سرزمین من آخرین مطالب
چشمهایی به رنگ دریا (قسمت5) آقا کمال بود که به این سکوت سرد خاتمه داد و گفت : ببیند آقای ... چی بود فامیلیتون .. آقای محترم ... شما فکر کردید که من دخترم رو سر را ه پیدا کردم ؟ یا محبت های بی ملاحظه ما شما رو واداشته به خودتون اجازه بدید و از دختر من خواستگاری بکنید . شما که تو زندگیتون آه ندارید تا با ناله سودا بکنید مگه نمی دونید من تا حالا نذاشتم دخترم هیچ کمبودی تو زندگیش احساس بکنه اونوقت چطوری می خواد با شما زندگی بکنه که هنوز نمی تونید گلیم خود رو از آب بیرون بکشید . دخترمن خواستگارانی داشته که هرکدومشون میتونن تموم زندگی تو و بابات را بخرن اون وقت تو با چه رویی بلند شدی اومدی خواستگاری شبنم ؟.. من این بی احترامی شما رو به حرمت دوستیتون با بچه ام نادیده میگیرم اما جدا از تون میخوام که دیگه این خانواده و دخترم رو فراموش کنید . امیدوارم که حرفم را متوجه شده باشید آقای محترم فرهاد که انگار دنیا روی سرش آوار شده باشد گیج و حیران مانده بود چه بگوید -:ببخشید آقا کمال منظور شما از این حرفها چیه ؟ آقا کمال باعصبانیت جواب داد : -: منظور من روشن و واضحه آقا یعنی دیگه از این به بعد فکر شبنم رو از سرت بیرون کن هروقت تونستید گلیمتون رو از آب بیرون بکشید زن خوب و در شان خودتون هم پیدا می شه ایشاله برو آقا برو با هم وزن خودتون برابری کن فرهاد که حرفهای آقا کمال همچون پتکی سنگین بر سرش فرود می آمدند از این که اینگونه داشت تحقیر می شد به شدت عصبانی بود اما خودش رو کنترل کرد و گفت : شما فکر میکنید زندگی تمامش خوردن و خوابیدن و پول و دارایی است درسته من پول شما رو ندارم اما تمام وجود دلمه که اونم گذاشتمش پای شبنم . من شبنم رو دوست دارم و تمام وجودم رو برای خوشبختی اون هزینه میکنم . من برای آینده اش زحمت میکشم و ومطمئنم که می تونم اونو خوشبختش کنم - :همین که گفتم آقا.. اون دلتون رو هم با خوتون بردارید و ببرید اینجا تنها چیزی که مشتری نداره همین یه قلم جنسه ..با دل میشه زندگی کرد آقا ... این حرفا مال یکی دو روز اول زندگیه وقتی زن و بچه برات خرج درآوردند آنوقت دلتو میزاری جلوشون؟ - : اما من میدونم شبنم نظرش این نیست ؟ اونم به من علاقه داره آقا کمال . شما چرا میخواید جلو خوشبختی ما وایسید؟ - : شبنم حالیش نیست . سرش داغه . یکی دو روز دیگه میفهمه که دیگه فایده ای نداره من نمی ذارم دخترم بدبخت بشه .. خواهش میکنم که دیگه تمومش کنید در خونه اون سمته لطفا در روهم پشت سرتون ببندید . فرهاد که میدید آقاکمال داره رسما اونواز خونشون بیرون میکنه به زحمت خودش رو کنترل کرده بود که زمین نیفتد انگار سقف اتاق دور سرش می چرخید تا حالا هیچ گاه درزندگیش اینقدر تحقیر نشده بود . ای کاش شبنم خودش رو نشون می داد و همه حرفهای پدرش رو تکذیب می کرد اما انگار شبنم هم روزه سکوت گرفته بود .اما حال و روز فرهاد گونه ای نبود که بفهمه این سکوت سکوت از سر رضا نیست . نگاهی به حمید و مادرش انداخت خود آنها دست کمی از فرهاد نداشتند و امید کمک از آنها نمی رفت . دیگر بیش از این ماندن جایز نبود غرورش به اندازه کافی لگد مال شده بود و احساسات پاکش به بازی گرفته شده بود . در حالیکه پاهایش به زور هیکلش را همراهی میکرد از خانه آقا کمال بیرون رفت . اکنون به نظرش می آمد در ودیوار هم او را به تمسخر گرفته اند . خیابانها در نظرش بی روح و مرده بودند همان خیابانهایی که روزگاری با شوق و ذوقی غیر قابل باور آنها را برای دیدار شبنم پشت سر میگذاشت . احساس می کرد که نه تنها شبنم که همه ی هستی اش را به یغما برده اند غرورش را ،شخصیتش را ،و همه ی احساساتش را. از آن کوچه می رفت و هراز چنی نگاهی پشت سرش می انداخت به این امید که یکی او را صدا بزند و بگوید برگردد که همه اینها شوخیی بیش نبوده اما گویا بازی روزگاربرایش جدی تر ازهمیشه بود. فرهاد رفت درحالیکه به زمین وزمان و سرنوشت شومی که برایش رقم خورده بود و انتظارش را می کشید نفرین می فرستاد. روزها بی خبر از آن که آدمها چه سرنوشتی برای هم رقم میزنند می آمدند و می رفتند. شهر در سرمای زمستانی یخ زده