سرزمین من آخرین مطالب
در یکی از همین روزها که فرهاد تازه وارد شرکت شده بود آقای بصیرت او را احضار کرد با خود فکر کرد که احتمالا دوباره ماموریتی درپیش است . وارد اتاق شد و هنگامی که بر روی یکی از مبلها نشست آقای بصیرت گفت: -: ببینید آقای احسانی امروز همزمان دو نامه از مدیر کل بدست من رسیده که اتفاقا هر دوتاشون هم به شما ربط داره این بود که خواستم بیاین و در مورد این دو نامه باهاتون حرف بزنم نامه ها فرهاد را به فکر فروبرد یعنی دوباره سرنوشت برایش چه خوابی دیده بود -: اما نامه اول ...همانطور که میدونی من دیگه پیر و خسته شده ام مدتی بود درخواست بازنشستگی نموده بودم تا اینکه امروز و طی این نامه حکم بازنشستگی من اعلام شد .اما نامه دوم تو این نامه حکم ریاست رئیس بعدی این شرکت هستش که بلافاصله بعد از من مشغول بکار خواهد شد . فرهاد که همه موفقیت های خودش را نتیجه توجه و مدیریت خوب آقای بصیرت می دانست با شنیدن این خبر حسابی گرفته شد آقای بصیرت که غم و اندوه را درچهره فرهاد دید ادامه داد و گفت : -:ببین پسرم قرار نیست که ما تا ابد اینجا بمونیم بالاخره یه روز باید من می رفتم و یه جوون جای منو میگرفت اما آقای احسانی من جدا بهتون تبریک میگم چون این نامه دوم حاوی حکم ریاست شما تو این شرکته و من از طرف خود و همکاران به شما صمیمانه تبریک میگویم . وقتی دوستان بالا از من در خصوص رئیس بعدی شرکت نظر خواستند من تو رو معرفی کردم ومطمئنم که از عهده اون بر میآیی. با این خبر فرهاد حسابی غافلگیر شده بود تردیدد تمام وجودش را فراگرفته نمی دانست خوشحال باشد و یاغمگین .خوشحال از موفقیتی که بدست آورده بود و اندوهگین از رفتن آقای بصیرت . او همه ی موفقیتش را به حساب آقای بصیرت گذاشته بود . همان روز خبر انتصاب فرهاد بعنوان رئیس شرکت در میان تمام کارکنان پیچید . دو روز بعد هم طی مراسم باشکوهی آقای بصیرت بازنشسته شد و فرهاد بعنوان رئیس شرکت رسما کار خود را آغاز کرد . اکنون چهار سال از آن روزی که فرهاد بدون داشتن مقصد معینی وارد این شهر شده بود می گذشت . هر وقت به یاد می آورد که چگونه اون روز با دلی شکسته و بدون قصد و نیت مشخصی پا به اینجا گذاشته بود و اکنون به عنوان رئیس یکی از معتبر ترین شرکت های تجاری در یکی از بنادر جنوب مشغول بکار بود خدا را شکر می کرد و بیشتر می فهمید که هر یک از کارهای خدا حکمتی دارد .در یکی ازهمان روزها فرهاد در دفتر کارش بود و امورات مشتریان را بررسی می کرد اونطرفتر و در قسمت ورودی اتاق رئیس، منشی جوان شرکت مشغول پاسخگویی به مراجعه کنندگان بود.اون روز روز ملاقات عمومی رئیس شرکت بود و مراجعه کننده هم بسیار.خانمی وارد شرکت شد و به سمت منشی رفت -: ببخشید خانم من با آقای احسانی کاردارم ، فرهاد احسانی گفتن اینجا کار میکنه -: منظورتون آقای دکتر هستن ؟ کدوم دکتر خانم ؟ دکتر احسانی رئیس شرکت رو میگین دیگه ؟ نمی دونم ....آقای احسانی .. فرهاد .. ببینید خانم ما اینجا یه آقای احسانی داریم اونم همین آقای دکتر که رئیس شرکت هستند -: نمی دونم همین که شما می فرمایین میتونم ببینمشون ؟ -:وقت قبلی دارین ؟ -: نه من از راه دور اومدم باید ایشون رو ببینم -: نمی دونم بزارید باهشون حرف بزنم اگه خودشون اجازه دادند اشکالی نداره -: خانم منشی وارد اتاق رئیس شد و بعد از چند لحظه بیرون آمد و گفت : -: خانم آقای دکتر اجازه دادن میتونین برین داخل فقط خواهش میکنم زودتر که وقت به دیگران هم برسه اما خانمی که بهش وقت داده بودند که وارد اتاق آقای رئیس بشه نه اهل تجارت بود و نه اهل معامله حیران مانده بودکه وارد اتاق بشود یا برگرد :یعنی ای خدا این همون فرهاده ..یعنی منو میشناسه یعنی اجازه میده من باهاش حرف بزنم ..مرددمانده بود لحظه ای تصمیم گرفت که برگردداما باز پشیمان شد راه زیادی اومده بود سالهای زیادی صبر کرده و منتظر بود تا فرهاد را ببیند و حرفهایش را که این همه سال در دلش مانده بود بگوید . میخواست به فرهاد بگوید که او نیز شریک این دوری و هجران بوده است می خواست بگوید او نیز ..صدای منشی او را به خودش آورد -:خانم پس چرا نمیرد داخل ؟ دل به دریا زد و وارد اتاق شد حس کرد پاهایش تحمل کشیدن بدنش را ندارد .به هر زحمتی بود در را باز کرد و در آستانه در قرار گرفت فرهاد که سرش به زیر بود و داشت نامه ای را مطالعه می کرد با صدای باز شدن در به صندلی خالی اشاره نمود و گفت : بفرمایین خانم چه خدمتی از دست من بر میاد .اما بجای آنکه جوابی بشنود صدای هق هق گریه زن بود که هرلحظه بیشتر می شد . برای لحظاتی سرش رو بلند کرد و با دیدن کسی که برابرش ایستاد بود نزدیک بود از تعجب خشکش بزند .برای لحظاتی احساس کرد چشمانش اشتباه میبینندو دچار توهم شده است اما واقعیت همان چیزی بود که می دید . کسی که دربرابردیدگانش ایستاده بود و چون ابر بهاری اشک میریخت شبنم بود اما اینجا کجا ؟ و شبنم کجا ؟ بی اختیار صدا زد :شبنم تو اینجا ... و شبنم وقتی اسم خودش را از زبان فرهاد شنید نتواسنت طاقت بیاورد و روی زمین ولو شد فرهاد دستپاچه خانم منشی را صدا زد .خانم منشی با یه لیوان آب وارد شد . فرهاد انتظار هرچیزی را داشت الا دیدن شبنم اون هم اینجا و تو این شهر . بالاخره با تلاشهای خانم منشی حال شبنم بهتر شد . وقتی چشمانش را باز کرد نگاهش را در اتاق چرخاند تا به فرهاد رسید . درچشمان فرهاد خیره شد و اشک از دیگانش سرازیر شد فرهاد نیز دست کمی از او نداشت البته از اون شبنمی که فرهاد دیده بود همان چشمان همیشگی مانده بود و سایه ای از وجودش دوباره دلش فرو ریخته بود اما اینبار دیگر اجازه نداشت به شبنم نگاه دیگری داشته باشد : شبنم تو اینجا چکار میکنی؟ چطور اومدی اینجا انها را فرهاد گفت و ناخودآگاه عقدهایش گشوده شد : -: اومدی بعد از این چند سال دوباره داغ دل منو تازه کنی؟ اومدی همه چیز رودوباره به یادم بیاری ؟ می دونی من چه سختی هایی کشیده ام ؟میدونی چه شبها یی را با گریه و صورت خیس به صبح رسونده ام ؟ تو که شوهر کردی و رفتی دنبال زندگی خودت چرا دوباره اومدی این همه راهو که منو دوباره ویران بکنی ؟؟ -: نه فرهاد من نه کاری به تو دارم و نه کاری به زندگیت اما باید میومدم باید میومدم و یه چیزایی بهت میگفتم که بدونی من بهت وفادار موندم ؟ باید بهت میگفتم که عشق من به تو یه عشق حقیقی بود -: اما تو که شوهر کردی شبنم دیگه چطوری میخواستی عشقت را ثابت کنی ؟ - اشتباه تو همین جاست فرهاد درسته منو بابام به زور به عقد اون پسر در اورد اما من هم عاشق تو بودم من هم تورا برای خودم خواسته بودم وقتی هم به زور پای سفره عقد نشستم همه می فهمیدند که من دلم جای دیگه گیره خود مهران هم اینو می فهمید اما بابام بهش کفته بود از سرش بیرون میرد . شش ماه بعد از عقدبا مهران وقتی فهمید که من دلم جای دیگه ای هست نموند منو طلاق داد و رفت من موندم و تهدیدها و تحقیر ها موندم و با خودم عهد کردم که بعد از تو دل به هیچ مردی نبندم . بعد از این اتفاقات حمید که خودش رو بیشتر از همه مقصر میدید کمتر به خونه میومد همه اش تو کار و سفر بود بابا که متوجه اشتباهش شد پشیمون شده بود اما دیگه دستش به تو نرسید خیلی جاها را دنبالت گشت اما هیچ کسی ازت سراغی نداشت بالاخره هم دوسال بعد از غصه کاری که انجام داده بود سکته کرد اما قبل از مرگش از حمید خواسته بود که هر جوری شده تو را پیدا کنه و از ت حلالیت بخواد .تا اینکه بالاخره حمیدچند روز پیش بود که فهمید تو اینجا کار میکنی و تصمیم گرفتیم بیایم و این حرفا را بهت بگیم حالا دیگه با خیال راحت میتونم برگردم -:شبنم من به عشقم و دلم اعتماد داشتم . دلم همیشه گواهی میداد که یه روز همه مشکلات حل شدنی حتی همون روزی که خبر ازدواجت رو شنیدم .به همین خاطر هم بود که هیچ وقت به خودم اجازه ندادم کسی رو تو دلم جای شما بزارم اون روز فرهاد از اون چه براو گذشته بود گفت و شبنم از سختی هایی که تحمل نموده بودتا اینکه هنگام غروب آفتاب شد و فرهاد می بایست سر قرار همیشگیش باشد . به اتفاق شبنم به سوی ساحل حرکت کردند بر تخته سنگی که یادگار روزهای تنهایی بود نشستند . آن روز غروب خورشید زیباتر از همیشه به نظر می رسید و فرهاد که همیشه احساس میکرد دریا چیزی کم دارد دیگر چنین حسی نداشت -: شبنم ؟ -: چیه فرهاد ؟ _میبینی شبنم چگونه موجها به سوی ساحل میاین اما هنوز نرسیده مجبورند برگردند.آخه جای موج تو سینه دریاست و بدون دریا موجها مرده اند . هنگامی که فرهاد این جملات را میگفت شبنم دستانش را در دستهای فرهاد فرو برده بود تا گرمی آن را بیشتر احساس نماید
