سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین من
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
به مناسبت چهل و دو سالگی خداداد عزیزی در گزارشی به مرور زندگی غزال تیزپای فوتبال ایران پرداخته است.
خـداداد عـزیـزی کـیـست؟

به گزارش افکار نیوز به نقل از ایسنا،‌در این مطلب می‌خوانیم: . اپیزود یک/ آخر بهار بود. اول تیر بود و از آسمان آتش می‌بارید. پیرمرد عرق پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد. سرش را به آسمان کرد و پس از شکر خدا گفت: خداداد. مادر لبخندی زد و پیشانی نوزادش را بوسید و گفت: عاقبت بخیر بشی.

اپیزود دو/ پیرمرد به دست‌های پینه بسته‌اش که نگاه می‌کرد و به رنج‌هایی که برای گذران زندگی کشیده نگران می‌شد؛ نگران خداداد، پیرمرد مثل تمام پدرهای دنیا فکر می‌کرد تا پسرش درس نخواند و دانشگاه نرود دعای مادر مستجاب نخواهد شد.

پس زیر تیغ آفتاب و همان‌طور که زمین خدا را برای کشت آماده می‌کرد مدام حرص می‌خورد و حسرت... حسرت اینکه کاش پسرش عاشق درس بود و این‌قدر در کوچه پس کوچه‌ها و زمین‌های خاکی به دنبال توپ پرسه نمی‌زد. حق داشت البته، تا آن روز هیچ کس ندیده بود که لگد زدن به توپ برای کسی آب و نان شود. در فلسفه هم‌نسلان پیرمرد چرخ زندگی فقط با زور بازو می‌چرخید و هنر انگشتان دست.

اپیزود سوم/ خداداد اما خارج از فلسفه افلاطونی پدر همه را عاشق خودش می‌کرد. توپ که به پایش می‌رسید روحش پرواز می‌کرد. همه را جا می‌گذاشت. طوری شد که شهر پر شد از نام خداداد. همه از جادوگر کوچکی می‌گفتند که در رضاییه مشهد داشت بزرگ می‌شد. پیرمرد اما هنوز از این دلخور بود که خداداد نه دل به درس می‌دهد و نه دل به کار، پسرک بازیگوش همه را دور می‌زد؛ معلم کلاس و استاد گچ‌کار از دستش عاصی بودند. درست مثل مدافعان حریف که ذله‌اش می‌شدند.

اپیزود چهارم/ خداداد وارد دبیرستان حاج تقی که شد، وارد تیم‌های باشگاهی مشهد که شد برای خودش نامی دست و پا کرد. در مسابقات آموزشگاه‌های مشهد کسی نبود که از او حرف نزند. در آن پاییزهای زرد مشهد و زمستان‌های استخوان خرد کن او با دریبل‌هایش همه دانش‌آموزان را گرم می‌کرد. پس زمین‌های خاکی رضاییه و گمرک مشهد، شد جولانگاه پسر چشم بادامی که دل هر مربی را می‌برد.

اگر آن روزها همه دبیرستان آقا مصطفی و شریعتی و هنرستان مهدیزاده را با آمار بالای قبولی کنکوری‌های‌شان مثال می‌زدند، دبیرستان حاج‌تقی را همه با خداداد می‌شناختند.


با این حال مدیر دبیرستان امیرکبیر رندی می‌کند و خداداد را از دبیرستان حاج‌تقی به دبیرستان خودش می‌برد. جدایی خداداد از دبیرستان حاج‌تقی اما داستان‌ها داشت؛ در این جدایی البته ردپای ابومسلمی‌ها خوب دیده می‌شود. چرا که مدیر دبیرستان امیرکبیر کسی نبود جز برادر جهانگیر زنده دل، یکی از مسئولان ابومسلم آن زمان. پس خداداد خیلی زود سیاه‌پوش می‌شود.

اپیزود پنجم/ اولین پولی را که از فوتبال درآورد نمی‌دانست به پدر نشان دهد یا نه. پدر اما هنوز هم پایش در یک کفش بود که فوتبال نان و آب نمی‌شود. با این حال پسر یک دنده و لجوجش را خوب می‌شناخت. او آن کاری را می‌کرد که دلش می‌خواست. پس پیرمرد هم دعایش کرد؛ عاقبت بخیر بشی... دعای پدر و مادر کار خودش را می‌کند.

پسر پیرمرد شریف فریمانی نه دکتر شد و نه مهندس، نه معلم شد و نه کاسب، شد ستاره فوتبال خطه خورشید. مادر اما نبود تا ببیند عاقبت بخیری پسر ریزه‌میزه‌اش را. مادر اما نبود تا باز با چشمان مخملی‌اش برای مرد شدن پسرش اشک شوق بریزد. حالا چشمان بادامی خداداد برای دیدن روی ماه مادر آب می‌شدند. کاش هیچ ستاره‌ای نبود و مادر بود. این را هنوز هم که پای حرف خداداد می‌نشینی می‌توانی از لابلای حرف‌هایش با حسرتی بی‌پایان بشنوی هزار بار.

اپیزود ششم/ اسماعیل شجیع آن روزها فکرش را هم نمی‌کرد که بازیکن تند مزاج و خوش تکنیکش روزی خواهد شد دردانه فوتبال ایران. با این حال حواسش به شکارش بود و تمام انرژی‌اش را می‌گذاشت تا پدیده‌اش هرز نرود. حالا نام خداداد مرزهای خراسان را درنوردیده بود و به پایتخت هم رسیده بود.


به جایی که شکارچیان بزرگ در انتظار شکار غزالی خوش نقش تورهای‌شان را پهن کرده بودند. خداداد با رفیق گرمابه و گلستانش هادی کافی برای سربازی می‌روند پایتخت. می‌شوند سرباز فتح تهران. حالا عزیزی با شلیک‌های مرگبارش سلام نظامی همه فرماندهان فوتبال را مقابل خود می‌بیند. حتی فرماندهان تیم ملی را.