بود همچون قلب شکسته فرهاد . آخرین روزنه امیدش آنگاه بسته شد که فهمید شبنم را به عقدمهران پسر یکی از بازاریان شهر که از دوستان مایه دار آقا کمال بود درآورده بودند . در واقع همه این مشکلات و پاسخ منفی به فرهاد هم از زمان خواستگاری مهران از شبنم نشات گرفته بود . گذر زمان برای فرهاد دیگر بی معنی شده بود نه انتظاری که به امیدش دل ببند و نه دلی که در سینه دیگر برای کسی بتپد تنها چیزی که برایش مانده بود خاطره چشمان معصومی بود که اینک برایش به رویایی دست نیافتنی مبدل شده بود . به سرنوشت شوم خود و پول و ثروت و هرچه پولدار بود نفرین میفرستاد عامل تیره روزی و بدبختی اش را در پول و ثروت می دید . اکنون دیگر همه کارمندان شرکت می دانستند که این فرهاد آدم سابق نیست . همان فرهادی که صبح ها زودتر از بقیه در شرکت حاضر می شد و تا دیر وقت به خانه برمی گشت . اکثر روزها با تاخیر وارد می شد بعضی روزها اصلا حوصله کار و شرکت را نداشت . چند بار رئیس شرکت با او حرف زد و درخواست نمود که به موقع و مرتب در سر کار حضور یابد اما گویا فرهاد گوشش به این حرفها بدهکارنبود . تا اینکه در یکی از همان روزهایی که با تاخیر وارد شرکت شده بود رئیس شرکت او را احضار نمود . وقتی که وارد اتاق رئیس شدآقای محسنی رو به فرهاد کرد و گفت :آقای احسانی من متاسفم که امروز باید بگم یکی از بهترین کارمندای این شرکتو البته در گذشته رو، می خوام از دست بدم اگر توجه میکردید و به توصیه های من گوش می دادید من مجبور نبودم امروز عذر شما رو بخوام . من همه تلاشم رو کردم اما گویا شما خودتون نخواستید با من همکاری کنید . حکم اخراجش رو گرفت ، بعد از تصفیه حساب با امور مالی از شرکت خارج شد . همان شرکتی که روزی با یک دنیا آرزوو امید به پیشرفت وارد آن شده بود . احساس میکرد که دیگر هیچ چیزی برایش مهم نیست به همین خاطر بود که به راحتی با موضوع اخراجش از شرکت کنار آمد . پایان کار درشرکت پایانی بود بر دلیل ماندن در این شهر . روی آن را نداشت که به دیار خودشان نیز برگردد با دنیایی از آرزو وامید پا به اینجا گذاشته بود امااینک همه چیز را پایان یافته می دید.دیگر با کدام انگیزه می توانست در این شهر بماند . شهری که مردمانش همه ی هستی اش را به یغما برده بودند . وسایلش را برداشت و عازم ترمینال شد . وقتی در برابر باجه فروش بلیط ترمینال قرار گرفت بازهم مقصد معینی نداشت .در جواب فروشنده بلیط که از او پرسید که مقصدش کجاست پاسخی نداشت .نگاهی به تابلویی که روبرویش بود کرد و بدون هیچ گونه شناخت و آشنایی قبلی نام یکی از شهرها راگفت . نام شهری در جنوب کشور که فرهاد نه تاکنون آنجا رفته بود و نه اطلاعاتی از آن داشت .فقط می خواست جایی غیر از اینجایی که اینک بود باشد . جایی دورتر از اینجا. خیلی دور تر . جایی که فرهاد خودش باشد و عشقش ، عشقی که اکنون فقط یادش از او در دل فرهاد مانده بود . اما برای فرهاد همین هم کفایت میکرد . اگر خود شبنم را ازش گرفته بودند یادش و نامش را که به زور نمی توانستند از دلش بیرون کنند . در خانه دلش نه آقا کمالی بود که زندگی را در پول و معامله بداند و نه رئیس شرکتی که او را از کار برکنار کند . پس در خانه دلش را قفل می زد و کلیدش را در دریای پهناور خاطرات می انداخت که هیچ غواصی نتواند پیدایش کند . ساعاتی بعد اتوبوس به راه افتاد . فرهاد چشمهایش را بسته بود و در خیالش امدنش ، دیدن شبنم ، و همه ی اتفاقات روی داده را مرور می کرد . بد جوری دلش گرفته بود . سرانجام طاقت نیاورد و آرام آرام بغضش ترکید . اشکها پهنای صورتش را خیس کرده بودند . ریزش برف جاده را لغزنده کرده بود و اتوبوس آرام آرام از شهر خارج شد و خود را به پیچ و خم جاده ها سپرد . صبح روز سوم بود که اتوبوس به مقصد رسید .اولین چیزی که فرهاد را متعجب نمود تنوع آب و هوایی کشور بود اینجا برخلاف جایی که فرهاد بود نه از سوز سرما خبری بود و نه از برف و بوران . همه جا پوشیده از گل و سبزه بود و تازه اینجا بود که فرهاد فهمید در جنوب بهار همان فصل زمستان است.
موضوع مطلب : پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|