پایان موضوع مطلب : چشمهایی به رنگ دریا (قسمت 6) همه جا پوشیده از گل و سبزه بود و تازه اینجا بود که فرهاد فهمید در جنوب بهار همان فصل زمستان است. یکی از مهمانسراهای شهر را برای اقامت برگزید وچند روزی را در آنجا استراحت پرداخت. عصر یکی از همان روزها که دلش از یکنواختی مهمانسراگرفته و تنهایی خسته اش کرده بود تصمیم گرفت گشتی در شهر بزند .یکی از خیابانهایی را که به ساحل منتهی می شد درپیش گرفت در شهر قدم می زد و به مردمانی که فارغ از هیاهوی درون او مشغول زندگی روزمره خود بودند غبطه می خورد.وقتی که به کنار دریا رسید خورشید داشت آماده استراحت می شد تا روزی دیگری را نورانی نماید . دیدن این منظره و کشتیها و افرادی که در حال رفت و آمد بودند برایش تازگی داشت . این اولین بار بود که فرهاد دریا را از نزدیک میدید. تخته سنگی را در گوشه ای خلوت پیدا کرد . صدای موجها که به سمت ساحل می امدند با صدای ناخدای پیری که گوشه ای نشسته بود و با صدای دلنشینش شروه های جنوبی را برای دلش میخواند سمفونی بسیار زیبایی را خلق می کرد . چقدر هم این شعرها به دل فرهاد می نشست : چو آید فکر یار اندر ضمیرم بسوزد خرمن ماه از نفیرم نه فایز پیر عمر، از ماه و سال است غم هجران جانان کرده پیرم بتا چشمت مرا از پای درآورد سر زلفت بلاها برسر آورد خدا داند رخ آتش فشانت بیادم آفتاب محشر آورد
فرهاد که گویی شنیدن این اشعار آرامشی ناشناخته را برایش به همراه داشت چشم به دریا دوخته بودکه چگونه خورشیدرا در درون خود در دورست ها جای می داد . فرهاد موج ها را میدید که با چه شتابی خود را به ساحل می رساندند و نیامده مجبور بودند دوباره به دل دریا بازگردند . به سرخی خورشید خیره شده بود که چگونه مغلوب تاریکی میگشت اما این پایان کار نبود و روز دیگر و مبارزه ای دیگررا خبر می داد . هوا دیگر تاریک شده بود ومجالی برای ماندن نبود فرهاد هم بلند شد و راهی مهمانسرا گردید در حالیکه احساس میکرد اندکی آرامتر از روزهای گذشته شده است . روز بعد نیز تا به خود آمد خودش را کنار ساحل دیدو روزهای دیگر و اینگونه بود که احساس کرد هیچ جای دیگر ی غیر اینجا برایش آرامش به همراه ندارد .زمانی به خود آمد که احساس کرد دلبسته به این ساحل و این دریا شده است . هرکجا که بود هنگام غروب خودش را به ساحل می رساند و بر روی همان تخته سنگ همیشگی آرام میگرفت و به دور دست ها خیره می شد آرزومیکرد که ایکاش او نیز می توانست همچون امواج خروشان خودش را به دریا بسپارد،جزئی از آن دریای خروشان باشد و درآن فانی و باقی شود . دریا را دوست داشت چون مطمئن بود دیگر این یکی را کسی نمی تواند ازاو بگیرد . یک ماه از آمدن فرهاد به این شهر می گذشت و در این مدت حسابی با زندگی در اینجا و بویژه دریای زیبایش دمخور شده بود . یکی از روزها متوجه شد که پس اندازی که از کار قبلی برایش مانده رو به اتمام است . نه بدون پول و سرمایه میتوانست اینجا بماند و نه دلخوشی به بازگشت به شهر خودشان و دل کندن از دریا داشت . فرهاد عاشق دریا شده بود و همه انتظارات و رویاهای بر باد رفته اش را گویی اینجا به دست آورده بود او شبنم را بخاطر اندیشه های غیر انسانی اطرافیانش از دست داده بود اما هیچ کس نمی توانست او را از دریا جدا سازد این بود که تصمیم گرفت به هر قیمتی شده در این شهر برای خودش کاری دست و پا کند . روزها در جستجوی کار بود و غروبها خودش را به ساحل می رساند . سرانجام تجربیات کاری گذشته اش به فریادش رسید و در شرکتی مشابه شرکت قبلی و بخاطر همان تجربه ای که اندوخته بود مشغول بکار شد . حضورش در شرکت جدید و ارتباط با افراد گوناگون باعث شده بود تا حدودی از درون خود فاصله بگیرد اما به هر ترتیبی بود غروبها خودش را به ساحل میرساند تقریبا همه مردم آن منطقه تخته سنگی را که گوشه ای قرار گرفته بود متعلق به فرهاد می دانستند . به خاطر اینکه خانواده اش هم نگران نباشند به آنها اطلاع داد که کارش به این شهر منتقل شده و باید اینجا بماند . درآمدحاصل از کار درشرکت که ضامن بقاء فرهاد در این شهر بودو خطر اخراج دوباره و بی پولی و اجبار به خروج ازاین شهر همه دست به دست هم داده بود تا به فرهاد برای کار کردن انگیزه ای مضاعف ببخشد به طور مرتب سر کار حاضر بود و امورات محوله را به نحو احسن انجام میداد .همه ی این موارد باعث خوشحالی آقای بصیرت رئیس شرکت که مرد دنیا دیده و با تجربه ای بود شده بود اما همیشه از این که میدید این کارمند تازه اش غم عمیقی در چهره پنهان دارد فکرش را به خود مشغول کرده بود . روحیه تعامل و حس علاقه مندی به همکار باعث شد تا یک شب آقای بصیرت فرهاد را خانه اش دعوت نماید تا هم بیشتر با خصوصیات اخلاقی کارمندش آشنا شود و هم شاید بتواند گره ای از کار او بگشاید . برای فرهاد تنهایی و با خود بودن از هرچیزی باارزش تر بود اما به خاطر احترامی که برای آقای بصیرت قائل بود نتوانست دعوت او را رد نماید و ناچارا شب را به منزل او رفت . خانواده آقای بصیرت هم مثل همه جنوبیها خونگرم و مهمانواز بودند . برخوردشان برای فرهاد تازگی داشت زیرا صفا و سادگی و صداقت در آن موج میزد . آن شب آقای بصیرت و فرهاد از هر دری باهم گفتند تا اینکه آقای بصیرت از فرهاد دلائل اندوه و ناراحتی اش را سئوال نمود . فرهاد که مدتها بود با کسی حرف نزده و رازش را درون خود نگه داشته بود احساس نمود که به همدمی نیاز دارد و چه کسی بهتر از آقای بصیرت ، این بود که مانند فرزندی که با پدرش دردل نماید همه مسائلی راکه برایش اتفاق افتاده بود برای آقای بصیرت بازگو نمود .آقای بصیرت که اشک را در چشمان فرهاد میدید حالا به خوبی می دانست که فرهاد چه روزهای سختی را پشت سر نهاده است سعی نمود تا با حرفهایش تسکین دهنده قلب او باشد . آن شب با فرهاد خیلی حرف زدو از این که میدید حرفهایش تا اندازه ای آرامش را برای فرهادهمراه داشته و بارقه هایی از امید به زندگی را دردل او بارور نموده خوشحال شد . رفتارهای دلسوزانه و پدرانه آقای بصیرت که تلاش میکرد شوق زندگی را درون فرهاد زنده نماید تا حدودی اثر گذار بود . فرهاد نیز به خاطر محبت هایی که از آقای بصیرت می دید تلاش میکرد محبت های او را با کار مطلوب و حضور موثر در شرکت جبران نماید . ماههای آخر زمستان بود . اما همه جا بهاری بود. بهار برای فرهاد هم خوشایند بود و هم دلگیر . بهار فصل شبنم بود و دانه های مروارید گون آن که صبح ها سر و صورت گلها و علفها بهاری را شستشومیداد و نوازش می کرد . بوی بهار همه جا را پر کرده و عشق بهار همه را به تکاپو واداشته بود . بهار به دریا هم طراوت و شادابی دیگری بخشیده بود و فرهاد همه آنچه را که میخواست در دریای خروشان می یافت اما همیشه احساس می کرد چیزی کم است . چیزی که نبودش برابر بود با همان اندوه شیرین . آمدن بهار انگیزه فرهاد را هم بهار ی کرده بودسخنان آقای بصیرت او را به زندگی امیدوار نموده بود اکنون تصمیم داشت به جای آنکه در گوشه ای بنشیند و حسرت گذشته را بخورد آنقدر در زندگی پیشرفت نماید و به آنان که غرورش را شکسته بودند بفهماند که هیچ چیزی از آنها کمتر نداردو او نیز می تواند با اراده مصمم خود پله ترقی و پیشرفت را طی نماید . .این بود که در اولین گام تصمیم گرفت ضمن کار در شرکت به تحصیلاتش ادامه داده و مراتب بالاتر علمی را به دست آورد.آن روزی که خبر موفقیتش در کنکور و پذیرش در مقطع دکترا را به آقای بصیرت داد بیشتر از همه هم خود آقای بصیرت شادمان بود . دو سال بود که فرهاد وارد این شهر شده بود . در این مدت با کمک آقای بصیرت توانسته بود گاهمای بلندی بردارد به خاطر تلاش و همدلی آقای بصیرت و کارمندانش شرکت نیز به طور چشمگیری توسعه یافته بود و آقای بصیرت این ترقی و پیشرفت را مرهون تلاشهای فرهاد و دیگر همکارانش می دانست. صداقت تجربه و تحصیلات عالی سبب شده بود که آقای بصیرت اعتمادش به فرهادچند برابر شود و همین پیشرفت چشمگیر ش هم باعث شده بود تا اندازه ای غرور از دست رفته اش را باز یابد . در این مدت آقای بصیرت تلاش زیادی نمودتا همسر شایسته ای برای فرهاد پیدا نماید و دختران شایسته ای را به فرهاد معرفی نمود اما فرهاد خانه دلش از عشق شبنم ویران شده بود .وقتی که فرهادتوانست از پایان نامه اش به خوبی دفاع نماید و نمره قبولی از استادانش بگیرد از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. کسب این موفقیت ها باعث شده بود تا فرهاد بیش از گذشته به آقای بصیرت نزدیک تر شود .البته آقای بصیرت هم از پیشرفت علمی و کاری او خوشحال بود و همه این عوامل دست به دست هم داد تا او را به عنوان معاون خودش معرفی نماید . همه ی کارمندان به دیده ی احترام به فرهاد می نگریستند و او را به خاطر تلاش و پشتکارش تحسین می کردند.