اپیزود هفتم/ خداداد مشهد بیا نبود دیگر. پایتخت‌نشین‌های خوش‌نشین ول‌کنش نبودند؛ پدر بی‌تابش بود اما هر روز می‌شنید که خدادادش حساب‌های بانکی‌اش دارد پرتر از روز قبل می‌شود و محبوب‌تر.

کم‌کم باورش شد لگد زدن به توپ در این دنیای پر هیاهو خوشبختی می‌آورد. در یکی از غروب‌های پاییزی از همان غروب‌های دلگیری که خورشیدش زود به خانه می‌رود و غم نبود عزیزان در دلت خانه می‌کند پیرمرد شنیده بود که خبرهایی است؛ شنیده بود پسرهای ایرانی رفته‌اند به دورترین جای دنیا که بجنگند برای غرور.

خدادادش هم رفته بود؛ پس دعا می‌کرد و صلوات می‌فرستاد با تسبیح قدیمی‌اش. از تلویزیون دید که پسرش مثل یک یوز دارد از روی تابلوی تبلیغاتی استادیوم ملبورن می‌پرد و همه ایرانی‌ها دنبالش می‌کنند.


نفهمید داستان چیست؟ همین که به خودش آمد دید کوچه‌شان پر شده از جمعیتی که هجوم آورده‌اند به در خانه‌شان و مدام فریاد می‌زنند خداداد عزیزی. عاقبت به خیر شده بود پسر پیرمرد...

اپیزود هشتم/ مشهد- تهران- ملبورن- کلن- لیون- لس آنجلس- دوبی- تهران و دوباره مشهد. خداداد به خاطر پدر پیش پدر است. در تمام این سال‌ها هر وقت به سراغش رفتیم گفت این مسیر را خودش انتخاب نکرده بود. می‌گفت اصلا هم تلاشی برای رفتن این مسیر نکرده است. گفت فوتبال برایش تفریح بود و نه هدف. حرفش این است که در تمام روزهای گذشته یک نیرویی او را به جلو رانده است و او بی اراده این مسیر را رفته است.

او تمام این مسیر را چشم بسته رفته و حتی اجازه پیاده شدن و نفس تازه کردن هم نداشته است. خواب هیچ آرزویی را هم ندیده است. حسرت هیچ چیزی را هم در زندگی نداشته و ندارد جز جای خالی مادر. مادری که اگر الان بود تمام زندگی و دارایی‌اش را برای مداوایش به پایش می‌ریخت. تمام محبوبیتش را می‌داد تا دستان گرمش را در دستش بگیرد. همین هست که الان می‌گوید «تمام دنیای من بابامه».

اپیزود نهم/ حالا در چهل و یک سالگی می‌گوید که دیگر آرزو و آمالی ندارد. می‌گوید تا به امروز پیش هیچ کسی گردن خم نکردم و خواهشی نکردم. زیر بار حرف زور هم نرفتم که اگر رفته بودم الان 400 تا بازی ملی داشتم. می‌گوید نمی‌خواهم زیاد زنده بمانم تا حتی سربار بچه‌هایم باشم. می‌گوید می‌خواهم در شصت سالگی بمیرم تا با عزت از قطار دنیا پیاده شوم.

اپیزود پایانی/ پیرمرد سرش را به آسمان کرد و پس از شکر خدا گفت: خداداد. مادر لبخندی زد و پیشانی پسر را بوسید و گفت: درپناه خدا عاقبت بخیر بشی...




موضوع مطلب :

          
یکشنبه 91 تیر 4 :: 10:47 صبح
ali karimi
ok

سایت گل- انگار این عادت قدیمی که امتیاز بازی‌های ساده را واگذار کنیم و بعد با کلی اما و اگر دنبال صعود بگردیم حتی با مربیان سرشناس خارجی هم دست از سر ما برنمی‌دارد. در روزی که همه چیز برای بردن قطر مهیا بود... نه، رها کنیم این جملات کلیشه‌ای را!! برای بردن قطر هیچ چیز مهیا نبود جز 100هزار تماشاگر دلسوخته ایرانی، همین!

1-در تمام دقایقی که تیم ملی ما از تمام نقاط زمین، فرت و فرت توپ‌های بی‌حاصل روی دروازه رقیب می‌ریخت، خونسردی عجیب و غریب سرمربی تیم‌ملی بیشتر از هر نکته دیگری اعصاب بیننده را آزار می‌داد. یک خونسردی غیر قابل توجیه که انگار به بازیکنان داخل میدان هم سرایت کرده بود. توجه کنید که بازیکنان ملی‌پوش ما فقط در 5 دقیقه آخر بود که برای رسیدن به دروازه میهمان به آب و آتش زدند. صحنه‌ای که 5 بازیکن ایران در زمین خودی و درست در دقیقه 81 بازی 7-8 پاس کوتاه رد و بدل کردند از شگفتی‌های این بازی کسل‌کننده بود. واقعا هیچ‌یک از حاضران این میدان از ارزش دو امتیاز از دست رفته آگاه نبود؟!

2-بهترین بازیکن تیم ملی ایران همچنان سیدمهدی رحمتی است. همان کسی که 4 سال پیش و در مقدماتی جام‌جهانی قبلی بهترین بازیکن تیم دایی بود! نکته اسف‌باری است که ما امروز باید دلخوش باشیم به کلین‌شیت‌های سیدمهدی، و راضی باشیم از این‌که لااقل 180 دقیقه در تاشکند و تهران گل نخورده‌ایم. می‌شود امید بست به این‌که همین بردهای شانسی و تساوی‌های 0-0 ما را به جام جهانی ببرند، منتها به شرط این‌که سرنوشت تیم 4 سال قبل را فراموش کنیم.... 4 سال قبل هم مهدی رحمتی ستاره تیم ما بود. یعنی ما در این 4 سال پیش نرفته‌ایم، فقط فرو رفته‌ایم.

