سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین من
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
فتوکاتور



موضوع مطلب :

          
دوشنبه 90 شهریور 21 :: 1:0 عصر

 اولین جشنواره ییلاق ایل قشقایی در سوهانک تهران در حال برگزاری می باشد .


 

 

< type="text/java"> < src="http://s7.addthis.com/js/250/addthis_widget.js#username=jonoubnews" type="text/java">

 

 




موضوع مطلب :

          
شنبه 90 شهریور 19 :: 1:3 عصر


محمد (ص)

چون‌ خلافت‌ هارون‌ در سنه یک‌صد و هفتاد از هجرت‌ واقع‌ شد و معلوم‌ است‌ که‌ با این‌ مدّت‌ طولانی یا کسی از زمان‌ پیغمبر باقی نمانده‌، یا اگر باقی مانده‌ باشد در نهایت‌ ندرت‌ خواهد شد. ملازمان‌ هارون‌ در صدد پیدا کردن‌ چنین‌ شخصی بر آمدند و در اطراف‌ و اکناف‌ تفحّص‌ نمودند، هیچ‌کس را نیافتند بجز پیرمرد عجوزی که‌ قوای طبیعی خود را از دست‌ داده‌ و از حال‌ رفته‌ و فتور و ضعف‌ کانون‌ و بنیاد هستی او را در هم‌ شکسته‌ بود و جز نفس‌ و یک‌ مشت‌ استخوانی باقی نمانده‌ بود.

 

او را در زنبیلی گذارده‌ و با نهایت‌ درجه مراقبت‌ و احتیاط‌ به‌ دربار هارون‌ وارد کردند و یکسره‌ به‌ نزد او بردند. هارون‌ بسیار مسرور و شاد گشت‌ که‌ به‌ منظور خود رسیده‌ و کسی که‌ رسول‌ خدا را زیارت‌ کرده‌ است‌ و از او سخنی شنیده‌، دیده‌ است‌.

گفت‌: ای پیرمرد! خودت‌ پیغمبر اکرم‌ را دیده‌ای ؟ عرض‌ کرد: بلی.  

هارون‌ گفت‌: کی دیده‌ای ؟ عرض‌ کرد: در سنّ طفولیّت‌ بودم‌، روزی پدرم‌ دست‌ مرا گرفت‌ و به‌ خدمت‌ رسول‌ الله‌ صلّی الله‌ علیه‌ وآله‌ و سلّم‌ آورد. و من‌ دیگر خدمت‌ آن حضرت نرسیدم‌ تا از دنیا رحلت‌ فرمود.

هارون‌ گفت‌: بگو ببینم‌ در آن روز از رسول‌ الله‌ سخنی شنیدی یا نه‌ ؟ عرض‌ کرد: بلی، آن روز از رسول‌ خدا این‌ سخن‌ را شنیدم‌ که‌ می‌فرمود:

یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ [1].

«فرزند آدم‌ پیر می‌شود و هر چه‌ به سوی پیری می‌رود به‌ موازات‌ آن‌، دو صفت‌ در او جوان‌ می‌گردد: یکی حرص‌ و دیگری آرزوی دراز.»

هارون‌ بسیار شادمان‌ و خوشحال‌ شد که‌ روایتی را فقط‌ با یک‌ واسطه‌ از زبان‌ رسول‌ خدا شنیده‌ است‌؛ دستور داد یک‌ کیسه زر به عنوان عطا و جایزه‌ به‌ پیر عجوز دادند و او را بیرون‌ بردند.

همین‌که خواستند او را از صحن‌ دربار به‌ بیرون‌ ببرند، پیرمرد ناله ضعیف‌ خود را بلند کرد که‌ مرا به‌ نزد هارون‌ برگردانید که‌ با او سخنی دارم‌. گفتند: نمی‌شود. گفت‌: چاره‌ای نیست‌، باید سؤالی از هارون‌ بنمایم‌ و سپس‌ خارج‌ شوم‌!

