سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین من
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

چشمهایی به رنگ دریا (قسمت 4)

فرهاد که با این صحبت حمید آرامتر شده بود بیشتر از هر زمانی حمید را دوست داشت و ارزش یک دوست خوب را می فهمید ..

اکنون برای فرهاد دقیقه ها همچون ساعت و رورزهاهمچون سال می گذشت هروزی را که سپری میکرد برهیجان و دلهره اش نیز افزوده می شد. چند روزی می شد که با حمیدحرف زده بود ولی تاکنون جو ابی نگرفته بود در این روزها چه افکار متفاوتی که به سراغش نیامدند گاهی با خودش میگفت او کجا و شبنم کجا ؟ نه این که او دارای بهترین و ثروتمند ترین خواستگاران است چه دلیلی دارد که زندگی با فرهاد را بخواهد . خواستگارانی که هرکدامشان با دارایی و پولشان می توانستند زندگی چند نفر مثل خودش را بخرند و بفروشند .اما آنگاه که به یاد نگاه پا ک و معصوم شبنم می افتاد بر این افکارش غلبه می کرد و باورش می شد که شبنم مثل خیلی های دیگر نیست که آینده اش را فدای مادیات کندو به باورهای درونش اعتماد می کرد و دلش مطمئن می شد . 

پاییز برگریزان دیگر چتر خود راکاملاً بر شهر افکنده بودوآخرین نفس های خود را می کشید . کم کم سوز سرمای زمستان خودش را به رخ می کشید و نوید روزهای سرد و برفی را به همراه می آورد اما گویا امسال سرما برای فرهاد مفهومی نداشت زیرا دلش با آتش عشقی گرم بود که ریشه تا اعماق وجودش گسترانیده بود .

روزها و شب ها همچنان پشت سر هم می آمدند و می رفتند و حمید همچنان درآتش یک انتظار کشنده می سوخت انتظاری که علارغم جان فرسا بودنش بسیار شیرین بود و این شیرنی را فرهاد خیلی دوست داشت.

تا اینکه سرانجام در یکی از همین روزهای سرد زنگ تلفن به صدا درآمد و گرما بخش دل فرهاد شد . آن طرف خط حمید بود که از فرهاد درخواست کرد امشب را به منزلشان برود. تلفن که قطع شد برای لحظاتی صحنه ها همچون فیلمی از نظرش عبور میکردند زمانی شبنم را شادمان و خوشحال در لباس سفید عروسی در کنار خودش می دید ،گاهی هم او را می دید که پشت به او نموده و به سراغ رویاهای خودش میرود . فرهاد به عشق شبنم ایمان آورده بود و این را از همان اولین نگاهش خوانده بود اما چرا پاسخش تا به امروز به درازا کشیده بود سوالی بود که فرهاد تا الان جوابی برایش نداشت . به هرگونه ای بود آن روز هم باهمه درازیش البته برای فرهاد ،که برای دیگران روزهای زمستانی خیلی کوتاه است به شب رسید . برای آخرین بار خودش را برانداز نمود و با توکل بر خدا که همیشه در زندگی به او دل می سپرد راهی شد. خیابانها برایش از همیشه طولانی تر شده بودند اما هیچ راهی نیست که پایانی نداشته باشد این بود که سرانجام خود را در مقابل خانه آقا کمال دید زنگ در را به صدا درآورد و در گوشه ای منتظر ایستاد .لحظاتی بعد حمید در را بررویش باز کرد و او را به داخل خانه دعوت نمود. از ظاهرکار این گونه پیدا بود که جز حمید کس دیگری در خانه نمی باشد و همین موضوع هم برای غلبه بر دلشوره فرهاد کفایت می کرد .

