سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین من
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

تو زندگی هرکسی ممکنه روزهایی باشه که یادآوریش هم برای آدم سخت باشه اما جزئی از زندگی میشه که نمی تونی از خودت جداش کنی سالهای 73-74 بود. سه چهار سالی می شد که به عنوان معلم استخدام آموزش و پرورش شده بودم و در یکی از روستاهای اطراف گناوه مشغول بکار که اون روزهای خاص به سراغ من هم اومدند . روزهایی که مسیر زندگی من رو عوض کرد روزایی که من تو بوجود اومدنشون هیچ نقشی نداشتم و این نزدیکان بودند و کاری رو کردند که هیچ دشمنی نمی تونست انجام بده به هرحال کاری کردند که زندگی خانوادگیم دچار تغییر جهت ناخواسته شد و 14 سال از بهترین سال های زندگیم رو از کسایی که عاشقانه دوستشان داشتم  دور شدم . اون روزا تو یه روستای دوردست و دور از خانواده وقتی غم وغصه به سراغم میومد قلمم رو برمی داشتم و برای دل خودم می نوشتم . نوشته هایی که حاصلشون داستانهایی شد که دیروز حین جستجو بعد از چند سال دوباره پیدایش کردم . تصمیم گرفتم اونا رو بازنویسی کنم و تقدیمش کنم به شما و یه دوست خوب که حال و روز این روزاش منو یاد خودم انداخته دوستی که به قول خودش اسمش هیچ کسه و سن وسال براش مفهومی نداره و فرقی نمیکنه کجای این سرزمینه مهم اینه هر کجا هست آسمان مال اوست .

 چشم هایی به رنگ دریا (قسمت دوم )

سرش رو که بالا کرد دوباره نگاهش افتاد به چشمهای میزبان که با سینی شربت وارد شده بود . گویا میزبان هم متوجه تغییر احوال فرهاد شده بود این بود که گفت :  

-:ببخشید آقای احسانی مشکلی پیش اومده؟ مثل اینکه حالتون خوش نیست ..بفرمایید یه لیوان شربت.. خنکه... بهترتون میکنه

وقتی فرهاد دستش رو دراز کرد تا لیوان رو برداره دقیقا لرزش دستانش رو حس میکرد.زنگ در به صدا دراومد .

-: باید حمید باشه من میروم درو باز کنم . این رو گفت و بیرون اتاق رفت .

فرهاد وقتی که تنها می شد بیشتر احساس راحتی میکرد به خاطر همین هم بود که وقتی خواهر حمید از اتاق بیرون رفت احساس کرد بار سنگینی رو از دوشش برداشته اند.

در اتاق دوباره باز شد اما اینبار حمید بود که با خنده های همیشگیش وارد اتاق شد

-: آقا فرهاد جدا شرمنده ببخشید دیگه یه کاری پیش اومد که باید میرفتم بیرون حتما شبنم بهتون گفته دیگه.

فرهاد که احساس میکرد حضور حمید فضای سنگین آنجا رو از بین برده احساس آرامش بیشتری می نمود .شاید الان قدر حمید رو بیشتر از همیشه میدونست .کم کم داشت از اون وضعیت کشنده خلاص می شد و احساس راحتی میکرد . دو ساعت بعد هم پدر ومادر حمید از راه رسیدند .آقا کمال مرد قد کوتاه و چاقی بود ،از اون دسته افرادی که به سختی با دیگران صمیمی میشوند و همیشه تو برقراری ارتباط با دیگران تا یه جاهایی بیشتر جلو نمی روند . مادر حمید هم زنی قد بلند بود که به نظر می رسید حمید و خواهرش شباهت ظاهری بیشتری به او داشتند یه مقدار از آقا کمال مهربونتر به نظر می رسید و قتی هم که می خواست چیزی به فرهاد تعارف کنه و می گفت بخور مادر چرا تعارف میکنی فرهاد بیشتر  احساس راحتی میکرد .آقا کمال هم بیشتر از شرائط اقتصادی جامعه و اوضاع کارخونه اش حرف می زد و می گفت  که این روزا بازار کساده و مشتری دست به نقد دیگه کم شده است .