3-غروب سه‌شنبه‌ای که می‌توانست با تماشای جدال چک و یونان به یک عصر هیجان‌انگیز دیگر تبدیل شود با تماشای مسابقه‌ای که دقیقا 95 دقیقه وقت تلف شده داشت به خاک سپرده شد. فوتبال کسل‌کننده‌ای که تیم‌ملی ایران امروز نمایش داد در مقایسه با بازی‌های یورو2012 به توپ‌بازی بچه‌ها بیشتر شباهت داشت. حالا خیلی بیشتر و بهتر می‌توان افسوس خورد از این‌که حاضران این میدان برای جابه‌جایی میان باشگاه‌ها ارقام 10رقمی ردوبدل می‌کنند. حالا بهتر می‌توان لعنت فرستاد به فوتبالی که سوژه مهم نقل‌وانتقالاتش کریم انصاری‌فرد است اما همچنان کریمی سی‌وچندساله بهترین بازیکن تیم‌ملی‌اش لقب می‌گیرد. حالا بیشتر و بهتر می‌توان افسوس خورد. اصلا «افسوس» نام کوچک تمام ایرانی‌هاست.




موضوع مطلب :

          
چهارشنبه 91 خرداد 24 :: 8:56 صبح
بوشهرنیوز: وقتی قرار بر نوشتن است از اسطوره و الگو و نمونه گاهی قلم هم واهمه دارد از سقوط در عمق شعارزدگی و استیصال؛ ولی اینجا باید نوشت تا همه به احترام یک زن قیام کنند، زنی که برای خودش اسطوره ای شده است.

به گزارش "بوشهرنیوز" به نقل از مهر،  برای رفتن تا منزل جانبازی که عنوان "جانباز 100 درصد" را یدک می کشد باید با پای دل رفت، پایی که سکوت نمی شناسد و بی محابا می رود تا بداند و بگوید. شاید هفته و روز زن بهانه بود برای گفتن از احساسی که در عمق جان یک زن رخنه کرده است، احساسی که بی اندازه دوستش دارد و همین احساس هزاران علامت سوال را در ذهنمان کاشته است.

با پای دل می رویم و مهمان صاحبخانه ای می شویم که رد عبور فرشتگان را می شود در خانه اش پیدا کرد. قدم که می گذاریم احساس عجیبی به ما می گوید که اینجا حس غریبی دارد! حسی به اندازه همین جمله گنگ و مبهم.

اینجا شهید زنده ای به آسمان خیره شده است...

 اینجا شهید زنده ای روی تخت دراز کشیده و به آسمان خیره شده است و با نگاهش نجوا می کند، جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" سه سال است در حالت کما همینطور خیره به سقف اتاق می نگرد و انگار در عمق نگاهش چیزی است که مسحورمان می کند! نه تنها ما را بلکه هر کسی را که اینجا قدم گذاشته و جادو شده است.

می گویند هر روز از هر جای ایران دوستان و آشنایانی به نیت زیارت "شهید زنده" می آیند! جانبازی که رد گلوله گروهک ملعون ریگی را می توان روی پیشانی اش گرفت، "نور خدا" شهید پاسداشت کیان مملکت است، شهید حفظ خاکی که برایمان بیش از همه دنیای خاکی می ارزد!

 

زهرا سادات دختر کوچک سید نورخدا می گوید که پدرش سه سال و دو ماه و 10 روز است که به آسمان خیره شده و انگار منتظر است! دخترک شماره روزهای انتظار پدرش را خوب می داند و حتی ساعت هایش را هم شمرده است.

تنها 10 سال سن دارد و قرار است بعد از سه سال چراغ شادی را امشب در دهمین سالگرد تولدش در خانه نورانی "سید" روشن کند، می گوید این تولد، تولد 10 سالگی او نیست، تولد نویدی است که دکتر برای یک بار دیگر "زهرا" گفتن سید نورخدا به آنها داده و بی اندازه خوشحالشان کرده است.

خیلی! شمردنی نیست!

تا آمدن خانم حافظی همسر "سید نورخدا" با زهرا سادات گپ می زنیم و او هم از همکلاسی هایش می گوید که گاهی برای دیدن "بابایی" به خانه شان می آیند، کمی از معدلش می گوید و اینکه هر سال شاگرد اول می شود. از اینکه سه سال انتظار بابا را چطور تاب آورده است و اینکه چطور به مادر کمک می کند تا نیازهای بابا را برطرف کنند.

خلاصه دخترک حرفهای گفتنی زیادی دارد ولی مادرش با سینی چایی که مقابلمان می گذارد رشته کلام را به دست می گیرد تا جواب سوالی را که از زهرا سادات پرسیده ام خودش بدهد و با نگاه گرمش می گوید: هر اتفاقی برای "سید" بیفتد ما دوستش داریم، حتی هر روز بیشتر از روز گذشته! و زهراسادات با تکان دادن سرش حرف مادر را تایید می کند.

می گویم زهرا جان حالا جواب سوال را خودت بگو، بابا را چقدر دوست داری و دخترک جواب می دهد: خیلی! شمردنی نیست! و جوابش دقایقی سکوت را مهمان فضای اتاق می کند.

از زن جوان که به زحمت 37 سالش تمام شده است می خواهم قصه زندگی اش را با "سید نورخدا" بگوید تا با سکوت معناداری مرور کند روزهای قشنگی را که هر شب شاید در ذهنش به آنها می اندیشد.

یک قصه تمام نشدنی...

می گوید همه زندگی ما قصه است، یک قصه تمام نشدنی که دوست ندارم تمام شود. از جوابش شگفت زده می شوم، انگار که قرار نبوده چنین جوابی بشنوم با تعجب می پرسم دوست ندارید تمام شود؟ و با همان نگاه مصمم می گوید نه! شوهرش را همینطوری روی تخت، بدون حتی یک واکنش، یک کلمه، یک نگاه معنادار و حتی یک صدا یا آوای با مفهوم دوست دارد و همین شگفت زده ام می کند!