بیشتر کارهای شرکت به دلیل کهو لت سن و خستگی آقای بصیرت به عهده فرهاد بود . آقای بصیرت ماموریت های طولانی مدت را به فرهاد واگذار می کرد . در همین سفرها بود که فرهاد هر روز باتجربه تر از روز قبل می شد و در کوران زندگی آبدیده تر می شد . با وجودی که اکثر کارهای داخل و بیرون شرکت به دوش فرهاد بود و بعد از آقای بصیرت نفر دوم شرکت شده بود خوشحال بود اما احساس رضایت نمی کرد . چشمانش منتظر بود با وجودی که میدانست همه ی آمال و آرزوهایش خط بطلان کشیده شده اما هنوز نتوانسته بود دلش را راضی وقانع نماید . روزها براساس قانون نانوشته طبیعت می آمدند و می رفتند تا آنکه در یکی از همین روزها که فرهاد تازه وارد شرکت شده بود آقای بصیرت او را احضار کرد با خود فکر کرد که احتمالا دوباره ماموریتی درپیش است . واترد اتاق شد و هنگامی که بر روی یکی از مبلها نشست آقای بصیرت گفت: موضوع مطلب : چشمهایی به رنگ دریا (قسمت5) آقا کمال بود که به این سکوت سرد خاتمه داد و گفت : ببیند آقای ... چی بود فامیلیتون .. آقای محترم ... شما فکر کردید که من دخترم رو سر را ه پیدا کردم ؟ یا محبت های بی ملاحظه ما شما رو واداشته به خودتون اجازه بدید و از دختر من خواستگاری بکنید . شما که تو زندگیتون آه ندارید تا با ناله سودا بکنید مگه نمی دونید من تا حالا نذاشتم دخترم هیچ کمبودی تو زندگیش احساس بکنه اونوقت چطوری می خواد با شما زندگی بکنه که هنوز نمی تونید گلیم خود رو از آب بیرون بکشید . دخترمن خواستگارانی داشته که هرکدومشون میتونن تموم زندگی تو و بابات را بخرن اون وقت تو با چه رویی بلند شدی اومدی خواستگاری شبنم ؟.. من این بی احترامی شما رو به حرمت دوستیتون با بچه ام نادیده میگیرم اما جدا از تون میخوام که دیگه این خانواده و دخترم رو فراموش کنید . امیدوارم که حرفم را متوجه شده باشید آقای محترم فرهاد که انگار دنیا روی سرش آوار شده باشد گیج و حیران مانده بود چه بگوید -:ببخشید آقا کمال منظور شما از این حرفها چیه ؟ آقا کمال باعصبانیت جواب داد : -: منظور من روشن و واضحه آقا یعنی دیگه از این به بعد فکر شبنم رو از سرت بیرون کن هروقت تونستید گلیمتون رو از آب بیرون بکشید زن خوب و در شان خودتون هم پیدا می شه ایشاله برو آقا برو با هم وزن خودتون برابری کن فرهاد که حرفهای آقا کمال همچون پتکی سنگین بر سرش فرود می آمدند از این که اینگونه داشت تحقیر می شد به شدت عصبانی بود اما خودش رو کنترل کرد و گفت : شما فکر میکنید زندگی تمامش خوردن و خوابیدن و پول و دارایی است درسته من پول شما رو ندارم اما تمام وجود دلمه که اونم گذاشتمش پای شبنم . من شبنم رو دوست دارم و تمام وجودم رو برای خوشبختی اون هزینه میکنم . من برای آینده اش زحمت میکشم و ومطمئنم که می تونم اونو خوشبختش کنم - :همین که گفتم آقا.. اون دلتون رو هم با خوتون بردارید و ببرید اینجا تنها چیزی که مشتری نداره همین یه قلم جنسه ..با دل میشه زندگی کرد آقا ... این حرفا مال یکی دو روز اول زندگیه وقتی زن و بچه برات خرج درآوردند آنوقت دلتو میزاری جلوشون؟ - : اما من میدونم شبنم نظرش این نیست ؟ اونم به من علاقه داره آقا کمال . شما چرا میخواید جلو خوشبختی ما وایسید؟ - : شبنم حالیش نیست . سرش داغه . یکی دو روز دیگه میفهمه که دیگه فایده ای نداره من نمی ذارم دخترم بدبخت بشه .. خواهش میکنم که دیگه تمومش کنید در خونه اون سمته لطفا در روهم پشت سرتون ببندید . فرهاد که میدید آقاکمال داره رسما اونواز خونشون بیرون میکنه به زحمت خودش رو کنترل کرده بود که زمین نیفتد انگار سقف اتاق دور سرش می چرخید تا حالا هیچ گاه درزندگیش اینقدر تحقیر نشده بود . ای کاش شبنم خودش رو نشون می داد و همه حرفهای پدرش رو تکذیب می کرد اما انگار شبنم هم روزه سکوت گرفته بود .اما حال و روز فرهاد گونه ای نبود که بفهمه این سکوت سکوت از سر رضا نیست . نگاهی به حمید و مادرش انداخت خود آنها دست کمی از فرهاد نداشتند و امید کمک از آنها نمی رفت . دیگر بیش از این ماندن جایز نبود غرورش به اندازه کافی لگد مال شده بود و احساسات پاکش به بازی گرفته شده بود . در حالیکه پاهایش به زور هیکلش را همراهی میکرد از خانه آقا کمال بیرون رفت . اکنون به نظرش می آمد در ودیوار هم او را به تمسخر گرفته اند . خیابانها در نظرش بی روح و مرده بودند همان خیابانهایی که روزگاری با شوق و ذوقی غیر قابل باور آنها را برای دیدار شبنم پشت سر میگذاشت . احساس می کرد که نه تنها شبنم که همه ی هستی اش را به یغما برده اند غرورش را ،شخصیتش را ،و همه ی احساساتش را. از آن کوچه می رفت و هراز چنی نگاهی پشت سرش می انداخت به این امید که یکی او را صدا بزند و بگوید برگردد که همه اینها شوخیی بیش نبوده اما گویا بازی روزگاربرایش جدی تر ازهمیشه بود. فرهاد رفت درحالیکه به زمین وزمان و سرنوشت شومی که برایش رقم خورده بود و انتظارش را می کشید نفرین می فرستاد. روزها بی خبر از آن که آدمها چه سرنوشتی برای هم رقم میزنند می آمدند و می رفتند. شهر در سرمای زمستانی یخ زده بود همچون قلب شکسته فرهاد . آخرین روزنه امیدش آنگاه بسته شد که فهمید شبنم را به عقدمهران پسر یکی از بازاریان شهر که از دوستان مایه دار آقا کمال بود درآورده بودند . در واقع همه این مشکلات و پاسخ منفی به فرهاد هم از زمان خواستگاری مهران از شبنم نشات گرفته بود . گذر زمان برای فرهاد دیگر بی معنی شده بود نه انتظاری که به امیدش دل ببند و نه دلی که در سینه دیگر برای کسی بتپد تنها چیزی که برایش مانده بود خاطره چشمان معصومی بود که اینک برایش به رویایی دست نیافتنی مبدل شده بود . به سرنوشت شوم خود و پول و ثروت و هرچه پولدار بود نفرین میفرستاد عامل تیره روزی و بدبختی اش را در پول و ثروت می دید . اکنون دیگر همه کارمندان شرکت می دانستند که این فرهاد آدم سابق نیست . همان فرهادی که صبح ها زودتر از بقیه در شرکت حاضر می شد و تا دیر وقت به خانه برمی گشت . اکثر روزها با تاخیر وارد می شد بعضی روزها اصلا حوصله کار و شرکت را نداشت . چند بار رئیس شرکت با او حرف زد و درخواست نمود که به موقع و مرتب در سر کار حضور یابد اما گویا فرهاد گوشش به این حرفها بدهکارنبود . تا اینکه در یکی از همان روزهایی که با تاخیر وارد شرکت شده بود رئیس شرکت او را احضار نمود . وقتی که وارد اتاق رئیس شدآقای محسنی رو به فرهاد کرد و گفت :آقای احسانی من متاسفم که امروز باید بگم یکی از بهترین کارمندای این شرکتو البته در گذشته رو، می خوام از دست بدم اگر توجه میکردید و به توصیه های من گوش می دادید من مجبور نبودم امروز عذر شما رو بخوام . من همه تلاشم رو کردم اما گویا شما خودتون نخواستید با من همکاری کنید . حکم اخراجش رو گرفت ، بعد از تصفیه حساب با امور مالی از شرکت خارج شد . همان شرکتی که روزی با یک دنیا آرزوو امید به پیشرفت وارد آن شده بود . احساس میکرد که دیگر هیچ چیزی برایش مهم نیست به همین خاطر بود که به راحتی با موضوع اخراجش از شرکت کنار آمد . پایان کار درشرکت پایانی بود بر دلیل ماندن در این شهر . روی آن را نداشت که به دیار خودشان نیز برگردد با دنیایی از آرزو وامید پا به اینجا گذاشته بود امااینک همه چیز را پایان یافته می دید.دیگر با کدام انگیزه می توانست در این شهر بماند . شهری که مردمانش همه ی هستی اش را به یغما برده بودند . وسایلش را برداشت و عازم ترمینال شد . وقتی در برابر باجه فروش بلیط ترمینال قرار گرفت بازهم مقصد معینی نداشت .در جواب فروشنده بلیط که از او پرسید که مقصدش کجاست پاسخی نداشت .نگاهی به تابلویی که روبرویش بود کرد و بدون هیچ گونه شناخت و آشنایی قبلی نام یکی از شهرها راگفت . نام شهری در جنوب کشور که فرهاد نه تاکنون آنجا رفته بود و نه اطلاعاتی از آن داشت .فقط می خواست جایی غیر از اینجایی که اینک بود باشد . جایی دورتر از اینجا. خیلی دور تر . جایی که فرهاد خودش باشد و عشقش ، عشقی که اکنون فقط یادش از او در دل فرهاد مانده بود . اما برای فرهاد همین هم کفایت میکرد . اگر خود شبنم را ازش گرفته بودند یادش و نامش را که به زور نمی توانستند از دلش بیرون کنند . در خانه دلش نه آقا کمالی بود که زندگی را در پول و معامله بداند و نه رئیس شرکتی که او را از کار برکنار کند . پس در خانه دلش را قفل می زد و کلیدش را در دریای پهناور خاطرات می انداخت که هیچ غواصی نتواند پیدایش کند . ساعاتی بعد اتوبوس به راه افتاد . فرهاد چشمهایش را بسته بود و در خیالش امدنش ، دیدن شبنم ، و همه ی اتفاقات روی داده را مرور می کرد . بد جوری دلش گرفته بود . سرانجام طاقت نیاورد و آرام آرام بغضش ترکید . اشکها پهنای صورتش را خیس کرده بودند . ریزش برف جاده را لغزنده کرده بود و اتوبوس آرام آرام از شهر خارج شد و خود را به پیچ و خم جاده ها سپرد . صبح روز سوم بود که اتوبوس به مقصد رسید .اولین چیزی که فرهاد را متعجب نمود تنوع آب و هوایی کشور بود اینجا برخلاف جایی که فرهاد بود نه از سوز سرما خبری بود و نه از برف و بوران . همه جا پوشیده از گل و سبزه بود و تازه اینجا بود که فرهاد فهمید در جنوب بهار همان فصل زمستان است.