میز شام که آماده شد معلوم شد که حمید برای دوستش سنگ تموم گذاشته و یه شام مفصل آماده کرده .اما فرهاد اصلا راحت نبود یکی دوبار نگاهش با نگاه شبنم تلاقی کرد. و دوباره احساس دسپاچگی نمود      حمید که که متوجه شده بود فرهاد خیلی راحت نیست به خاطر اینکه فضا را عوض کرده باشه گفت :

-: مامان جان اگه فرهاد چیزی نمی خوره سخت نگیر آخه تو این مدت نه این که همه اش نیمرو و املت خورده معده اش امشب داره تعجب میکنه

-: حمید تو کی می خوای دست از این متلک گفتن هات برداری ؟ بذار آقا فرهاد راحت باشه. این رو مادر حمیدگفت و یه نگاه مادرانه هم به فرهاد انداخت .

بالاخره موقع رفتن شد و فرهاد بلند شد و ا زخانواده آقا کمال تشکر و خداحافظی کرد . حمید اسرار داشت که خودش فرهاد رو با ماشین تا خونه اش برسونه اما فرهاد زیر بار نمی رفت و بالاخره هم تونست حمید رو قانع کند .

موقع برگشتن قسمت زیاد از مسیرش رو پیاده طی کرد تو راه که میومد اتفاقات رخ داده رو مرور می کرد . واقعیت ماجرا این بود که فرهاد از دست خودش حسابی دلخور بود . اصلا هرچه فکر میکرد متوجه نمی شد چرا امشب به این روز افتاده بود . همه اتفاقات رو یک بار دیگر از جلو نظرش میگذروند اما ناخواسته وقتی به لحظه برخورد با شبنم و آن نگاه معصومش  می افتاد ناخواسته دلش می لرزید و حس میکرد همه دلشوره هایش از همین جا شروع مشود .تو نگاههای شبنم یه چیزی بود که بند دل فرهاد رو آب می کرد . به شبنم که می رسید احساس میکرد چیزی در وجود ش فرو میریزد .یک نوع فرو ریختن که با وجود همه ی ناخوشایندبودنش ته دلش حس خاصی داشت یه حسی که نه تلخ بود و نه شیرین حسی که با هیچ زبونی نمی تونست بیانش بکند ،یک لحظه به خودش نهیب زد و از اینکه در مورد خواهر دوستش چنین فکری داشت  از خودش بدش آمد با خودش می گفت نه فرهاد نه تو که تا حالا هیچ وقت چشمت دنبال ناموس مردم نبوده فرهاد تو هیچ وقت پا تو هیچ خونه ای نگذاشته ای که بخوای اختیار نگاهتو از دست بدی  و چشم چرانی کنی اونم خونه بهترین دوستت.  به خودش هی نهیب می زد و بر شیطان لعنت می فرستاد تا به خونه رسید از شدت خستگی خودش رو روی تخت ولو کرد و نفهمید کی خوابش برده و کی صبح شد.

از اون روزی که فرهاد مهمون خانواده حمید بود و چشمش تو چشمهای شبنم افتاد دوهفته ای می گذشت. تو این مدت خیلی با خود ش کلنجار رفت و سعی کرد بر احساسات خودش چیره بشه تا حدودی هم موفق شده بود . کم کم باورش شد که احساسی که آن روز با دیدن شبنم بهش دست داده یه حس زودگذر بوده و دیگه تموم شده است اوضاع شرکت هم بر طبق میلش پیش می رفت تا اینکه اون روز اون اتفاق پیش اومد .