 

می گوید غریبه ها از شهرهای دور و نزدیک برای دقیقه ای با "سید نورخدا" بودن به اینجا می آیند تا از اتاقی که فرشته ها قدم هایشان را آنجا می گذارند بی نصیب نمانند و من خوشبخت ترین زن روی زمین هستم که همه روزم اینجا شب می شود و شبم به سپیده پیوند می خورد.

از 14 سال زندگی مشترک با "سید" حرفها دارد، ولی همه 11 سال یک طرف و سه سال و دو ماه و 10 روز آخرش یک طرف! می گوید من از 17 اسفندماه سال 87 یک بار دیگر متولد شده ام، همزمان با بهشتی شدن سید نورخدا من هم اوج گرفتم تا توفیق پرستاری "شهید زنده" را داشته باشم.

سید دلم را برد!

از روز آشنایی با "سید" می پرسم و با صورت گل انداخته می گوید که برای اولین بار در روز خواستگاری او را دیده و همان روز هم عاشقش شده است! وقتی از عشقش حرف می زند به مانند همه زنان محجوب و با حیای لرستانی صدایش می لرزد و صورتش سرخ و سفید می شود و می گوید: سید دلم را برد!

کمی تامل می کند و حرفهایش را به روز جانباز شدن سید پیوند می زند. می گوید همه چیز در عملیات کمین در شرق زاهدان و در نبرد با گروهک ریگی اتفاق افتاد. می گوید "سید" مرخصی داشته و قرار بوده همان روز برگردد ولی نوبت مرخصی اش را به همکارش می دهد تا توفیق حضور داشته باشد. می گوید اگر این مقاومت نبود شاید فاجعه ای رخ می داد، شاید!

پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام...

زن جوان تند و تند حرف می زند و من فقط گوش می کنم، گاهی آنقدر محو حرفهایش می شوم که نمی توانم کلمه ای بنویسم. می گوید "نمی دانی خون سید چه ها کرده است"، می گوید "شیرین ترین روزهای زندگی ام را سپری می کنم"، می گوید " من پیش کسی هستم که ایمان دارم بهشتی می شود و چقدر خداوند به من لطف داشته که پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام"، می گوید...

 

در نگاهش غرور خاصی است که بی اندازه مجذوبم می کند، غروری که زندگی در کنار یک مرد بهشتی و یک شهید زنده به او داده و این احساس تمام روحش را تسخیر کرده است.

با مکث خاصی سوالم را مزمزه می کنم و می پرسم "خسته نمی شوی؟" می گوید از چه؟ با کمی تامل انگار که نمی دانم حرفم را چطور در قالب کلمات بیاورم با شرمندگی در چشمانش نگاه می کنم و از نگاهم منظورم را می خواند و می گوید: نه!


پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!

سریع پی سوالم را می گیرم و می پرسم تا به حال از خدا گلایه کرده ای که "حقت این نبوده است؟" و بازهم جوابش سوالم را شرمنده می کند و می گوید: این تمام حق من از زندگی بوده است، پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!

انگار که احساس می کند حرفش را شعار پنداشته ام پی حرف هایش را می گیرد و می گوید: اینها که می گویم شعار نیست، واقعیت زندگی من است، واقعیت همه سه سال و 2 ماه و 10 روز زندگی با یک "شهید زنده"!

احساس زنی که سالهاست همسرش بدون واکنشی روی تخت دراز کشیده و خیره مانده همه وجودم را مبهوت کرده است. زن جوان که انگار استیصال مرا دریافته حرف هایش را ادامه می دهد و می گوید: من فقط از "سید" دو سوال دارم، یکی اینکه آیا از من راضی است و دوم اینکه مرا هم پیش مادرش زهرا(س) شفاعت می کند؟

می ترسم کم بیاورم!

می گویم برای شفای "سید" دعا می کنی؟ و بازهم جواب عجیب زن جوان که "سید به دعای من احتیاج ندارد، خدا خودش به سید شفا داده است..."

می گوید که گاهی برای "سید" و خوشبختی شان اسفند دود می کند، می ترسد این خوشبختی تمام شود و با لبخندی می گوید همه به زندگی ما غبطه می خورند! می گوید همیشه در زندگی مان "تک" بوده ایم و حالا هم در همه دنیا "تک" هستیم.

از او راجع به ترس ها و واهمه هایش می پرسم، آرام می گوید: می ترسم کم بیاورم! قبل از دعا کردن برای هر چیزی داخل پرانتز به خدا می گویم به من توانی بده که در این مسیر ثابت قدم باشم.

روی پیشانی "سید نورخدا" بوسه می زند و می گوید روزی هزار بار پیشانی "سید" را بوسه باران می کنم، اینجا رد گلوله ای است که خانواده ما را بهشتی کرد!


یک زن دیگر متولد شده است!

کبری حافظی همسر جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" معلم است ولی به خاطر همسرش مرخصی گرفته و کلاس درس را رها کرده است. خودش می گوید کلاس درس من اینجاست، من اینجا امتحان پس می دهم و به جای معلمی پرستارم!

از تحمل و صبرش می پرسم و می گوید که قبل از جانباز شدن "سید نورخدا" خیلی روحیه حساس و عاطفی داشته است. می گوید وقتی سید سرما می خورد برایش تب می کردم! کمی مکث می کند و ادامه می دهد: ولی انگار آن زن حساس و کم تحمل تمام شده و یک زن دیگر متولد شده است!

از آرزوهایش سوال می کنم و با خوشحالی تمام از در آستانه تحقق قرار گرفتن آرزوی دیدار با مولایش حضرت آیت الله خامنه ای می گوید. با ذوق زدگی خاصی می گوید که موافقت شده که به همراه بچه هایش به دیدار رهبری بروند تا یکی از آرزوهایش رنگ واقعیت بگیرد.

آیا این منم!؟

می گویم راستی خانم حافظی چطور با سید ارتباط می گیری وقتی نه می تواند حرفی بزند و نه واکنشی و نه حتی نگاهی؟ انگار که از حرفم خوشش نمی آید، می گوید: من آنقدر به سید نزدیکم که نیازی به حرف یا کلامی نیست. وقتی تشنه می شوم احساس می کنم سید تشنه است و وقتی کمی آب روی لبهایش می ریزم عطش خودم هم رفع می شود!