امّا کسانی که‌ با ایمان‌ به‌ مبدأ ازلی و ابدی و گرایش‌ به‌ وجود سرمدی حضرت‌ ذوالجلال‌ و الإکرام‌ رخت‌ خود را در جهان‌ باقی می‌برند و دل‌ به‌ کلّیّت‌ و ابدیّت‌ می‌دهند و  با عمل‌ صالح‌ رفتار زندگی خود را بر اساس‌ عدل‌ و انصاف‌ می‌نهند، پاداش‌ آن‌ها نزد خدا بوده‌ و به طور همیشگی و مستمرّ به‌ آن‌ها خواهد رسید؛

زنبیل‌ حامل‌ پیرمرد را دوباره‌ به‌ نزد هارون‌ آوردند. هارون‌ گفت‌: چه‌ خبر است‌ ؟ پیرمرد عرض‌ کرد: سؤالی دارم‌. هارون‌ گفت‌: بگو. پیرمرد گفت‌: حضرت‌ سلطان‌! بفرمایید این‌ عطائی که‌ امروز به‌ من‌ عنایت‌ کردید فقط‌ عطای امسال‌ است‌ یا هر ساله‌ عنایت‌ خواهید فرمود؟

هارون‌ الرّشید صدای خنده‌اش‌ بلند شد و از روی تعجّب‌ گفت‌: صَدَقَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَءَالِهِ؛ یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ!«راست‌ فرمود رسول‌ خدا که‌ هر چه‌ فرزند آدم‌ رو به‌ پیری و فرسودگی رود دو صفت‌ حرص‌ و آرزوی دراز در او جوان‌ می‌گردد!»

این‌ پیرمرد رمق‌ ندارد و من‌ گمان‌ نمی‌برم که‌ تا درِ دربار زنده‌ بماند، حال‌ می‌گوید: آیا این‌ عطا اختصاص‌ به‌ این‌ سال‌ دارد یا هرساله‌ خواهد بود. حرص‌ ازدیاد اموال‌ و آرزوی طویل‌ او را بدین‌ سرحدّ آورده‌ که‌ بازهم‌ برای خود عمری پیش‌بینی می‌کند و در صدد اخذ عطای دیگری است‌.

باری، این‌ نتیجه عدم‌ تربیت‌ نفس‌ انسانی به‌ ادب‌ الهی است‌ که‌ حرص‌ و آرزو در وجود او دامنش‌ گسترده‌ می‌گردد و با طیف‌ وسیعی رو به‌ تزاید می‌رود که‌ حدّ یَقِف‌ ندارد.

امّا کسانی که‌ با ایمان‌ به‌ مبدأ ازلی و ابدی و گرایش‌ به‌ وجود سرمدی حضرت‌ ذوالجلال‌ و الإکرام‌ رخت‌ خود را در جهان‌ باقی می‌برند و دل‌ به‌ کلّیّت‌ و ابدیّت‌ می‌دهند و طبعاً با عمل‌ صالح‌ رفتار زندگی خود را بر اساس‌ عدل‌ و انصاف‌ می‌نهند، پاداش‌ آن‌ها نزد خدا بوده‌ و به طور همیشگی و مستمرّ به‌ آن‌ها خواهد رسید؛ «إِلَّا الَّذِینَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـالِحَـاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ» [2].

پاداشی که‌ حدّ و حساب‌ ندارد و در بهشت‌ جاودان‌ و عالم‌ ابدیّت‌؛ از بهترین‌ نعمت‌ معنوی و حقیقی متمتّع‌ خواهند بود؛ فَأُولَـئِِک یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ یُرْزَقُونَ فِیهَا بِغَیْرِ حِسَابٍ [3].

و روزی آنان از جانب پروردگارشان هر صبح وشام به آنهاخواهد رسید؛ وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِیهَا بُکرَةً وَ عَشِیًّا [4].   

 

پی نوشت ها :

1- در کتاب‌ «أربعین‌» جامی طبع‌ آستان‌ قدس‌ رضوی، ص‌ 22، بدین‌ لفظ‌ آورده‌ است‌ که‌: یَشیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ یَشِبُّ فِیهِ خَصْلَتانِ: الْحِرصُ وَ طولُ الامَلِ. و در مجموعه ورّام‌ ابن‌ أبی فراس‌ به‌ نام‌ «تنبیه‌ الخَواطر و نُزهة‌ النَّواظر» طبع‌ سنگی، ص‌ 204 گوید: وَ قالَ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ: یَهْرَمُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مِنْهُ اثْنَتانِ (خَصْلَتانِ ـ خ‌. ل‌) الْحِرْصُ وَ طولُ الامَلِ.