یکی از روزهای آخر تابستون بود و فرهاد چند ماهی می شداز پدر و مادرش جدا شده بود به خاطر اینکه با کارهای شرکت بیشتر آشنا بشه هم مرخصی نرفته بود به همین علت هم بود  که دلش بد جوری هوای خونه و پدر و مادرش رو کرده بود . تصمیم گرفت برای اینکه روحیه اش تغییر ی کرده باشه سری به خیابونای شهر بزنه یکی از خیابونای شهر که به سمت دانشگاه میرفت منظره خیلی جالبی داشت در ختان سرسبز اطراف خیابون سر به سر هم گذاشته بودند و همچون چتری زیبا سایه بان دلنشینی برای عابرین بوجود آورده بودند.

  خلوت بودن خیابان و عدم تردد زیاد نیز بر صفای آن افزدوده بود . فرهاد قدم زنان و بی آنکه مقصد معینی داشته باشد مسیر را پشت سر می نهاد که یکباره متوجه سر و صدایی شد به طرف محلی که شلوغ تر به نظر می رسید وعده ای جمع شده و ناظر اتفاقاتی بودند حرکت کرد .

-: بخشید آقا اینجا چه خبره ؟ این رو فرهاد پرسید و در جوابش یکی جواب داد: هیچی بابا بازم مثل همیشه چندتا ولگرد مزاحم یه دختر دانشجو شده اند کیفش رو برداشته اند و این دختره هم هر چی التماس میکنه کسی جرات درگیری و دردسر و چی میدونم این حرفا رو نداره .

فرهاد از این همه بی غیرتی خونش به جوش اومده بود این همه آدم وایساده بودند و اونوقت یه دختر اینجوری گرفتار چند تا آدم بیکار و علاف و مزاحم شده بود . نه اینکه فرهاد آدم شرورو اهل درگیری و این حرفا باشه نه اما وقتی این صحنه رو دید دیگه واقعا نتونست طاقت بیاره و یه وقت متوجه شد که با اونا درگیر شده . یکیشون وقتی جدیت فرهاد رو دید با چاقویی که در دست داشت به سمت فرهاد حمله نمود چاقو را به قصد صورت فرهاد پایین آورد اما تو یک لحظه فرهاد دستش رو جلو آورد که چاقو رو بگیره ضربه ای به شکمش وارد شد و خون فوران زد بیرون . با زخمی شدن فرهاد کیف رو برداشتند که فرار کنند اما فرهاد که هنوز زخم و خونریزی رو خیلی احساس نمی کرد اونی که کیف رو برداشته بود گرفت و به هر زحمتی بود کیف رو از ش پس گرفت. مزاحمین که کیف رو از دست داده بودند و هم با زخمی شدن فرهاد ترسیده بودند به سرعت فرار کردند . با رفتن اونا فرهاد که تازه متوجه خونریزی و زخمی شدنش شده بود کیف را به سمت دختر دانشجو برد تا به او پس دهد . با یه دستش کیف رو گرفته و دست دیگرش رو رو شکمش گذاشته بود کیف رو به سمت دختر دانشجو دراز کرد و گفت خدا رو شکر تونستم از شون پسش بگیرم بیشتر مواظب خودتون باشید .

-: ممنون اما شما زخمی شده اید

برای لحظاتی احساس کرد چقدر این صدا براش آشناس سرش که بلند کرد باورش نمیشد این دختر دانشجویی که روبروش ایستاده بودهمون شبنم خواهر حمید بود

-: اه شما هستید شبنم خانم

-: اما شما زخمی شدید آقا فرهاد ... چرا یکی به اورژانس زنگ نمی زنه؟؟!

دیدن دوباره شبنم ودوباره اون نگاه پر ازرمز و راز و همچنین ضعف ناشی از خونریزی باعث شد که فرهاد احساس کنه سرش داره گیج میره . چشماش سیاهی رفت  و دیگه متوجه چیزی نشد .

 

 




موضوع مطلب :

          
پنج شنبه 90 خرداد 19 :: 12:1 عصر

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 50
  • بازدید دیروز: 55
  • کل بازدیدها: 190600
امکانات جانبی