می گوید سید در کما قرار دارد ولی همه احساسش را احساس می کنم. انتظار ندارد من احساسش را درک کنم برای همین حرف هایش را با این جملات تمام می کند: کسی نمی داند سید چه کرده است با دل من!گاهی وقتها به خودم نگاه می کنم و می گویم آیا این منم!؟

جز سکوت در مقابل حرفهای این بانوی صبر و ایثار چیز دیگری در ذهن قلمم نمی گنجد، احساسش همه وجودم را پر کرده ولی انگار حرفهایش را جز خودش کس دیگری نمی تواند درک کند، برای همین مهر سکوت بر لبهایم می زنم تا او بگوید و بگوید و بگوید و حرفهایش همین گزارش شود.

برای رفتن از جایگاه فرشتگان و جایی که یک "شهید زنده" روی تخت به چشمان آسمان خیره مانده است پاهایم یاری نمی کند، انگار همان حس غریب همه وجودم را مسحور کرده است، اینجا جادویی به وسعت نگاه یک شهید جاریست، با وضو وارد شوید.





موضوع مطلب :

          
شنبه 91 اردیبهشت 30 :: 11:14 صبح

حضرت فاطمه

خوش آمدی به زمین ای شروع زیبایی                      تو عطر یاسی و نرگس تویی که زهرایی

تو آن طلوع قشنگی که در کنار علی                         برای ظلمت شب‏های مکه آمده‏ای

 

رسول خدا صلی الله علیه وآله:

ای سلمان! هر کس دخترم فاطمه را دوست بدارد، در بهشت با من است و هر که با او کینه ورزد، در آتش است.

ای سلمان! دوستی فاطمه در صد جا به کار می آید که کمترین آنها مرگ و قبر و میزان و محشر و صراط و محاسبه است.

(بحارالانوار، 27/116)

 




موضوع مطلب :

          
شنبه 91 اردیبهشت 23 :: 10:24 صبح

حضرت فاطمه

خوش آمدی به زمین ای شروع زیبایی                      تو عطر یاسی و نرگس تویی که زهرایی

تو آن طلوع قشنگی که در کنار علی                         برای ظلمت شب‏های مکه آمده‏ای

 

رسول خدا صلی الله علیه وآله:

ای سلمان! هر کس دخترم فاطمه را دوست بدارد، در بهشت با من است و هر که با او کینه ورزد، در آتش است.

ای سلمان! دوستی فاطمه در صد جا به کار می آید که کمترین آنها مرگ و قبر و میزان و محشر و صراط و محاسبه است.

(بحارالانوار، 27/116)

 




موضوع مطلب :

          
شنبه 91 اردیبهشت 23 :: 10:23 صبح

teacher1 دکلمه های روز معلم سری اول

1- ای معلم تو را سپاس : ای آغاز بی پایان ، ای وجود بی کران ، تو را سپاس .ای والا مقام ، ای فراتر از کلام، تورا سپاس. ای که همچون باران بر کویر خشک اندیشه ام باریدی سپاست می گویم، تو را به اندازه تمام مهربانی هایت سپاس می گویم . ای نجات بخش آدمیان از ظلمت جهل و نادانی،ای لبخندت امید زندگی و غضبت مانع گمراهی تو را سپاس می گویم . این تویی که با دستان پر عطوفتت گلهای علم و ایمان را در گلستان وجود می پرورانی و شهد شیرین دانش را به کام تشنگان می ریزی. پس تو را ای معلم به وسعت نامت سپاس می گویم . همان نامی که چهار حرف بیشتر ندارد ، اما کشیدن هر حرف و صدایش زمانی به وسعت تاریخ نیاز دارد.

 
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

2- معلم عزیز ، استاد بزرگوار، تو را به چه مانند کنم . دل دریاییت لبریز از آرامش است همچون کوه استوار از حوادث روزگار ایستاده ای و همچون ابر، باران پر شکوه معرفت بر چمن های دشت دانش آموختگی فرو می ریزی . خورشید نگاهت گرمابخش وجود ما وحرارت کلبه ی سرد یأس و ناامیدی و ارمغان شور و شعف است . غنچه ی تبسمی که از گلستان لبهای تو می روید، طراوت لحظه های ابهام و زیبا یی بخش خانه ی وجود ماست . کلام روح بخش و دلنشین تو موسیقی دلنوازی است که بر گوش جان می نشیند و اهنگ زندگی را به شور در می آورد.
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

3 – معلم عزیز ، استاد بزرگوار، تو را به چه مانند کنم . روانی به لطافت گلبرگهای ارغوان داری که از احساس و شور و شعف لبریز است . دستهای روشنت سپیدی خود را از گل بوسه های گچ گرفته و شمع وجودت از نیروی ایمان و انسانیت شعله ور است . سرخی شفق ، تابش آفتاب ، نغمه ی بلبلان ، صفای بستان ، آبی دریاها ، همه و همه را می توان در تو خلاصه نمود . معنای کلام امید بخش تو همچون نسیم صبحگاهان نشاط بخش روح خسته ماست . علم آموزی و صبر ایمان را از پیامبران به ارث برده ای و به حقیقت وارث زیبایی ها بر گستره ی گیتی هستی . قدوم سبز تو سبزینه ی کوچه باغ های زندگی و صفا بخش خاطر پر دغدغه ی ماست.
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