و در «خصال‌» صدوق‌، طبع‌ اسلامیّه‌ (سنه 1389 ) ج‌ 1، باب‌ الاثنین‌، ص‌ 73، با یک‌ سند از أنس‌ آورده‌ است‌ که‌: إنَّ النَّبیَّ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَءَالِهِ ] وَ سلَّمَ [ قالَ: یَهْلِک ـ أوْ قالَ: یَهْرَمُ ـ ابْنُ ءَادَمَ وَ یَبْقَی مِنْهُ اثْنَتانِ: الْحِرْصُ وَ الامَلُ.و با سند دیگر نیز از أنس‌ از رسول‌ خدا صلّی الله‌ علیه‌ وآله‌ ] وسلّم‌ [ آورده‌ است‌ که‌: یَهْرَمُ ابْنُ ءَادَمَ وَ یَشِبُّ مِنْهُ اثْنانِ: الْحِرْصُ عَلَی الْمالِ وَ الْحِرْصُ عَلَی الْعُمْرِ. و این‌ دو روایت‌ اخیر را محدّث‌ نوری در کتاب‌ «مستدرک‌ وسآئل‌ الشّیعة‌» از طبع‌ سنگی، ج‌ 2، ص‌ 335 از «خصال‌» صدوق‌ با اسناد متّصل‌ خود ذکر نموده‌ است‌.

2- ـ آیه 25، از سوره 84: الانشقاق‌

3- ـ ذیل‌ آیه 40، از سوره 40: غافر

4 ـ ذیل‌ آیه 62، از سوره 19: مریم‌

بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان




موضوع مطلب :

          
سه شنبه 90 شهریور 15 :: 10:27 صبح

عالم بزرگوار مرحوم مقدس اردبیلی
البرزنیوز: از فکر و خیال که فارغ شد، زود از جا برخاست. ترسید که وقت نماز دیر شده باشد. لب جوی نشست تا آبی به سر و صورت خسته خود بزند که سیب سرخ و درشتی از دورترها نظرش را جلب کرد: ...عجب سیبی! ...چقدر هم درشت! ...چقدر قشنگ و زیبا!

سیب را که گرفت، با شگفتی و خوشحالی نگاهش کرد. اول دلش نیامد بخورد. اما مدت‌ها بود که سیب نخورده بود. یک لحظه هوس شدیدی نمود و در یک آن، شروع به خوردن کرد. سیب که تمام شد، ناگهان فکر عجیبی در ذهنش لانه کرد و شروع به ملامت خود نمود:

«ای وای! این چه کاری بود کردی محمد؟! این بود نتیجه چندین سال طلبگی‌ات؟! ای دل غافل!... خدایا ببخش!... خدا می‌بخشد، ولی صاحب سیب چطور؟ امان از حق‌الناس!»

بی‌درنگ وضویی ساخت و روی نیاز به سوی کردگار بی‌نیاز آورد. پس از عروجی ربّانی در سجده‌ای روحانی با تمام وجود از پروردگار هستی مدد طلبید و بلافاصله داسش را برداشت و در امتداد جوی آب به سمت بالادشت به راه افتاد. ظهر که شده بود، همه به ده برگشته بودند و سکوت وهم‌انگیزی همه دشت را در برگرفته بود. گاه این سکوت وهم‌انگیز را صدای ملایم شرشر آب جوی می‌شکست.

چند فرسنگی که راه رفت، به باغی رسید. درختان بزرگ و کهن بید، اطراف باغ را گرفته بودند. کمی آن طرف‌تر، درختان بلند و پر برگ تبریزی قد برافراشته بودند و در میان آنها درختان سیب با انبوهی از سیب‌های سبز و سرخ و زرد خودنمایی می‌کردند. صدای جیک‌جیک گنجشکان و نغمه دیگر پرندگان، صفای دیگری به باغ داده بود. باغ از عطر یونجه و بوی دل‌انگیز گل‌ها و علف‌های وحشی سرشار بود. این همه، محمد را در خود فرو برد، اما پس از لختی‌ درنگ به خود آمد و فریاد زد: کسی این‌جا نیست؟... صاحب باغ کجاست؟

کمی دورتر، در زیر درختان تبریزی، کلبه ساده و زیبایی دیده می‌شد. محمد چندین بار دیگر که صدا زد، پیرمردی از داخل کلبه بیرون آمد و جواب داد: «بفرمایید برادر! تعارف نکنید! بفرمایید سیب میل کنید!»