موضوع مطلب : چشمهایی به رنگ دریا (قسمت 4) فرهاد که با این صحبت حمید آرامتر شده بود بیشتر از هر زمانی حمید را دوست داشت و ارزش یک دوست خوب را می فهمید .. اکنون برای فرهاد دقیقه ها همچون ساعت و رورزهاهمچون سال می گذشت هروزی را که سپری میکرد برهیجان و دلهره اش نیز افزوده می شد. چند روزی می شد که با حمیدحرف زده بود ولی تاکنون جو ابی نگرفته بود در این روزها چه افکار متفاوتی که به سراغش نیامدند گاهی با خودش میگفت او کجا و شبنم کجا ؟ نه این که او دارای بهترین و ثروتمند ترین خواستگاران است چه دلیلی دارد که زندگی با فرهاد را بخواهد . خواستگارانی که هرکدامشان با دارایی و پولشان می توانستند زندگی چند نفر مثل خودش را بخرند و بفروشند .اما آنگاه که به یاد نگاه پا ک و معصوم شبنم می افتاد بر این افکارش غلبه می کرد و باورش می شد که شبنم مثل خیلی های دیگر نیست که آینده اش را فدای مادیات کندو به باورهای درونش اعتماد می کرد و دلش مطمئن می شد . پاییز برگریزان دیگر چتر خود راکاملاً بر شهر افکنده بودوآخرین نفس های خود را می کشید . کم کم سوز سرمای زمستان خودش را به رخ می کشید و نوید روزهای سرد و برفی را به همراه می آورد اما گویا امسال سرما برای فرهاد مفهومی نداشت زیرا دلش با آتش عشقی گرم بود که ریشه تا اعماق وجودش گسترانیده بود . روزها و شب ها همچنان پشت سر هم می آمدند و می رفتند و حمید همچنان درآتش یک انتظار کشنده می سوخت انتظاری که علارغم جان فرسا بودنش بسیار شیرین بود و این شیرنی را فرهاد خیلی دوست داشت. تا اینکه سرانجام در یکی از همین روزهای سرد زنگ تلفن به صدا درآمد و گرما بخش دل فرهاد شد . آن طرف خط حمید بود که از فرهاد درخواست کرد امشب را به منزلشان برود. تلفن که قطع شد برای لحظاتی صحنه ها همچون فیلمی از نظرش عبور میکردند زمانی شبنم را شادمان و خوشحال در لباس سفید عروسی در کنار خودش می دید ،گاهی هم او را می دید که پشت به او نموده و به سراغ رویاهای خودش میرود . فرهاد به عشق شبنم ایمان آورده بود و این را از همان اولین نگاهش خوانده بود اما چرا پاسخش تا به امروز به درازا کشیده بود سوالی بود که فرهاد تا الان جوابی برایش نداشت . به هرگونه ای بود آن روز هم باهمه درازیش البته برای فرهاد ،که برای دیگران روزهای زمستانی خیلی کوتاه است به شب رسید . برای آخرین بار خودش را برانداز نمود و با توکل بر خدا که همیشه در زندگی به او دل می سپرد راهی شد. خیابانها برایش از همیشه طولانی تر شده بودند اما هیچ راهی نیست که پایانی نداشته باشد این بود که سرانجام خود را در مقابل خانه آقا کمال دید زنگ در را به صدا درآورد و در گوشه ای منتظر ایستاد .لحظاتی بعد حمید در را بررویش باز کرد و او را به داخل خانه دعوت نمود. از ظاهرکار این گونه پیدا بود که جز حمید کس دیگری در خانه نمی باشد و همین موضوع هم برای غلبه بر دلشوره فرهاد کفایت می کرد . بعد از سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول حمید که انتظار را از چشمان فرهاد به خوبی می خواند بیشتر از این در حاشیه نماند و رفت سراغ اصل مطلب. این بود که گفت : ببین فرهاد از موضوعی که مطرح نمودی مدتی می گذره و من منتظر یه فرصت مناسب بودم تا بتونم در این رابطه باهم حرف بزنیم البته من دوست داشتم جواب شبنم رو از زبون خودش بشنوی چون من اون روز هم بهت گفتم این خود شبنمه که باید به تو جواب بده نه من ، تا اینکه امروز این موقعیت فراهم شد و خواستم خودت بیایی و جواب شبنم رو بشنوی . این رو گفت و سرش را پایین انداخت و شبنم رو صدا کرد. فرهادکه تا این لحظه فکر می کرد تنها خودش و حمید توخونه هستند خودش رو جمع و جور کرد . سرش رو که بلند کرد شبنم رو روبروی خودش دید دوباره چشماش تو چشمای شبنم افتاد و دست و پای خودش رو گم کرد و جواب سلام شبنم رو داد و سرش رو پایین انداخت اما شبنم خیلی آروم و با اعتماد به نفس و البته در حالیکه صورتش از شرم سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت و گفت : -:ببینید آقا فرهاد آرزوی هر دختری که با کسی زندگی کنه که تو زنگیش عشق و علاقه باشه و در سختی ها مرد زندگی باشه غیرت و مردونگیش برام ارزش داره و من خوشحالم که این ویژگی رو تو وجود شما می تونم ببینم و آنگاه که برق شادی رو تونست تو چشمان فرهاد ببینه دیگه دلیلی برای ماندش تو اون اتاق نمی دید . فرهاد بود که از شادی در پوست خود نمی گنجید بی اختیار حمید رو در آغوش گرفت و غرق بوسه نمود هر چند که خود حمید هم دست کمی از فرهاد نداشت و از اینکه می دید یکی از بهترین دوستاش داره عضوی از خانواده اشون میشه دست کمی از فرهاد نداشت . شهر دیگر چهره ای کاملا زمستانی به خودش گرفته بود گاه گاهی دانه های سفید برف بر زمین فرود می آمدند و نوید روزهای سرد زمستانی را باخود به همراه می آوردند فرهاد کارهایش را مرتب نمود و چندروزی مرخصی گرفت تا به دیدار خانواده اش برود . وقتی که برای خداحافظی پیش حمید رفته بود به او گفت که ممکن است برای خواستگاری رسما پدر و مادرش را به همراه خود بیاورد. اتوبوس پیچ و خم جاده های برف گرفته را پشت سر می نهاد و فرهاد را با رویاهای شیرینش با خود به سوی زادگاهش می برد . هنگامی که اتوبوس به ترمینال شهر رسید فرهاد باورش نمی شد که به این سرعت رسیده باشد و البته تا بوده نیز چنین بوده برای کسانی که دنیا بر وفق مرادشان باشد و روی خوبش را نشان دهد همیشه زمان زود می گذرد اما امان از روزی که زندگی روی دیگرش را نشان دهد آن وقت است که گویی زمان متوقف شده باشد. چند روز اول را فرهاد به دیدو بازدید اقوام و دوستان گذرانید . روزهای آخر مرخصی اش بود و فرهاد در این فکر که چگونه موضوع شبنم رو با پدرش در میان بگذارد تا اینکه بالاخره یک روز خود پدر به دادش رسید و سر صحبت رو باز کرد: -:ببین پسرم میخوام باهات حرف بزنم تو دیگه سرو کارت با خودته هزینه زندگیت رو خودت تامین میکنی . وقتشه باباجون که دیگه به زندگیت سروسامون بدی خدا هم خوش نمی آید مگه نه اینکه پیغمبر ما می فرمایند ازدواج نگه داشتن نیمی از دینه من و این مادر پیرت هم تا کی باید حسرت دومادی تو را بخوریم. -:اتفاقا آقا جون من خودم هم می خواستم در این رابطه باهاتون حرف بزنم -:خوب حرف بزن پسرم من گوش میدم -:می خواستم بگم آقاجون من دختر مورد علاقه مو پیدا کردم یعنی چطوری بگم خواهر همین دوستم حمیده. خیلی دختره خوبیه مطمئنم هم شما و هم مادر ببیند ازش خوشتون میاد . حسین آقا پسرش رو خوب می شناخت او از کودکی فرهاد رو جوری بار آورده بود که همیشه بهترین تصمیم رو می گرفت این بود که اینبار هم به پسرش اعتماد کرد و عاقبت قرار بر این شد که به همراه مادرفرهاد رسما جهت آشنایی بیشتر و همچنین خواستگاری رسمی این بار همسفر فرهاد باشند . مرخصی فرهاد به پایان رسید و یکبار دیگر وسایلش را جمع و جور کردو آماده رفتن شد اما این بار با دفعه قبل تفاوتهای زیادی داشت بر خلاف دفعه قبل این بار برای رفتن شوق زائد الوصفی داشت ضمن اینکه در این سفر پدر و مادرش نیز همراهش بودند . در راه اینقدر از خصوصیات اخلاقی شبنم گفت و گفت که مادر را بی تاب دیدار عروس آینده اش نمود. زمانی وارد شهر شدند که بارش برف شامگاهی شهر را سفید پوش کرده بود . سرمای هوا باعث شده بود تا مردم کمتر در خیابانها حضور داشته باشند و به همین خاطر شهر خلوت تر از همیشه به نظر می رسید . اما فرهاد که دلش برای دیدار شبنم یک ذره شده بود با ورودش به شهر به راحتی می توانست بفهمد که قلبش تندتر از همیشه می زند گمان میکرد که صدای ثپش های قلبش جوری است که پدر و مادرش هم این صدا را می شنوند. شاید اگر پدر و مادر همراهش نبودند یکراست سمت خانه آقا کمال می رفت اما ناگزیر بود که به خانه خودشان برود .احساس میکرد دیگر زندگی بدون شبنم برایش مفهومی ندارد اما به این امید که شب سیاه هجران با همه ی تاریکی و درازیش بالاخره به سر خواهد شد و خورشید درخشان وصال طلوع خواهد نمود همه چیز را تحمل می کرد. روزهای اول را حسین آقا و حاج خانم به استراحت و گشت و گذار در شهر پرداختند. روز سوم بود که بعد از هماهنگی که فرهاد با حمید نمود تصمیم گرفتند شب را به دیدار از خانواده آقا کمال و خواستگاری اختصاص دهند .شب که چادر سیاه خود را بر روی شهر کشید فرهاد نیز با دنیایی آرزو و امید به همراه پدر و مادرش راهی خانه آقا کمال شدند . زنگ در را که به صدا درآورند هرکدام در اندیشه های خود بودند ،فرهاد از این که با خانوادهاش به خواستگاری محبوبش می آید در پوست خود نمی گنجید و اما حسین آقا دلشوره ای عجیب به جانش افتاده بود زرق و برق خانه او را به فکر فرو برده بود راستش تا حالا با چنین خانواده هایی رفت و آمد نداشت . مادر که از نگاه حسین آقا درونش را می خواند برای این که قوت قلب شوهرش باشد گفت : -: حاج آقا پسر ما هم کم آدمی نیست ..برای خودش یه پارچه آقاس خیلی ها دلشون بخواد دومادشون بچه من باشه . شبنم که با کتاب داستانی خودش را سرگرم نموده بود با شنیدن صدای زنگ در قلبش به تلاطم افتاداو نیز فرهاد را دوست داشت . در همان نگاه اول او را جوان شایسته و مودبی دیده بود و اتفاقاتی که در مسیر دانشگاه رخ داد او را به این باور رسانیده بود که فرهاد مرد زندگی و روزهای سخت می باشد . داستان زندگی فرهاد و سختی هایی را که تحمل کرده بود تا بتواند به جایگاهی شایسته دست یابد را که شنیده بود او را در تصمیمش مصمم تر نموده بود بالاخره آن شب از هردری سخنی گفته شد تا اینکه حسین آقا رفت سر اصل موضوع و شبنم را از آقا کمال خواستگاری نمود . آقا کمال نیز گفت : -: البته د راین که فرهاد جوان خوب و لایقی است شکی نیست . در این مدت که او را شناخته ایم صفات خوبش را هم دیده ایم اما همانطور که می دانید مسائل مهمتر ی نیز وجود دارند البته باید من نظر خود شبنم را نیز بفهمم وهم اینکه ما باهم بیشتر آشنا شویم . به هرحال در دوام یک زندگی خیلی مسائل وجود دارند که باید مد نظر واقع شوند . آن شب وقتی که برگشتند مادر به سلیقه فرزندش آفرین گفت و اورا به خاطر این انتخابش تحسین نمود . حسین آقا و حاج خانم به شهر خودشان برگشتند و دوباره فرهاد تنها ماند و آینده ای که به آن دل بسته بود .چند روز را در تب و تاب گرفتن پاسخ آقا کمال پشت سر نهاد تا اینکه در یکی از همان روزها که قصد خارج شدن از شرکت را داشت زنگ تلفن به صدا درآمد گوشی را برداشت .حمید بود سلام و علیک کوتاهی کرد وگفت که فرهاد به خانه اشان بیاید پدرش با اوکاری دارد . فرهاد ترجیح داد قبل از این که به خانه ی خودش برود سری به خانه آقا کمال بزند . در خانه آقا کمال را که زد حمید در را باز کرد دلهره و اظطراب درنگاه حمید کاملا هویدا بود . وارد خانه که شد برخورد سرد و بیروح آقا کمال بر نگرانی اش افزود فضای سنگین خانه نیز بر این دلهره می افزود آقا کمال بود که به این سکوت سرد خاتمه داد و گفت :