4- معلم عزیز ، استاد بزرگوار، تو را به چه مانند کنم . طپش قلب تو آهنگ خوش هستی و جوشش نشاط در غزل شیوای زندگی است . تو روشنایی بخش تاریکی جان هستی و ظلمت اندیشه را نور می بخشی . ‹‹ و ما یستوی الاعمی والبصیر . و لا الظلمات ولا النور ›› وهرگز کافر تاریک جان کور اندیش با مومن اندیشمند خوش بینش یکسان نیست وهیچ ظلمت با نور یکسان نخواهد بود . چگونه سپاس گویم مهربانی ولطف تو را که سرشار از عشق ویقین است . چگونه سپاس گویم تأثیر علم آموزی تو را که چراغ روشن هدایت را بر کلبه ی محقر وجودم فروزان ساخته است . آری در مقابل این همه عظمت و شکوه تو مرا نه توان سپاس است ونه کلام وصف . تنها پروانه ی جانم بر گرد شمع وجودت ، عاشقانه چنین می سراید : معلم کیمیای جسم و جان است … مــعلم رهنمای گمرهان است…. شـده حک بر فراز قله ی عشق… معلم وارث پیغــــمبران است
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

5- سلامت گفتم پیامم دادی ، پیامت چراغ راه زندگیم شد و مرا به سرزمین نور و آگاهی هدایت کردی ای آینیه تمام نمای عشق و محبت و ایثار هرروزت مبارک باد و ای پروردگار کوچک قلبم که خداوند بزرگ معلمت نامید ، روزت مبارک
6- اوراق زرین تاریخ تربیت سیمای درخشان مربیان نام آوری چون ابراهیم ، موسی ، عیسی و محمد (ص) ، علی (ع) و فاطمه (س) و زینب (س) را بر خود نقش ابدی زده است آنان که با پیکار مقدس خویش حماسه های شکوهمند و جاوید در سازندگی انسان متعهد به وجود آوردند و با تزکیه و تعلم کاخ بلند پایه ی علم و فضیلت را بنا نهاده و پرچم توحید را برافراشتند و امروز شما عزیز گرامی ادامه ی این نهضت عظیم را بر عهده گرفته ای ضمن بزرگداشت خاطره استاد مطهری و گرامیداشت روز معلم برایتان در این راه آرزوی موفقیت می نمایم.
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

7- چگونه می توانم تمام لحظه هایی که چون سرو در مقابلم ایستادی و با شور عشقت مرا سیراب کردی جبران کنم جز اینکه بهترین درود ها و دعاهای خیرم را بدرقه راهت کنم . فروغ صبح دانایی انیس روز نادانی چگونه پاس دارم تورا اینک که می دانم خدا هم نیز چون من تورا بسیار دوست می دارد من هم چون خدایم تو را دارم سپاس بیحد
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

8- ای باغبان دلها دل را به تو سپردم سیراب کن زعلمت کویر تشنه ام را بعدش بکار درخت پر بار مهربانی تا بار ان ببارد بر بوستان دلها جاری شود چو خونی درجات بی توانها . ای که الفبای زندگی را از سرچشمه نگاهت آموختم… روزت مبارک.
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

،

free2 دکلمه های روز معلم سری اول

9- معلم باغبان باغ عشق است معلم قافله سالار عشق است همه کار معلم کار عشق است. معلم بر اوج جانها خط دانش وایمان می نگارد ودر ضمیر پاک دانش اموزان نقش فطرت را برجسته تر می سازد وبا خامه تعلیم جامعه تربیت بر اندام روحشان می پوشاند وبا کاشتن بذر عفاف وصداقت عفاف وصداقت تعهد در دلها ارزش فوق مادی می افریند
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

10- ای معلم !رنج امروز تو اعتلای فرهنگ ومکتب ومیهن فردا ی ماست .تو (امروز ) خود راو قف (فردا) ی ما کرده ای وهمچو شمع قطره قطره می سوزی تا دل وجان ما را روشن سازی .
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

ای معلم! تو باغبان دلسوز نهالهای امروز وسروها ی سرافراز فردایی . دست کریم وقلب پر مهرت رااز سر وجان دانش آموزان این ساقه ها ی نورس وشکوفه های جوان دریغ مدار تا عطر فردایشان یادگار بذر افشانی تو باشد وبویندگان این گلها ی زیبا به باغبان افرین گویند .
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

11- معلما! شمع از تو اموخته است روشنی بخشیدندر تاریکی را باغبان از تو دارد تجربهی تربیت گلها وابیاری باغچه ها وگلدانها را. ای معلم!….. ای فروغ ظلمت ستیز ای مهربان ای غمخوار ای ابر برکت بار!
ما گلبوته های کنار جویباریم وتو اب روشن وجاری .کام جانمان تشنه زلال (معرفت) است. ما لوح سفید دلمان را به (امانت) به تو شپرده ایم) .در قلبهای ما مشعل هدایت وایمان بیفروز ومشام ما را با عطر یقین و معنویت معطر ساز .
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

12- باغچه کوچکت همیشه بهاری! کلماتی که بر تخته سیاه می‏نویسی، ابرهای بهاری‏اند که باران را به تشنگی گلبرگ‏ها مهمان می‏کنند. همه اتفاقهای تو به گل سرخ می‏رسند. پنجره‏های کلاست را با پروانه‏ها فرش کرده‏ای و دیوارهای کلاست را با بوسه شاپرک‏ها، کاغذدیواری. نیمکت‏های کلاس، مثل کلام تو هیچ‏گاه بوی کهنگی نمی‏گیرند. کلاست باغچه‏ای از گل‏های همیشه بهار است که عطر زندگی را از جانت می‏آکنند.
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

13- نفس‏هایت رسولان روشنی‏اند. کلمات تو ساده‏ترین شکل ترجمه خورشید است ؛ وقتی بر روی مستطیل جامانده بر دل دیوار می‏نویسی و نور را نقاشی می‏کنی. گرد گچ‏های سفید که بر شانه‏هایت می‏نشیند، انگار با لبخندی مهربان، دماوند در مقابلمان ایستاده است؛ با همان سربلندی همیشگی. اگر کسی چروک‏های پیشانی‏ات را دنبال کند، به رنج باغبانی می‏رسد که سال‏هاست گل‏هایش را از بیم خزان، به بهارهای در راه سپرده است، باغبانی که هر صبح، با لبخندی بی‏پایان، بهار را به باغش دعوت می‏کند. همه جاده‏هایی که تو نشان می‏دهی، به «خرد و روشنی» می‏رسند. صدای گام‏هایت، زمزمه محبتی است که پیام آور دنیایی از مهربانی است. صدایت، قاصدک‏هایی‏اند که خبر از آینده‏ای روشن، از روزهای نیامده برایمان می‏آورند
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