بعد از سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول حمید که انتظار را از چشمان فرهاد به خوبی می خواند بیشتر از این در حاشیه نماند و رفت سراغ اصل مطلب. این بود که گفت :

ببین فرهاد از موضوعی که مطرح نمودی مدتی می گذره و من منتظر یه فرصت مناسب بودم تا بتونم در این رابطه باهم حرف بزنیم البته من دوست داشتم جواب شبنم رو از زبون خودش بشنوی چون من اون روز هم بهت گفتم این خود شبنمه که باید به تو جواب بده نه من ، تا اینکه امروز این موقعیت فراهم شد و خواستم خودت بیایی و جواب شبنم رو بشنوی . این رو گفت و سرش را پایین انداخت و شبنم رو صدا کرد. فرهادکه تا این لحظه فکر می کرد تنها خودش و حمید توخونه هستند خودش رو جمع و جور کرد . سرش رو که بلند کرد شبنم رو روبروی خودش دید دوباره چشماش تو چشمای شبنم افتاد و دست و پای خودش رو گم کرد و جواب سلام شبنم رو داد و سرش رو پایین انداخت اما شبنم خیلی آروم و با اعتماد به نفس و البته در حالیکه صورتش از شرم سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت و گفت :

-:ببینید آقا فرهاد آرزوی هر دختری که با کسی زندگی کنه که تو زنگیش عشق و علاقه باشه و در سختی ها مرد زندگی باشه غیرت و مردونگیش برام ارزش داره و من   خوشحالم که این ویژگی رو تو وجود شما می تونم ببینم

و آنگاه که برق شادی رو تونست تو چشمان فرهاد ببینه دیگه دلیلی برای ماندش تو اون اتاق نمی دید .

فرهاد بود که از شادی در پوست خود نمی گنجید بی اختیار حمید رو در آغوش گرفت و غرق بوسه نمود هر چند که خود حمید هم دست کمی از فرهاد نداشت و از اینکه می دید یکی از بهترین دوستاش داره عضوی از خانواده اشون میشه دست کمی از فرهاد نداشت .

شهر دیگر چهره ای کاملا زمستانی به خودش گرفته بود گاه گاهی دانه های سفید برف بر زمین فرود می آمدند و نوید روزهای سرد زمستانی را باخود به همراه می آوردند فرهاد کارهایش را مرتب نمود و چندروزی مرخصی گرفت تا به دیدار خانواده اش برود . وقتی که برای خداحافظی پیش حمید رفته بود به او گفت که ممکن است برای خواستگاری رسما پدر و مادرش را به همراه خود بیاورد.

اتوبوس پیچ و خم جاده های برف گرفته را پشت سر می نهاد و فرهاد را با رویاهای شیرینش با خود به سوی زادگاهش می برد . هنگامی که اتوبوس به ترمینال شهر رسید فرهاد باورش نمی شد که به این سرعت رسیده باشد و البته  تا بوده نیز چنین بوده برای کسانی که دنیا بر وفق مرادشان باشد و روی خوبش را نشان دهد همیشه زمان زود می گذرد اما امان از روزی که زندگی روی دیگرش را نشان  دهد آن وقت است که گویی زمان متوقف شده باشد.

چند روز اول را فرهاد به دیدو بازدید اقوام و دوستان گذرانید . روزهای آخر مرخصی اش بود و فرهاد در این فکر که چگونه موضوع شبنم   رو با پدرش در میان بگذارد تا اینکه بالاخره یک  روز خود پدر به دادش رسید و سر صحبت رو باز کرد:

-:ببین پسرم میخوام باهات حرف بزنم تو دیگه سرو کارت با خودته هزینه زندگیت رو خودت تامین میکنی . وقتشه باباجون که دیگه به زندگیت سروسامون بدی خدا هم خوش نمی آید مگه نه اینکه پیغمبر ما می فرمایند  ازدواج نگه داشتن نیمی از دینه من و این مادر پیرت هم تا کی باید حسرت دومادی تو را بخوریم.

-:اتفاقا آقا جون من خودم هم می خواستم در این رابطه باهاتون حرف بزنم

-:خوب حرف بزن پسرم من گوش میدم

-:می خواستم بگم آقاجون من دختر مورد علاقه مو پیدا کردم یعنی چطوری بگم خواهر همین دوستم حمیده. خیلی دختره خوبیه مطمئنم هم شما  و هم مادر ببیند ازش خوشتون میاد .