موضوع مطلب :
چشمهایی به رنگ دریا (قسمت 3) دیدن دوباره شبنم ودوباره اون نگاه پر ازرمز و راز و همچنین ضعف ناشی از خونریزی باعث شد که فرهاد احساس کنه سرش داره گیج میره . چشماش سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشد . خدارو شکر انگار داره چشاشو باز میکنه آقای دکتر دارندبه هوش میان صدای حمید بود که وقتی فرهاد چشمهاش رو باز می کرد دکتر رو صدا زد. -: من کجام ؟اینجا چکار میکنم؟... خیلی تشنمه -: چیزی نیست فرهاد جان خدا رو شکر به خیر گذشت یه مقداری تحمل کن دکتر اجازه بده بعد می تونی چیزی بخوری . نگاه فرهاد به حمید افتاد که داشت برایش حرف می زد . نگاهش رو که توی اتاق چرخوند اون گوشه اتاق شبنم رو دید که گوشه ای وایساده و به یه نقطه خیره شده .با دیدن چشمهای خیس شبنم تازه یادش اومد که چه اتفاقی افتاده دستش رو بلند کردوگذاشت جایی که احساس میکرد درد داره .حمید گفت : به خیر گذشت فرهاد جان الحمدالله پارگی خیلی عمقی نبوده دکترا بردنت اتاق عمل و سریع بقیه زدند و جلو خونریزی رو گرفتند... ولی خودمانیم اصلا فکر نمی کردم تو یکی هم دست بزن داشته باشی ...ای ول آقا فرهاد . شبنم بهم گفت که چگونه از پس اون نامردا براومدی . -: اگه از... از پس.. پسشون بر اومده بودم که الان اینجا نبودم حمید جاااان ! -: آقا فرهاد شما خیلی آقایی کردید من شرمنده تون هستم باور کنید اصلا دلم نمی خواست اینجوری بشه . شبنم در حلیکه سرش به زیر بود اینو گفت -: چرا شما شرمنده باشید شبنم خانم درضمن.. من وظیفه ام رو انجام دادم... راستی شما اونجا چکار میکردید ؟ -:من داشتم از دانشگاه بر میگشتم البته اکثر اوقات با دوستام میریم و برمیگردیم اتفاقی باعث شد که من امروز تنها باشم و اینجوری شد دیگه. خدا شما رو رسوند. در همین هنگام هم مادر حمید با چند تا پاکت آبمیوه وارد اتاق شد . -:سلام پسرم خدا رو شکر الحمدالله بهتری سلام مادر جان شما دیگه چرا زحمت کشیدی ؟ راضی به زحمت نبودیم مادر جان ؟ -: زحمت چیه مادرجان کاری که تو امروز کردی هر کاری هم ما برات بکنیم بازهم کمه مادر. آفرین بر اون مادری که تو شیرشو خوردی الهی همیشه زنده باشی مادر .... حمید جان مادرآقا فرهاد که الحمدالله بهترند . تو منوبرسون خونه الانه که بابات برگرده و اگه ببینه هیچ کی خونه نیست نگرون میشه ،این داروها روهم سر راهت بگیر بیار بده دکترببینه . -: شبنم جان تا من مادرو برسونم خونه و برگردم تو اینجا باش شاید کاری داشته باشند. مادر حمید خداحافظی کرد و به اتفاق حمید بیرون رفتند . فرهاد دوست نداشت شبنم تنهایی اونجا بمونه البته راه دیگری هم نبود این بود که احساس دوگانه ای داشت هم به نوعی معذب بود و هم ته دلش یه جورایی راضی . لحظاتی از رفتن حمید و مادرش نگذشته بود که دکتر وارد اتاق شد. بعد از معاینه کوتاه و پرسیدن چند سئوال مختصر گفت که فرهاد می تونه با یه آبمیوه غذا خوردن رو شروع کنه . با بیرون رفتن دکترشبنم یکی از آبمیوه هایی را که مادرش گرفته بود باز کرد و به طرف فرهاد برد: -: بفرمایید یه کم از تشنگیتون کم میکنه فرهاد سرش رو برگردوند و لیوان رو از دست شبنم گرفت احساس کرد صورت شبنم از شرم سرخ شده سرش رو که بلند کرد نگاهش به چشمهای شبنم افتاد. اما شبنم که به خاطر مسائل پیش اومده خودش رو مقصر می دونست دوست نداشت به چشمهای فرهاد نگاه بکنه ولی همیشه که عقل تصمیم گیرنده نیست برای همین هم بی اختیار برای لحظاتی نگاهش تو چشمهای فرهادخیره موند . اشکهایی که از چشم شبنم سرازیر شده بود دل فرهاد رو فرو ریخت . -: شما دارید گریه میکنید ؟!! از توی جعبه دستمال کاغذی که کنار دستش بود یه دونه برداشت و داد دست شبنم . وقتی شبنم داشت اشکهای صورتش رو پاک میکرد نگاهش رو به زمین انداخت وبا همون حیا وشرم همیشگی گفت: -: شما امروز کار بزرگی انجام دادید کاری که خیلی ها عرضه اش رو نداشتند . شما با وجودی که حتی نمی دونستید اونی که مورد ظلم قرار گرفته کیه و نمی شناختینشون باز هم حاضر شدید خودتون رو به درد سر بیندازید.ممکن بود که جونتون رواز دست بدید. -: اگه جونم رو فدا کرده بودم مطمئنم که ارزشش رو داشته . سرش رو بلند کرد اینبار چشمهای اشک آلود شبنم همرا با لبخندتوام با شرم و سکوت دل فرهاد رو قرص و محکم کرد و مطمئن شد که دلش اشتباه نکرده است حرفهای شبنم تموم نشده بود که صدای پرستار که همراه احسانی را صدا میزد اونو به سمت بخش پرستاران کشانید . قبل از رفتن برگشت و یه نگاهی به فرهاد انداخت و اینبار چیزی رو فرهاد تو نگاهش می دید که روزهای گذشته ندیده بود. شبنم و رفت در حالیکه اینبار واقعا دل فرهاد رو با خودش برده بود و این رو با نگاه آخرش به فرهاد خیلی خوب گفت . نگاهی که خیلی وقتها میشه بیشتر از یک کتاب نوشتن و یا ساعتها حرف زدن ازش حرف خوندو فرهاد همه این حرفها رو از همون نگاه توانست خیلی خوب بخواند. فرهاد یکی دوروز دیگر در بیمارستان ماند تا حالش کاملا خوب شود توی این مدت حمید و پدر و مادرش مرتب به او سر می زدند یکی دوبار دیگر هم شبنم به اتفاق مادرش برای ملاقات به بیمارستان آمدند هربار که فرهاد شبنم رو میدید بهتر از دفعه قبل انتظار را از چشمهایش می توانست بخواند و بالاخره روز سوم بود که حمید مرخص شد و به خانه ی خودش رفت . دوباره زندگی روزمره و دوبار کار و شرکت . اما اینبار شرایط فرهاد خیلی تفاوت داشت این روزها وجود ش سرشار از آتش عشقی شده بود که زندگی را برایش معنی دار کرده بود صبح ها با نشاط مضاعفی شرکت میرفت و شب ها را با رویاهایش به صبح میرسانید . توی این مدت دوبار دیگر هم با شبنم برخورد داشت و هر بار انتظار را ازچشمهایش می خواند .اما چیزی که ذهن فرهاد رو به خود مشغول کرده بود این بود که این موضوع را چگونه و با چه کسی در میان بگذارد تنها آشنایش توی این شهر حمید بود که اون هم از بخت بد یا خوش شانسی برادر شبنم بود . روزها و شب های زیادی با خودش کلنجار می رفت تا بالاخره به این نتیجه رسید که تنها کسی که می تواند به او کمک کند همین حمید است . این بود که به حمید زنگ زد و ازش خواست که بعد از ظهر با هم بیرون بروند . اونروز فرهاد یک ساعت زودتر به خونه برگشت . تا ساعت 6بعد از ظهر که قرار بود حمید رو ببینه فرصت زیادی داشت که حرفهایش را مرتب نموده و بهترین جملات رو برای بیان حرف دلش انتخاب نماید . کلماتی را که قرار بود برزبان آورد بارها باخودش تکرار می کرد و هربار عکس العمل حمید و برخوردش با موضوع را به نوعی در ذهن خود تصور می نمود چهره خوشحال و خندان حمید، برخورد سرد حمید با باپیشنهادش و خلاصه هزار تصور مختلف. از شدت خستگی خوابش برد و وقتی به خودش اومد که زنگ در خونه به صدا در اومد . با پیشنهاد فرهاد به سمت یکی از پارکهای شهر رفتند.فصل پاییز فرارسیده بود و برگهای زرد و قرمز و نارنجی بدون کمترین مقاومتی از شاخه ها جدا میشدند و به زمین می افتادند بودند رهگذرانی که هنوز آمدن پاییز را باور نداشته و به یاد روزهای سبزتابستان و بهار در گوشه و کنار پارک خش خش برگهای خشکیده را در زیر پاهایشان نمی شنیدند .بر روی یکی از نیمکتهایی که در گوشه ای از پارک نشستند حوض بزرگ آبی که در روبرویشان قرار داشت با برگهای رنگارنگ پوشیده شده بود. -: حمیدمیدونی هر فصلی ریبایی خودش رو داره ؟ اگه زیبایی بهار به سرسبزی طبیعته من معتقدم به همون اندازه هم برگهای خشک پائیزی جذابیت خودشونو دارند به همون اندازه که درختان خشک و بی برگ و پوشیده از برف تو زمستون قشنگن -: آره همینطوره که تو میگی اما من مطمئنم فرهاد منو نکشوندی اینجا که از فصل های سال و قشنگیشون برام بگی ..خوب حالا بگو چکار م داشتی -: راستش ردسته حمید من میخواستم درباره یه موضوعی باهات حرف بزنم -: خوب حرف بزن من گوش میگیرم -: میدونی چیزه ...موضوع .. موضوع .... اینه که -: خب چرا به پت پت افتادی یعنی واقعا اینقدر برات سخته حرف زدن -: آخه میدونی موضوع زن گرفتنه ...من ...من ... می خوام اگه خدا بخواد و... ازدواج کنم -: اه بابا ایول داشت فرهاد این که دیگه جون کندن نمی خواست داشتی خودتو میکشتی پسر خوب حالا من باید چیکار کنم ؟ ببینم راستی این دختر خوشبخت کیه ؟ اینجا بود که کارسخت فرهاد شروع می شد دهانش خشک شده بود نمیدونست واقعا چطوری بگه اونهمه تمرینی که برای گفتن این حرف با خودش کرده بود همه رو یادش رفته بود -:نگفتی کیه پسر من میشناسمش ؟ -: آره.. یعنی چطوری بگم .. اون شبنم خواهر... و وقتی فهمید که تونسته مطلب رو به حمید بفهمونه نفس راحتی رو کشید و سرش رو پایین انداخت . حمید برای لحظه ای ساکت شد . زمانی که متوجه شد این سکوت فرهاد رو بیشتر نگران میکند گفت: -: خوشحالم فرهادجان که تو تصمیم به ازدواج گرفته ای .خودت میدونی که بهترین دوست من هستی همیشه هم دلم می خواست ازدواج کنی . اما بازم میدونی که من نمی تونم به جای شبنم به تو جواب بدم اون خودش باید برای خودش تصمیم بگیره . اون میخواد زندگی بکنه فرهاد که از لحن حمید آرامش دوباره خودش رو به دست آورده بود گفت : -: من هم میخوام تو کمک کنی . میخوام بدونم نظر شبنم در رابطه با این موضوع چیه ؟ -: باشه من با شبنم صحبت میکنم و نظرش رو بهت میگم . و به خاطر اینکه حال و هوای فرهاد رو عوض کنه به شوخی گفت : ولی خودمانیم فرهادراستی راستی داشتی پس میافتادیا !! یه لحظه ترسیدم رو دستم بیفتی فرهاد که با این صحبت حمید آرامتر شده بود بیشتر از هر زمانی حمید را دوست داشت و ارزش یک دوست خوب را می فهمید ..
