقعا اینقدر برات سخته حرف زدن

-: آخه میدونی موضوع زن گرفتنه ...من ...من ... می خوام اگه خدا بخواد و... ازدواج کنم

-: اه بابا ایول داشت فرهاد این که دیگه جون کندن نمی خواست داشتی خودتو میکشتی پسر خوب حالا من باید چیکار کنم ؟ ببینم راستی این دختر خوشبخت کیه ؟

اینجا بود که کارسخت فرهاد شروع می شد دهانش خشک شده بود نمیدونست واقعا چطوری بگه اونهمه تمرینی که برای گفتن این حرف با خودش کرده بود همه رو یادش رفته بود

-:نگفتی کیه پسر من میشناسمش  ؟

-: آره.. یعنی چطوری بگم .. اون شبنم خواهر...

و وقتی فهمید که تونسته مطلب رو به حمید بفهمونه نفس راحتی رو کشید و سرش رو پایین انداخت .

حمید برای لحظه ای ساکت شد . زمانی که متوجه شد این سکوت فرهاد رو بیشتر نگران میکند گفت:

-: خوشحالم فرهادجان که تو تصمیم به ازدواج گرفته ای .خودت میدونی که بهترین دوست من هستی همیشه هم دلم می خواست ازدواج کنی . اما بازم میدونی که من نمی تونم به جای شبنم به تو جواب بدم اون خودش باید برای خودش تصمیم بگیره . اون میخواد زندگی بکنه

فرهاد که از لحن حمید آرامش دوباره خودش رو به دست آورده بود گفت :

-: من هم میخوام تو کمک کنی . میخوام بدونم نظر شبنم در رابطه با این موضوع چیه ؟

-: باشه من با شبنم صحبت میکنم و نظرش رو بهت میگم .

و به خاطر اینکه حال و هوای فرهاد رو عوض کنه به شوخی گفت :

ولی خودمانیم فرهادراستی راستی داشتی پس میافتادیا !! یه لحظه ترسیدم رو دستم بیفتی

فرهاد که با این صحبت حمید آرامتر شده بود بیشتر از هر زمانی حمید را دوست داشت و ارزش یک دوست خوب را می فهمید ..

 




موضوع مطلب :

          
شنبه 90 خرداد 21 :: 2:19 عصر

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 23
  • بازدید دیروز: 55
  • کل بازدیدها: 190573
امکانات جانبی