14- همیشه خستگی‏هایت را پشت لبخندهای ما گم می‏کنی؛ لبخندهایی که بوی افتخار و غرور و سربلندی می‏دهند، لبخندهایی که بوی امید می‏دهند، لبخندهایی که بوی بالندگی می‏دهند. ما ماهیان قرمز کوچکی هستیم که غیر از آب ندیدیم و از هم می‏پرسیم آب را و تو رودی هستی که به اقیانوس‏های دور، پیوندمان می‏دهی و آب را برایمان بخش می‏کنی. تو ابری؛ جان تشنه کویری ما را از باران دانش سیراب می‏کنی.
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

15- تو چشمه‏ای هستی که زلالی را در زیر سایه درخت دانایی، به ما تعارف می‏کنی. تو به ما یاد می‏دهی تا مثل همه پرنده‏ها پرواز کنیم و یادمان می‏دهی که خویش را به خداوند برسانیم؛ مثل تمام آه‏هایی که از دل‏های سوخته می‏آید. وقتی که مثل همیشه آرام آرام شروع می‏کنی به صحبت کردن، انگار قناری‏های مست، دارند بهار را آواز می‏کنند! دست‏های گرمت را می‏فشاریم که گرم‏ترین دست دوستی هاست. آب حیات، همین کلماتی‏اند که تو به ما می‏آموزی، بی‏آنکه چشم طمعی داشته باشی؛ تنها لبخند ما کافیست. کلماتی که تو می‏آموزی، هیچ گاه فراموش نخواهیم کرد.
free2 دکلمه های روز معلم سری اول

16- ما درس چگونه زندگی کردن را از تو آموخته‏ایم و تمام دار و ندارمان، کوله باریست از آموخته‏های تو که سال‏ها پیش از مسافر شدن، در دست‏هایمان نهادی تا سربلند به مقصد برسیم. همیشه دلگرممان کردی تا جاده‏های پرپیچ و خم زندگی را با امیدواری طی کنیم. حالا که باغچه زیبایت به بار نشسته، بخند؛ بخند مثل همیشه، تا ما همه خستگی راه را فراموش کنیم. بخند، زیبا بخند! بهار جاودانه گل‏هایی که تو پرورش دادی مبارک باغبان؛ خسته نباشی!

free2 دکلمه های روز معلم سری اول

17- اردیبهشت، با نفس‏های پیامبرانه‏ات جوانه می‏زند و تو می‏آیی تا خورشید آگاهی را در قلب‏های حاصلخیز فرزندان سرزمینت بکاری. دستان سپیدت بر پیکر تخته سیاه، نور می‏پاشد و الفبای روشنی، در اذهان تاریکمان حک می‏شود. وارد که می‏شوی، چشم‏های شوقمان چون پنجره‏هایی آفتابی، به سویت گشوده می‏شوند. می‏آیی و عطر حضورت فضای کلاس را پر می‏کند. ای رازدار دل‏های کوچک و معصوم و سنگ صبور غم‏های پروانه‏ها! تو آمده‏ای تا روح حقیقت را پاسداری کنی و از چهره جاهل زمین، گرد و غبار این همه ندانستن را بزدایی. آمده‏ای تا نهال‏های سبز را باد هرزه گرد پاییز، به داس زردش نچیند.

 

مشاهده سری دوم




موضوع مطلب :

          
سه شنبه 91 اردیبهشت 12 :: 10:21 صبح

خودم

خودم /شهریار / مرتضی دادخواه مرتضی مالکی شمال

 

 

خودم و حسین حیاتداودی

محمد رضا




موضوع مطلب :

          
پنج شنبه 91 اردیبهشت 7 :: 12:5 عصر

عصر ایران ورزشی، ارژنگ حاتمی ( arjang.h81@gmail.com ) -


تلویزیون را روشن می کنیم، ابتدا خیال می کنیم باز این برادر کوچکمان پلی استیشنش را به تلویزیون وصل کرده و در حال بازی فوتبال است. پاس های ریز و سانترهایی که دقیق جلوی پای بازیکنان هم تیمی فرود می آید. به دور و بر نگاه می کنیم، خبری از پلی استیشن نیست! گویا واقعاً بازی فوتبال است! پس از چندین دقیقه مبهوت بودن در جلوی تلویزیون، متوجه می شویم بازی «بارسلونا و چلسی» است. با خودمان می گوییم پس جام باشگاه های اروپا که می گفتن همین است؟!

چلسی دو بر یک عقب است و 10 نفره؛ با توجه به برد یک بر صفر در زمین خودش، با همین نتیجه به فینال صعود می کند. چلسی ها هر ده نفرشان در زمین خودشان هستند و زیر توپ می زنند. بازیکنان بارسلونا هم تیکی تاکا می کنند! بارسلونی ها اینقدر پاسکاری می کنند که بالاخره زمان تمام شده و در یک ضدحمله در ثانیه های انتهایی یک گل دیگر نیز می خورند!

در همین راستا نتیجه می گیریم:
1- اگر مربی بارسلونا، علی پروین، فیروز کریمی و ... بود، مطمئناً این تیم می توانست به فینال صعود کند. آخر آدم عاقل وقتی تیمش عقب است، اینهمه پاس کاری می کند؟! یعنی یکی نبود به مربی بارسلونا بگوید: بکش زیرش و توپ رو از هر کجا گیر آوردی بنداز توی منطقه ی جریمه ی حریف! بالاخره از ده دفعه، یکبار یک مدافع اشتباه می کند یا یک نفر شانسی یک هد می زند که توپ گل شود!

2- تیم چلسی مطمئناً تحت تاثیر تجربیات ارزشمند «اکبر میثاقیان» توانست به فینال صعود کند! شنیده می شود مربی چلسی بعد از زدن گل اول، بصورت تلفنی از اکبر میثاقیان در مورد نحوه  حفظ نتیجه و تدافعی بازی کردن و زیر توپ زدن مشورت گرفته است!