و آن‌گاه خوش‌آمدگویان به طرف محمد آمد. محمد در حالی که از خجالت و شرم سر به زیر انداخته بود، سلام کرد و گفت:

ـ این باغ مال شماست پدر جان؟!

ـ این حرف‌ها چیه؟ بفرمایید میل کنید... مال بندگان خداست... مال خودتان!

ـ ممنون پدر!... عرضی داشتم.

پیرمرد در حالی که لبخند می‌زد، با تعجب گفت:

ـ امر بفرمایید برادر! من در خدمتم.

ـ اگرچه شما بزرگوارتر و مهربان‌تر از این حرف‌ها هستید، اما برای اطمینان‌خاطر خدمتتان عرض می‌کنم، این بنده گناهکار خدا اهل ده پایین هستم. می‌شناسید، «نیار»؟

ـ بله، بله...

ـ کنار جوی نشسته بودم که سیبی آمد. گرفتم و خوردم. ولی متوجه شدم که بی‌اجازه، آن سیب را خورده‌ام. به احتمال قوی آن سیب از درختان شما بوده است، می‌خواستم آن سیب را بر ما حلال کنید پدر جان!

پیرمرد تعجب‌کنان خندید و آخر سر گفت:

ـ که این طور... سیبی افتاده تو آب و آمده و شما آن را خورده‌اید؟!

و یک لحظه قیافه‌اش را تغییر داد و با درشتی گفت:

ـ نه،... امکان ندارد... اگر می‌آمدی همه این باغ را با خاک یکسان می‌کردی، چیزی نمی‌گفتم... اما من هم مثل خودت به این‌جور چیزها خیلی حساسم!... کسی بدون اجازه مال مرا بخورد، تا قیام قیامت حلالش نمی‌کنم... عرضم را توانستم خدمتتان برسانم حضرت آقا؟!... بفرمایید!!

چهره محمد به زردی گرایید و چنان ترس و لرزی وجودش را فراگرفت که انگار بیدی در تهاجم باد به رعشه افتاده است. به التماس افتاد و هرچه درهم و دیناری در جیب داشت، بیرون آورد و با گریه و زاری گفت:

ـ تو را به خدا پدر جان، این دینارها را بگیر و مرا حلال کن! تو را به خدا من تحمل عذاب خدا را ندارم!... مرا حلال کن پدر جان!

و بعد گریه‌اش امان نداد. مدتی که گریست، پیرمرد دستش را گرفت، آرامَش کرد و گفت:

ـ حالا که این‌قدر از عذاب الهی می‌ترسی، به یک شرط تو را می‌بخشم!

ـ چه شرطی پدر جان؟ به خدا هر شرطی باشد، قبول می‌کنم.

ـ شرط من خیلی سخت است. درست گوش‌هایت را باز کن و بشنو و با دقت فکر کن ببین این شرط سخت‌تر است یا عذاب خدا...
ازدواج با دختری کر و کور و شل!

ـ مسلّم عذاب خدا سخت‌تر است، شرط تو را به هر سختی هم که باشد، قبول می‌کنم.

ـ ...و اما شرط من: دختری دارم کور و شل و کر، باید او را به همسری قبول کنی!!

به راستی که شرط سختی بود. محمد مدتی در فکر فرو رفت و یادش افتاد که چقدر آرزوی ازدواج کرده بود و به چه دختران زیبارویی اندیشیده بود. ...و اینک تمام آرزوهایش بر باد رفته بود. آهی سوزان از نهادش برخاست و گفت:

ـ قبول می‌کنم.

ـ البته خیالت هم راحت باشد که همراه دخترم ثروت خوبی هم برایت می‌دهم... ولی چه کار کنم دخترم سال‌های سال از وقت ازدواجش گذشته و کسی نیست بیاید سراغش... بیچاره پیر شده... چه کارش کنم جوان؟!... حالا باید تا آخر عمرم برای خدا سجده شکر کنم که مثل تویی را برای دخترم رساند. و بعد قهقهه‌ای کرد و به طرف کلبه به راه افتاد.

نگاه تأسف‌بار محمد برای لحظات مدیدی دنبال پیرمرد خشکید. چاره‌ای نداشت.

مراسم عقد و عروسی فاصله چندانی با هم نداشتند. خطبه عقد همان روزهای اول خوانده شده بود و تا شب عروسی برسد، محمد بارها از خدا طلب مرگ کرده بود. اما مرگ و میری در کار نبود... باید می‌ماند و مزه مال مردم‌خوری را می‌چشید!