موضوع مطلب : تو زندگی هرکسی ممکنه روزهایی باشه که یادآوریش هم برای آدم سخت باشه اما جزئی از زندگی میشه که نمی تونی از خودت جداش کنی سالهای 73-74 بود. سه چهار سالی می شد که به عنوان معلم استخدام آموزش و پرورش شده بودم و در یکی از روستاهای اطراف گناوه مشغول بکار که اون روزهای خاص به سراغ من هم اومدند . روزهایی که مسیر زندگی من رو عوض کرد روزایی که من تو بوجود اومدنشون هیچ نقشی نداشتم و این نزدیکان بودند و کاری رو کردند که هیچ دشمنی نمی تونست انجام بده به هرحال کاری کردند که زندگی خانوادگیم دچار تغییر جهت ناخواسته شد و 14 سال از بهترین سال های زندگیم رو از کسایی که عاشقانه دوستشان داشتم دور شدم . اون روزا تو یه روستای دوردست و دور از خانواده وقتی غم وغصه به سراغم میومد قلمم رو برمی داشتم و برای دل خودم می نوشتم . نوشته هایی که حاصلشون داستانهایی شد که دیروز حین جستجو بعد از چند سال دوباره پیدایش کردم . تصمیم گرفتم اونا رو بازنویسی کنم و تقدیمش کنم به شما و یه دوست خوب که حال و روز این روزاش منو یاد خودم انداخته دوستی که به قول خودش اسمش هیچ کسه و سن وسال براش مفهومی نداره و فرقی نمیکنه کجای این سرزمینه مهم اینه هر کجا هست آسمان مال اوست . چشم هایی به رنگ دریا (قسمت دوم ) سرش رو که بالا کرد دوباره نگاهش افتاد به چشمهای میزبان که با سینی شربت وارد شده بود . گویا میزبان هم متوجه تغییر احوال فرهاد شده بود این بود که گفت : -:ببخشید آقای احسانی مشکلی پیش اومده؟ مثل اینکه حالتون خوش نیست ..بفرمایید یه لیوان شربت.. خنکه... بهترتون میکنه وقتی فرهاد دستش رو دراز کرد تا لیوان رو برداره دقیقا لرزش دستانش رو حس میکرد.زنگ در به صدا دراومد . -: باید حمید باشه من میروم درو باز کنم . این رو گفت و بیرون اتاق رفت . فرهاد وقتی که تنها می شد بیشتر احساس راحتی میکرد به خاطر همین هم بود که وقتی خواهر حمید از اتاق بیرون رفت احساس کرد بار سنگینی رو از دوشش برداشته اند. در اتاق دوباره باز شد اما اینبار حمید بود که با خنده های همیشگیش وارد اتاق شد -: آقا فرهاد جدا شرمنده ببخشید دیگه یه کاری پیش اومد که باید میرفتم بیرون حتما شبنم بهتون گفته دیگه. فرهاد که احساس میکرد حضور حمید فضای سنگین آنجا رو از بین برده احساس آرامش بیشتری می نمود .شاید الان قدر حمید رو بیشتر از همیشه میدونست .کم کم داشت از اون وضعیت کشنده خلاص می شد و احساس راحتی میکرد . دو ساعت بعد هم پدر ومادر حمید از راه رسیدند .آقا کمال مرد قد کوتاه و چاقی بود ،از اون دسته افرادی که به سختی با دیگران صمیمی میشوند و همیشه تو برقراری ارتباط با دیگران تا یه جاهایی بیشتر جلو نمی روند . مادر حمید هم زنی قد بلند بود که به نظر می رسید حمید و خواهرش شباهت ظاهری بیشتری به او داشتند یه مقدار از آقا کمال مهربونتر به نظر می رسید و قتی هم که می خواست چیزی به فرهاد تعارف کنه و می گفت بخور مادر چرا تعارف میکنی فرهاد بیشتر احساس راحتی میکرد .آقا کمال هم بیشتر از شرائط اقتصادی جامعه و اوضاع کارخونه اش حرف می زد و می گفت که این روزا بازار کساده و مشتری دست به نقد دیگه کم شده است . میز شام که آماده شد معلوم شد که حمید برای دوستش سنگ تموم گذاشته و یه شام مفصل آماده کرده .اما فرهاد اصلا راحت نبود یکی دوبار نگاهش با نگاه شبنم تلاقی کرد. و دوباره احساس دسپاچگی نمود حمید که که متوجه شده بود فرهاد خیلی راحت نیست به خاطر اینکه فضا را عوض کرده باشه گفت : -: مامان جان اگه فرهاد چیزی نمی خوره سخت نگیر آخه تو این مدت نه این که همه اش نیمرو و املت خورده معده اش امشب داره تعجب میکنه -: حمید تو کی می خوای دست از این متلک گفتن هات برداری ؟ بذار آقا فرهاد راحت باشه. این رو مادر حمیدگفت و یه نگاه مادرانه هم به فرهاد انداخت . بالاخره موقع رفتن شد و فرهاد بلند شد و ا زخانواده آقا کمال تشکر و خداحافظی کرد . حمید اسرار داشت که خودش فرهاد رو با ماشین تا خونه اش برسونه اما فرهاد زیر بار نمی رفت و بالاخره هم تونست حمید رو قانع کند . موقع برگشتن قسمت زیاد از مسیرش رو پیاده طی کرد تو راه که میومد اتفاقات رخ داده رو مرور می کرد . واقعیت ماجرا این بود که فرهاد از دست خودش حسابی دلخور بود . اصلا هرچه فکر میکرد متوجه نمی شد چرا امشب به این روز افتاده بود . همه اتفاقات رو یک بار دیگر از جلو نظرش میگذروند اما ناخواسته وقتی به لحظه برخورد با شبنم و آن نگاه معصومش می افتاد ناخواسته دلش می لرزید و حس میکرد همه دلشوره هایش از همین جا شروع مشود .تو نگاههای شبنم یه چیزی بود که بند دل فرهاد رو آب می کرد . به شبنم که می رسید احساس میکرد چیزی در وجود ش فرو میریزد .یک نوع فرو ریختن که با وجود همه ی ناخوشایندبودنش ته دلش حس خاصی داشت یه حسی که نه تلخ بود و نه شیرین حسی که با هیچ زبونی نمی تونست بیانش بکند ،یک لحظه به خودش نهیب زد و از اینکه در مورد خواهر دوستش چنین فکری داشت از خودش بدش آمد با خودش می گفت نه فرهاد نه تو که تا حالا هیچ وقت چشمت دنبال ناموس مردم نبوده فرهاد تو هیچ وقت پا تو هیچ خونه ای نگذاشته ای که بخوای اختیار نگاهتو از دست بدی و چشم چرانی کنی اونم خونه بهترین دوستت. به خودش هی نهیب می زد و بر شیطان لعنت می فرستاد تا به خونه رسید از شدت خستگی خودش رو روی تخت ولو کرد و نفهمید کی خوابش برده و کی صبح شد. از اون روزی که فرهاد مهمون خانواده حمید بود و چشمش تو چشمهای شبنم افتاد دوهفته ای می گذشت. تو این مدت خیلی با خود ش کلنجار رفت و سعی کرد بر احساسات خودش چیره بشه تا حدودی هم موفق شده بود . کم کم باورش شد که احساسی که آن روز با دیدن شبنم بهش دست داده یه حس زودگذر بوده و دیگه تموم شده است اوضاع شرکت هم بر طبق میلش پیش می رفت تا اینکه اون روز اون اتفاق پیش اومد . یکی از روزهای آخر تابستون بود و فرهاد چند ماهی می شداز پدر و مادرش جدا شده بود به خاطر اینکه با کارهای شرکت بیشتر آشنا بشه هم مرخصی نرفته بود به همین علت هم بود که دلش بد جوری هوای خونه و پدر و مادرش رو کرده بود . تصمیم گرفت برای اینکه روحیه اش تغییر ی کرده باشه سری به خیابونای شهر بزنه یکی از خیابونای شهر که به سمت دانشگاه میرفت منظره خیلی جالبی داشت در ختان سرسبز اطراف خیابون سر به سر هم گذاشته بودند و همچون چتری زیبا سایه بان دلنشینی برای عابرین بوجود آورده بودند. خلوت بودن خیابان و عدم تردد زیاد نیز بر صفای آن افزدوده بود . فرهاد قدم زنان و بی آنکه مقصد معینی داشته باشد مسیر را پشت سر می نهاد که یکباره متوجه سر و صدایی شد به طرف محلی که شلوغ تر به نظر می رسید وعده ای جمع شده و ناظر اتفاقاتی بودند حرکت کرد . -: بخشید آقا اینجا چه خبره ؟ این رو فرهاد پرسید و در جوابش یکی جواب داد: هیچی بابا بازم مثل همیشه چندتا ولگرد مزاحم یه دختر دانشجو شده اند کیفش رو برداشته اند و این دختره هم هر چی التماس میکنه کسی جرات درگیری و دردسر و چی میدونم این حرفا رو نداره . فرهاد از این همه بی غیرتی خونش به جوش اومده بود این همه آدم وایساده بودند و اونوقت یه دختر اینجوری گرفتار چند تا آدم بیکار و علاف و مزاحم شده بود . نه اینکه فرهاد آدم شرورو اهل درگیری و این حرفا باشه نه اما وقتی این صحنه رو دید دیگه واقعا نتونست طاقت بیاره و یه وقت متوجه شد که با اونا درگیر شده . یکیشون وقتی جدیت فرهاد رو دید با چاقویی که در دست داشت به سمت فرهاد حمله نمود چاقو را به قصد صورت فرهاد پایین آورد اما تو یک لحظه فرهاد دستش رو جلو آورد که چاقو رو بگیره ضربه ای به شکمش وارد شد و خون فوران زد بیرون . با زخمی شدن فرهاد کیف رو برداشتند که فرار کنند اما فرهاد که هنوز زخم و خونریزی رو خیلی احساس نمی کرد اونی که کیف رو برداشته بود گرفت و به هر زحمتی بود کیف رو از ش پس گرفت. مزاحمین که کیف رو از دست داده بودند و هم با زخمی شدن فرهاد ترسیده بودند به سرعت فرار کردند . با رفتن اونا فرهاد که تازه متوجه خونریزی و زخمی شدنش شده بود کیف را به سمت دختر دانشجو برد تا به او پس دهد . با یه دستش کیف رو گرفته و دست دیگرش رو رو شکمش گذاشته بود کیف رو به سمت دختر دانشجو دراز کرد و گفت خدا رو شکر تونستم از شون پسش بگیرم بیشتر مواظب خودتون باشید . -: ممنون اما شما زخمی شده اید برای لحظاتی احساس کرد چقدر این صدا براش آشناس سرش که بلند کرد باورش نمیشد این دختر دانشجویی که روبروش ایستاده بودهمون شبنم خواهر حمید بود -: اه شما هستید شبنم خانم -: اما شما زخمی شدید آقا فرهاد ... چرا یکی به اورژانس زنگ نمی زنه؟؟! دیدن دوباره شبنم ودوباره اون نگاه پر ازرمز و راز و همچنین ضعف ناشی از خونریزی باعث شد که فرهاد احساس کنه سرش داره گیج میره . چشماش سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشد .
موضوع مطلب : برای هرکسی ممکنه یه روزای خاصی با شرائط خاص تو زندگیش بوجود بیاد مشکلات شخصی ، گرفتاری خانوادگی و مسائلی از این دست که آدم رو واقعا زمینگیر میکنه . سالهای 73-74 بود سه چهار سالی می شد که به عنوان معلم در یکی از روستاهای اطراف گناوه مشغول به کار شده بودم که متاسفانه چنینی روزهایی به سراغ من هم اومدند. مسائل و مشکلاتی که روند زندگی خانوادگی منو تغییر جهت داد و تو این تغییر جهت هم مقصر کسانی بودند که متاسفانه همیشه در زندگی انسانها وجود دارند از نزدیکانت هستند اما کاری رو که اونا میکنند دشمن هیچ وقت نمی تونه بکنه نتیجه کارشون هم تغیر مسیر زندگی و دوری 14 ساله از بهترین اشنایانم بود به هر حال روزهای سختی بود و زندگی مجردی و دور از خانواده در یک روستای دوردست . تو خلوت اون روزای دلم قلمم را برداشتم و برای دل خودم شروع کردم به نوشتن. نتیجه اش داستانهایی شد که دیروز بعد از چند سال حین جستجو در خانه دوباره به چشمم خورد و یاد آون روزا رو برام زنده کرد این شد که تصمیم گرفتم دوباره اونا رو بازنویسی کنم و تقدیمشون کنم به شما و یکی از دوستان خوبم دوستی که به قول خودش اسمش هیچ کسه و سن وسال براش مهم نیست و فرقی هم نمیکنه کجا زندگی میکنه مهم اینه که یه گوشه این مملت هم نفس ماست حال و روز این روزاش منو یاد گذشته خودم می اندازه . البته آرزو میکنم که به خدا کمکش کنه و به خواسته هاش برسه چشم هایی به رنگ دریا قسمت 1
روزی که فرهاد فهمید تو آزمون استخدامی شرکت تجاری مورد علاقه اش تو یه شهری دورتر و بزرگتر از شهر خودشون قبول شده هم خوشحال بود و هم ناراحت .خوشحال به این خاطر که بالاخره تونسته یه کار معتبر و متناسب با تحصیلاتش پیدا کنه و ناراحت از این که از پدر و مادرپیرش که این همه سال زحمت او رو کشیده بودند داره جدا میشه .وقتی موضوع رو به حسین آقا گفت جواب باباش مثل همون روزی بود که دانشگاه قبول شده بود :برو پسرم دنبال زندگیت برو دنبال تقدیرو سرنوشتت ما که آرزومون خوشبختی توست بابا من و مادرت هم خدامون کریمه ، ضمنا خواهرت هم که نزدیک ماست هوامون رو داره تو نگران ما نباش حسین آقا همیشه همین طوری بود همیشه حرفاش به فرهاد دلگرمی می داد . اوضاغ مالی حسین آقا هرچند خیلی تعریفی نداشت اما با زحمت زیاد نگذاشته بود بچه هاش تو زندگی احساس کمبود کننددرسته پول و پله زیادی نداشت اما تو شهرشون اعتبار و جایگاهی بین در و همسایه داشت اینبار هم همین حرفای امیدوار کننده اش بود که فرهاد رو با یه دنیا امید و آرزو راهی دیار غربت می کرد. البته فرهاد خوش شانس هم بود چون به جایی می رفت که یکی از بهترین دوستان دوره دانشگاهیش اونجا زندگی میکرد فرهاد و حمید تو دانشگاه بیشتر از همه به هم نزدیک بودند و در حقیقت صمیمی ترین دوست فرهاد همین آقا حمید بود و از اینکه می دید دوباره دست روزگار اونوجایی می فرستاد که حمیدهم اونجا زندگی میکرد و این امر باعث تداوم دوستیشون میشه بیشتر خوشحال بود البته روزهایی که فرهاد داشت بارش رو می بست مامان و باباش گیر داده بودند که دیگه وقتش رسیده فرهاد باید زن بگیره .البته حق هم باهاشون بود فرهاد درسش رو تموم کرده بود و کار مناسبی هم پیدا کرده بود دیگه دلیلی نداشت بخواد بهونه بیاره .هرکسی هم به نوبه خودش یکی رو نشون کرده بود باباش از خصوصیات دختر عمه اش میگفت و مادر دختر همسایه رو نشون کرده بود و خواهرش از خوبیهای همکارش میگفت اما فرهاد زیربار هیچ کدوم از این حرفا نمی رفت و بالاخره هم قول داد یه مدت از شروع کارش بگذره و شرایط مالیش یه خورده بهتر بشه بعدا یه تصمیم درست و حسابی خواهد گرفت بالاخره روز رفتن فرا رسید و فرهاد بار سفر رو بست و با دعای خیر پدر و مادرش راهی دیار غربت شد حسین آقا و حاج خانم تا ترمینال بدرقه اش کردند. اتوبوس که راه افتاد فرهاد هم خودش را با تقدیر همراهی نمود و به سوی دیار ناشناخته ای رو نمود تا فصل تازه ای از زندگیش رو رقم بزند . اتوبوس پیچ و خم جاده ها رو طی کرد ، شهرها و روستاها رو پشت شهر گذاشت و سرانجام مسافرانش را به مقصد رسانید . وقتی فرهاد پا به خیابونای شهر گذاشت اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد تفاوت چشمگیر اینجا با شهر خودشون بود شهری به مراتب بزرگتر و شلوغتر از شهر خودشون .شب اول رو تو یه مهمون خونه به سر برد و فردا صب زود خودش را به مدیر شرکت معرفی کرد . چند روزی از شروع کارش تو شرکت میگذشت . شهر اینقدر جاهای دیدنی داشت که تا چند روز اول احساس دلتنگی نکند. هنوز با کارمندای شرکت و همکاراش خیلی خودمونی نشده بود و تنها مونسش هم تو این شهر غریب فقط همین حمید بود که گاهی وقتها میومد و بهش سر میزد . اون روز هم فرهاد سرش به کارش گرم بود که حمید وارد شد مثل همیشه شاد و سرحال اصلا گویی بی حوصلگی و خستگی همیشه با حمید قهر بود تو شدت گرفتاری شوخی هاش تمومی نداشت و همین خصلت دوست داشتنی حمید بود که فرهاد رو وابسته به خودش کرده بود - :بابا سرتو بلند کن خودتو کشتیها ! سلام چطوری پسر؟ -:اه سلام تویی حمید خوش اومدی بیا بشین برات یه چایی بیارم -:بیا بشین چایی نخواستیم بابا. اه اه اه ببین از بس اوملت و نیمرو خورده قیافه اش شده عین تخم مرغ پسر تو نمی خوایی به این اوضاع بی سروسامانت پایان بدی ؟خسته نشدی از بس نیمرو املت و نمیدونم این چیزا خوردی؟! -:اههه آقا رو نه این که وضع تو از من خیلی بهتره .. اصلا ببینم تو که این همه بلدی لالایی بخونی پس چرا خودت خوابت نمی بره ها بگو ببینم ؟!! -:ببین شرایط من با تو خیلی فرق داره آقا فرهاد. ضمنا من هنوز از نعمت دستپخت مادرم محروم نشده ام برو بابا زن بگیر خوتو نجات بده از این اوضاع نیمرویی -: جان حمید میخوام اما چی کار کنم دختر خوشبخت بیدا نمیشه خوب من چکار کنم ها.. تو بگو و بعد هر دو مثل همیشه هر دو زدند زیر خنده . از هر دری گفتند تا اینکه وقتی حمید میخواست بره یه باره برگشت و گفت: -:اه داشت یادم میرفت برای چی اومده بودما ...فرهاد جان امشب شام مهمون مایی میخوام هم با خونواده ام آشنا بشی و هم بعد از مدت ها یه شام درست و حسابی بخوری آدرس خونه رو هم برات اینجا مینویسم . یادت نره ها جلو مامان بابا ضایعمون نکنی ها این رو گفت و خداحافظی کرد و رفت . برای اولین بار بود که فرهاد تو این شهر مهمونی خونه کسی میرفت .البته با اطلاعاتی که از حمید داشت تا حدودی از خانوده اش چیزایی می دونست اما شناختش از خانواده حمید آنگونه نبود که بتونه اضطراب اولین دیدار با یک خانواده ناشناس را نداشته باشه .اخلاق حمید رو خیلی می پسندید اما آیا سایر اعضای خانواده اش هم چنین اخلاقی داشتند سئوالی بود که برای دانستن جوابش می بایست تاشب صبر می کرد . ساعت 5 بعد از ظهر بود که با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. تا شب وقتی زیادی داشت بخاطر اینکه خستگی رو از تنش در بکنه رفت حموم و همه خستگی را با سردی آب حموم از خودش دور کرد .بعد از ظهر روزهای آخر تابستان بود و گرمای هوا باعث شده بود که خیابونا خلوت باشه نگاهی به ساعتش انداخت هنوز وقت زیادی مانده بود تصمیم گرفت مسیرش رو پیاده روی کنه تا هم قدمی زده باشدو هم زمان رو طی کرده باشه . هر چه به مقصد نزدیک تر می شد تغییر نوع زندگی مردم رو بیشتر متوجه می شد در حقیقت حمید در یکی از محله های بالایی شهر زندگی میکرد و معلوم بود که وضع مالی خوبی دارند. بالاخره شماره پلاکی که حمید داده بود با شماره یکی از ساختمانهای زیبا ی آن منطقه مطابقت کرد. اولین چیزی که به ذهنش اومد خونه خودشون بود که البته تفاوتهای زیادی با اینجا داشت . فرهاد با خانواده های متمول و ثروتمند رفت و آمد نداشت برای همین هم بود که برقراری ارتباط براش سخت بود و به همین خاطربرای لحظاتی تصمیم گرفت از خیر این مهمونی بگذره و برگرده اما قیافه حمید که تونظرش اومد از تصمیمش منصرف شد . زنگ در رو فشار دادو یه گوشه ای منتظر ایستاد تو افکار ش غوطه ور بود که صدایی اونو به خودش آورد -:بفرمایید با کی کار داشتید؟ سرش رو که بلند کرد چشمش تو چشمای آبی رنگ دختری افتاد که روبروش وایساده بودیک لحظه دست و پاش رو گم کرد . از شباهتهایی که بین این دختر و حمید وجود داشت حدس زد باید خواهر حمید باشه البته تاکنون حمید نگفته بود که خواهری هم داره برای لحظاتی احساس کرد خودش را باخته اما بالاخره به هر زحمتی بود خودش رو جمع و جور کرد و گفت : -: سلام خانم ببخشیدمنزل آقای مجیدی اینجاست ؟ -: بله بفرمایید -: با آقا حمید کار داشتم تشریف دارن؟ -:نه حمید خونه نیستندهمین الان براشون کاری پیش اومد رفتن بیرون البته زود برمیگردن چون منتظر یکی از دوستاشون هستند کاری داشتین بهشون بگم -: نه خواهش میکنم من فرهاد از دوستانشون ... -:اه پس آقا فرهاد شما هستین .خواهش میکنم بفرمایید داخل خونه الان حمید بر میگردن . فرهاد بدجوری دستپاچه شده بود تو دانشگاه ، میحط کارو کلا با زنان و دخترای زیادی برخورد کرده بود اما هیچ وقت مثل الان احساس درماندگی نمی کرد بد جور ی مستاصل شده بود. زرق و برق خونه و لوازم و اشیاء که تو سالن بزرگ پذیرایی به چشم میومد هم شده بود قوز بالای قوز. برای اولین بار بود که فرهاد پا تو اینجور خونه های بزرگ و گرون قیمت می گذاشت هرچقدر هم تلاش میکرد خودش رو بی تفاوت نشون بده اما مگه میشد . به صورتش که دست کشید متوجه شد که خیس عرق شده است .به خاطر پذیرفتن دعوت حمید خودش رو سرزنش میکرد . دقایقی از ورودش به اون خونه می گذشت و کم کم داشت بر خودش مسلط میشد که دوباره صدایی اونو به خودش اورد: -: ببخشید اقای احسانی که اینجوری شد فکر کنم که الان دیگه باید حمید هم پیداش بشه سرش رو که بالا کرد دوباره نگاهش افتاد به چشمهای میزبان که با سینی شربت وارد شده بود . گویا میزبان هم متوجه تغییر احوال فرهاد شده بود این بود که گفت :
موضوع مطلب :
در فلسفه حجاب یک سئوال بنیادین این است که آیا بدن انسان حرمت دارد یا نه؟ فلسفه هایی که طرفدار برهنگی هستند برای انسان و بدن انسان حرمتی قائل نیستند.
از نظر بسیاری از متفکران اجتماعی نوع پوشش و لباس آدم ها با کرامت و شخصیت آنها کاملا مرتبت است. دکتر حسن رحیم پور ازغدی در یکی از سخنرانی های خود پیرامون موضع پوشش با اشاره به آیه:« یا بَنی آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَیْکُمْ لِباساً یُواری سَوْآتِکُمْ وَ ریشاً وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْر ... . ـــــ اى فرزندان آدم! ما لباسى براى شما نازل نمودیم که اندام شما را مىپوشاند و مایه زینت شماست؛ اما لباس تقوا بهتر است... .»( الأعراف : ??)گفت: خداوند می فرماید ما برای شما لباس فرو فرستادیم برای پوشاندن و حیا و بعد ادامه می دهد بر شما باد لباس تقوی..خود این پوشش انسانی برای حفظ تقوی است.هدف از همین هم کرامت انسانی و رشد شماست. وی افزود: پوشش اخلاقی به معنای مبارزه با برهنگی در عرصه عمومی، مبارزه با جنسیت زدگی در جامعه پارک،خیابان ..است و در جهت حفظ امنیت اخلاقی جامعه، در جهت تکامل معنوی فرد چه مرد و چه زن و در جهت به خصوص کرامت زن است. اینها هر کدام می تواند به فلسفه حجاب مربوط باشد. پوشش اخلاقی به معنای مبارزه با برهنگی در عرصه عمومی، مبارزه با جنسیت زدگی در جامعه پارک،خیابان و...است وی با تاکید بر این که مبارزه با برهنگی فرهنگ مخصوص اسلام نیست گفت: جوامعی و شرایطی داریم که بر اساس اصالت لذت بنا شده و جوامعی که بر اساس پوشش های سخت افراطی بنا شده بود اسلام حد تعادل را گرفت و با پوشش های افراطی و منع حضور زن در عرصه عمومی مبارزه کرد، حکم حجاب خودش مجوز حضور زن در عرصه عمومی است. اگر دینی طرفدار حبس زن در خانه بود دیگر حجاب را واجب نمی کرد دیگر در خانه حجاب لازم نبود. ازغدی گفت: در فلسفه حجاب یک سئوال بنیادین این است که آیا بدن انسان حرمت دارد یا نه؟ فلسفه هایی که طرفدار برهنگی هستند برای انسان و بدن انسان حرمتی قائل نیستند این ها اگر بتوانند همه جا را تبدیل به جزیره لختی ها می کنند . حسن رحیم پور افزود: فرهنگی مثل اسلام می گوید من به عنوان انسان نه تنها روح من حرمت دارد بدن من هم حرمت دارد.در دین اسلام اگر از کنار جنازه ای گذشتی بی توجه نباشی. حتما چند قدم دنبالش برای احترام به این بدن که روزی زنده بوده دنبالش بروی. منبع :تبیان
موضوع مطلب : گوناگون
مهرداد محمدی موضوع مطلب : صاحب عزا یه نگاهی از سر تعجب به نفر کناریش انداخت و با تعجب پرسید این بابا کت شلواریه که رفت و اون گوشه نشست رو تو می شناسی ؟؟ کناریش جواب داد نه تا حالا ندیدمش!! اونا یی که درب مسجد وایساده بودند هرکدام نگاهی به همدیگر انداختند . از نگاهها معلوم بود که هیچ کدومشون اون بابای اتو کشیده ای رو که تو گرما و شرجی وسط تابستون کت وشلوار پوشیده و به مراسم ختم مادر پیرشون اومده رو نمیشناسن . یکی ازمیونشون گفت: زیاد خودتونو خسته نکنید احتمالا طرف میخواد کاندید مجلس بشه . بله و دوباره فصل انتخابات فرا رسید و حضور پررنگ نامزدهای احتمالی در مجالس ترحیم و ختم و امثالهم پر رنگ ترمی گردد . حضوری که بیشتر جنبه تبلیغاتی داشته و نه از سر احترام به میت و بازماندگانش بوده که به جرات میتوان گفت این نوع روش تبلیغ و معرفی خویش به مردم تبدیل به شیوه ای کهنه ،قدیمی و بی اثر گردیده است. به لطف برکات انقلاب شکوهمند اسلامی و برگزاری انتخابات متعدد در کشور شعور سیاسی و اجتماعی مردم به جایی رسیده که تفاوت میان این نوع رفتارهای عوام فریبانه که درحقیقت نوعی توهین به شعور ملت می باشد را تشخیص داده و سره را از نا سره بازشناسند . شاید در گذشته حضور یک نامزد در چنین مجالسی برای صاحبان عزا نوعی افتخار محسوب می گردید اما امروزه شرایط جامعه با گذشته متفاوت می باشدامروز دیگر یک پیرمرد بی سواد روستایی هم تشخیص می دهد که آقای نامزد چرا پای به مجلس ترحیمی گذاشته که اصلا نه میت را می شناسد و نه بازماندگان او را . بنابراین به نظر می رسد بزرگوارانی که قصد شرکت در انتخابات و نائل شدن به افتخار نمایندگی مردم را دنبال می نمایند راههایی بهتر و اصولی تر را جهت معرفی و شناساندن خود به مردم پیدا نمایند . برای آنان که مسئولیتی در اختیار داشته اند چه راهی بهتر از خدمت صادقانه به ملت که اگر تا کنون از این فرصت و موهبت الهی بهره ای نبرده اند به نظر می رسد که دیگر فرصتی باقی نمانده باشد و اگر منشا ء خدمات و برکاتی برای مردم بوده اند که دیگر نیازی به حضور در مجالس ترحیم و تعزیت نمی باشد . برای گروهی که فرصت خدمات در قالب منصب های دولتی را نیز نداشته اند به نظر می رسد بهترین روش تدوین برنامه ای جامع ،کامل و اصولی است که دارای ضمانت اجرایی بوده و انتظارات جامعه و مردم در آن گنجانده شده باشد و در فرصت های مناصب به مردم ارائه نمایند آنگاه مطمئن باشند که قطعا ملت آگاه و صاحب شعور و شناخت با بینش سیاسی خود در زمان لازم تصمیم مقتضی را اتخاذ نموده نماینده منتخب خود را برمی گزینند ابراهیم حیات زاده موضوع مطلب : پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|
||||||||||||||||||||||||