3- آخر این هم شد بازی؟! اشتباهات داوری نمک بازی است! مگر نه اینکه اشتباهات داوری جزوی از فوتبال است؟! پس چرا در این بازی به این مهمی داور اشتباه نکرد؟!

4- آهای تماشاگران بارسلونی! آخر تماشاگر هم به این بی غیرتی؟! ناسلامتی تیمتان در شهر خودتان حذف شد! دریغ از شکستن یک صندلی، یا حتی کمی فحش! حتی نگفتید: «مسی بی غیرت اخراج باید گردد!»، ای سوسول ها! مثلاً می خواهید ادای تماشاگرهای باکلاس را در آورید؟!

5- مطمئناً عادل فردوسی پور خوشحال است که در اروپا به دنیا نیامده است! وگرنه با این فوتبال های بی حاشیه ی خارجی ها و داوری های بدون خطایشان مطمئناً خیلی زود مجبور می شد برنامه اش را به خاطر بی سوژگی تعطیل کند!

راستش را بخواهید بعد از سال ها و برخلاف میل باطنی و تنها برای ارضای حس کنجکاوی این بازی اروپایی را دیدم! اصلاً هم جالب نبود! حیف فوتبال وطنی و جذاب خودمان نیست؟! بهتر است لیگ های اروپایی برای آنکه تماشاگرانشان را از دست ندهند کمی بیایند و از جذابیت های فوتبال ما یاد بگیرند ... از حاشیه ها، تماشاگران، داوران و حتی دلال هایش!!

***


پی نوشت: بازی بایرن مونیخ و رئال را دیدیم! رویمان کم شد! شیش تا داور مسابقه را چهار چشمی نگاه می کردند، اما یکی در میان آفسایت و اوت و کرنرها را اشتباه می گرفتند! حتی دقیقه صد و خورده ای پنالتی را هم ندیدند! داور هم داورهای خودمان!




موضوع مطلب :

          
پنج شنبه 91 اردیبهشت 7 :: 10:39 صبح


یا منو ببر به باشگاهتون! یا بیا به باشگاه ما!

این روزها رویانیان حسابی گرد و خاک به پا کرده است!  بعد از آنکه رویانیان گفت: «یا 2 امتیاز را پس می گیرم یا خیلی ها را با خود می برم!» شاهد اظهار نظراتی بدین شرح بودیم:

یکی از لیدرهای پرسپولیس: «هر چی دلت می خواد ببر! بوقم رو با خودت نبر!»

یکی از بازیکنان تیم استقلال: «یا منو ببر به باشگاهتون، یا بیا به باشگاه ما!»

یکی از بازیکنان تیم پرسپولیس: «منو با خودت ببر! منو با خودت ببر! من به یک قرارداد یک میلیارد تومنی راضی ام!»

عابدینی: «نرو! تو هم نمی تونی مثل من دووم بیاری! نرو!»

علی دایی: «بیا بریم فیفا! کدوم فیفا؟! همون جایی که یا حقت رو می گیری با فوتبال رو تعلیق می کنن! ای وله!»

وزیر ورزش: «بار و بندیل و ببند اینجا دیگه جای تو نیست! توی این باشگاه من جایی واسه کارهای تو نیست!»

رویانیان خطاب به رئیس کمیته ی انضباطی:  «الهی سقف ساختمونه کمیته ی انضباطی خراب بشه روی سرت! همه کارمندای فدراسیون پاشن بیان دور برت! ... ااصلا بی خیال قافیه! ... الهی روز قهرمانی سپاهان، سونامی بیاد کل فدراسیون رو خراب کنه!»

***

کارت سوخت کفاشیان سوخت؟!

هنوز تحقیقات در مورد اینکه منظور آقای رویانیان از "خیلی ها را با خود می برم" ادامه دارد! در همین راستا یکی از آگاهان گفت: «منظور رویانیان از خیلی ها را با خود می برم این بوده است که کفاشیان و رئیس کمیته ی انضباطی را به همراه رئیس کمیته ی داوران به گردش علمی(!) خواهد برد!»

یکی از آگاهان با بیان اینکه: «تشکر می کنیم از آقای رویانیان که از رانت قدرتش استفاده نکرد!» افزود: «شاید اگر ما به جای رویانیان بودیم با استفاده از دوستانی که در بخش های مختلف داریم، چنین تهدیداتی را به زبان می آوردیم:

- اگر 2 امتیاز بازنگردد کارت سوخت کفاشیان را می سوزانیم!

- وقتی همتون رو از گرفتن یارانه خودانصرافی(!) کردیم، اونوقت متوجه می شین که 2 امیتاز از پرسپولیس کم کردن یعنی چی!

- هنوزم دوست توی راهنمایی رانندگی دارم، این دفعه خلافی ماشینت رو گرفتی می فهمی دنیا دست کیه!»

***


مهربون شدی امروز! باز چه نقشه ای داری؟!

کسر 2 امیتاز از پرسپولیس این حسن را داشت که استقلالی ها و پرسپولیسی ها با هم مهربان تر شوند! فتح الله زاده گفت: «جریمه پرسپولیس غیرمنصفانه و غیرعقلایی است!» و رویانیان هم گفت: «هدف پرسپولیس در لیگ قهرمانی استقلال است!»

در همین راستا خدا را شکر می کنیم که دربی های استقلال، پرسپولیس در این فصل انجام شده است وگرنه معلوم نبود در این دربی ها اگر پرسپولیس به استقلال ببازد چه چیزهایی می گفتند!
شنیده می شود فتح الله زاده در این خصوص گفته است: «مرموزی! مثل مهره ی ماری! مهربون شدی امروز! باز چه نقشه ای داری؟!»




موضوع مطلب :

          
یکشنبه 91 فروردین 27 :: 7:34 صبح
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 18
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 193268
امکانات جانبی