عروس را که آوردند، دل او مثل سیر و سرکه می‌جوشید. اضطراب تلخی به دلش چنگ می‌انداخت و نفس را در سینه‌اش حبس و فکرش را در دریایی پرتلاطم غرق می‌ساخت:

ـ خدایا چه کاری بود من کردم؟ این چه بلایی بود به سرم آمد؟! ای کاش به سوی این باغ نیامده بودم! بهتر نبود می‌گریختم! ...نه، نه! باید بمانم!

در این فکرها بود که ناگاه محمد را صدا زدند:

ـ عروس خانم منتظر شماست!

پاهایش به لرزه افتاد. عرق سرد و سنگینی همه بدنش را پوشانده بود. تا به اتاق برسد، هزار بار مرد و زنده شد. چنان در اضطراب و اندوه بود که متوجه همراهان عروس هم نشد.

در را که باز کرد، صدای نازنین دختری را شنید که به او سلام گفت. صدای دختر هیچ شباهتی به صدای لال‌ها و کورها و شل‌ها نداشت.

ـ نه، نه، تو که لال بودی دختر؟!

دختر لبخندی زد و نقاب از چهره کنار زد:

ـ ببین! لال نیستم! کر هم نیستم! شل هم نیستم!

بلند شد و چند قدمی راه رفت، تا خیال محمد از همه چیز راحت باشد. محمد که مدهوش و مسحور زیبایی دختر شده بود، بی‌مهابا فریاد کشید:

ـ تو زن من نیستی!... زن من کجاست؟!... زن من...

و فریاد زنان از خانه بیرون آمد. زنان و مردانی که خسته و کوفته از کار روزانه در خانه‌های اطراف خود را به بستر آرامش انداخته بودند، با صدای محمد جملگی از جا جستند و خانه تازه‌داماد را در میان گرفتند.
مقدس اردبیلی

ـ این زن من نیست... زن من کجاست؟! چرا مرا دست انداخته‌اید؟!

چند مرد تنومند، بازوان پرقدرت محمد را گرفتند و او را ساکت کردند. پدرزن محمد که میهمان خانه هم‌جوار بود، جمع را شکافت و جلو آمد. لبخندزنان صورت محمد را بوسید و طوری که همه بشنوند، بلند گفت:

ـ بله آقا محمد! عاقبت پارسایی و پرهیزکاری همین است... آن دختر زیبارو زن توست. هیچ شکی هم نکن! اگر گفتم کور است، مرادم آن بود که هرگز به نامحرم نگاه نکرده است و اگر گفتم شل است، یعنی با دست و پایش گناه نکرده است و اگر گفتم کر است، چون غیبت کسی را نشنیده است...

ـ چه می‌گویی پدر جان؟!... خوابم یا بیدار؟!...

ـ آری محمد، دختر من در نهایت عفت بود و من او را لایق چون تو مردی دیدم... .

هلهله و شادی به ناگاه از همه برخاست و در سکوت شب تا دورترها رفت. محمد در حالی که عرق شرم را از پیشانی‌اش پاک می‌کرد، دوباره روانه حجره زفاف شد و از این‌که صاحب چنین زن و صاحب چنین فامیلی شده است، بی‌نهایت شکر و سپاس فرستاد.

...و اینک صدای پای کودکی از آن خانه شنیده می‌شد؛ صدای پای بهار. آری، از چنان مادر و چنین پدری، پسری چون احمد مقدس اردبیلی به ارمغان می‌آید که از مفاخر بزرگ شیعه و عرفای به نامی هستند که توصیفش محتاج کتاب دیگری است. 3

پی نوشت ها:

1. پدر مرحوم مقدس اردبیلی.

2. «نیار» نام روستایی در سه کیلومتری اردبیل است که اکنون به اردبیل متصل شده است. این روستا ولادتگاه مقدس اردبیلی بوده است.

3. منبع: کتاب آینه اخلاص (داستان‌هایی از زندگی مقدس اردبیلی)، ص18.



موضوع مطلب :

          
سه شنبه 90 شهریور 8 :: 9:14 صبح

به گزارش خبرنگار وبلاگستان مشرق، نویسنده وبلاگ روتین های یک طلبه در جدیدترین مطلب خود نوشت:

***مژده! *** مژده! *** بشتابید...

آن دسته از کسانی که خجالت می کشند ونمی توانند دوست دختر و دوست پسر پیدا کنند. یا داداش ویا پدر رو مادرشان نمی گذارند و گیر می دهند! یا اینکه کسی آنها را به خاطر زشتی چهره و موقعیت انتخاب نمی کند! و یا اینکه پول ندارند و غیره ،  در این طرح شرکت کنند.

شما با کمترین هزینه صاحب دوست دختر و دوست پسر می شوید.

فواید این طرح:

1- هیچ کس نمی تواند جلوی شما را بگیرد!

2- هیچ کس اصلا نمی تواند شما را ببیند!

3- با دوست پسر و دوست دخترتان به هر نقطه از ایران وجهان که دوست دارید، می توانید سفر کنید.

4- وسیله ایاب و ذهاب هم منحصر به فرد می باشد!

5- دست برادر و پدر و مادر هم به شما نمی رسد و شما می توانید در عین حال آنها را دیده و به آنها پوزخند هم بزنید!

6- هزینه موبایل و پیامک شما به صفر می رسد!!!

7- از گشت ارشاد هم خبری نیست!

  و مزایای دیگر...

مراحل اجرای طرح:

بسیار ساده است؛

یک عدد پاره آجر یا آهن پاره را برداشته و به نقطه مشخصی در کله خودتان بکوبید درحدی که کاملا نمرده و به حالت " کما " بروید. شما در این حالت  راحت و آسوده با دوست دختر و دوست پسر خود ارتباط برقرار خواهید کرد، با شرایطی که بالا عرض کردم. به همین سادگی!

ما برای عملی بودن طرح خود توصیه می کنیم از سریال "5 کیلومتر تا بهشت" شبکه 3 دیدن فرمایید.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعضی از این سریال های صدا سیما دیگه گند همه چیز رو درآوردن!

با این فیلم ها و سریال ها ارتباط دختر و پسر رو تو این دنیا خوب خوب جا انداختید که دست شما درد نکنه، شما رو به جان مادرتون دیگه با عالم قبر و احتضار و برزخ بازی نکنید...

از طرفی؛ این پسره که اینقدر با حیا بوده که به دختره نگفته دوسش داره، و آدمی متشرع بوده ، چرا روحش اینقدر پررو هست؟؟؟ بی خود نیست که بلا نسبت شما میگن " ای تو اون روحت! "

بعدش بد نیست این فیلم نامه نویس ها قبل از نوشتن و ساختن این فیلم ها یه مطالعه ی عمیق بر عالم روح و برزخ داشته باشند.

اصلا اگر ما نخوایم درباره روح بدونیم باید کیو ببینیم؟

خداوند در قرآن درباره روح اینطور می فرماید:

"و یسئلونک عن الروح قل الروح من أمر ربی و ما أوتیتم من العلم الا قلیلاً " از تو درباره روح سؤال می‏ کنند، بگو:روح از فرمان پروردگار من است و جز اندکی از دانش به شما داده نشده است".

مرحوم علامه طباطبایی در تفسیر المیزان درباره این آیه اینگونه می فرماید:"قل الروح" پاسخ کافی است از سؤال از روح و آن این که روح از مقوله امر است که فقط با امر الهی دفعتاً موجود می‏ شود. لذا معنای "مااوتیتم من العم الا قلیلاً " این است که؛ علم به روح که خداوند به شما داده، اندکی از بسیار است، چون روح موقعیتی در عالم وجود دارد و آثار و خواصی در این عالم بروز می‏دهد که بسیار بدیع و عجیب است و شما از آن آثار بی خبرید.

شکی نیست که محتوای این گونه فیلم ها از نوشته های بعضی از کتب غربی و دانشمندان آنها  نظیر" داستان های هری پاتر"است که ظاهرا بدجور فیلم سازان مارا جو گیر کرده است.

شما از الهام کدام حدیث و روایات این مجموعه را ساخته اید؟ ما که هرچه گشتیم چیزی درباره روح عالم کما یافت نکردیم. اگر سراغ دارید به ما هم معرفی کنید.

تذکر مهم :  مطلب فوق صرفا از دیدگاه اجتماعی به این فیلم نوشته شده است خواهشا دوستان اشتباه نکنند.




موضوع مطلب :

          
سه شنبه 90 شهریور 1 :: 10:13 صبح

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 0
  • بازدید دیروز: 6
  • کل بازدیدها: 190401
امکانات جانبی