حسین آقا پسرش رو خوب می شناخت او از کودکی فرهاد رو جوری بار آورده بود که همیشه بهترین تصمیم رو می گرفت این بود که اینبار هم به پسرش اعتماد کرد و عاقبت قرار بر این شد که به همراه مادرفرهاد رسما جهت آشنایی بیشتر و همچنین خواستگاری رسمی این بار همسفر فرهاد باشند .

مرخصی فرهاد به پایان رسید و یکبار دیگر وسایلش را جمع و جور کردو آماده رفتن شد اما این بار با دفعه قبل تفاوتهای زیادی داشت بر خلاف دفعه قبل این بار برای رفتن شوق زائد الوصفی داشت ضمن اینکه در این سفر پدر و مادرش نیز همراهش بودند . در راه اینقدر از خصوصیات اخلاقی شبنم گفت و گفت که مادر را بی تاب دیدار عروس آینده اش نمود.

زمانی  وارد شهر شدند که بارش برف شامگاهی شهر  را سفید پوش کرده بود . سرمای هوا باعث شده بود تا مردم کمتر در خیابانها حضور داشته باشند و به همین خاطر شهر خلوت تر از همیشه به نظر می رسید . اما فرهاد که دلش برای دیدار شبنم یک ذره شده بود با ورودش به شهر به راحتی می توانست بفهمد که قلبش تندتر از همیشه می زند گمان میکرد که صدای ثپش های قلبش جوری است که پدر و مادرش هم این صدا را می شنوند. شاید اگر پدر و مادر همراهش نبودند یکراست سمت خانه آقا کمال می رفت اما ناگزیر بود که به خانه خودشان برود .احساس میکرد دیگر زندگی بدون شبنم برایش مفهومی ندارد اما به این امید که شب سیاه هجران با همه ی تاریکی و درازیش بالاخره به سر خواهد شد و خورشید درخشان وصال طلوع خواهد نمود همه چیز را تحمل می کرد.

روزهای اول را حسین آقا  و حاج خانم به استراحت و گشت و گذار در شهر پرداختند. روز سوم بود که بعد از هماهنگی که فرهاد با حمید نمود تصمیم گرفتند شب را به دیدار از خانواده آقا کمال و خواستگاری اختصاص دهند .شب که چادر سیاه خود را بر روی شهر کشید فرهاد نیز با دنیایی آرزو و امید به همراه پدر و مادرش راهی خانه آقا کمال شدند . زنگ در را که به صدا درآورند هرکدام در اندیشه های خود بودند ،فرهاد از این که با خانوادهاش به خواستگاری محبوبش می آید در پوست خود نمی گنجید و اما حسین آقا دلشوره ای عجیب به جانش افتاده بود زرق و برق خانه او را به فکر فرو برده بود راستش تا حالا با چنین خانواده هایی رفت و آمد نداشت . مادر که از نگاه حسین آقا درونش را می خواند برای این که قوت قلب شوهرش باشد گفت :

-: حاج آقا پسر ما هم کم آدمی نیست ..برای خودش یه پارچه آقاس خیلی ها دلشون بخواد دومادشون بچه من باشه .

شبنم که با کتاب داستانی خودش را سرگرم نموده بود با شنیدن صدای زنگ در قلبش به تلاطم افتاداو نیز فرهاد را دوست داشت . در همان نگاه اول او را جوان شایسته و مودبی دیده بود و اتفاقاتی که در مسیر دانشگاه رخ داد او را به این باور رسانیده بود که فرهاد مرد زندگی و روزهای سخت می باشد . داستان زندگی فرهاد و سختی هایی را که تحمل کرده بود تا بتواند به جایگاهی شایسته دست یابد را که شنیده بود او را در تصمیمش مصمم تر نموده بود

بالاخره آن شب از هردری سخنی گفته شد تا اینکه حسین آقا رفت سر اصل موضوع و شبنم را از آقا کمال  خواستگاری نمود . آقا کمال نیز گفت :

-: البته د راین که فرهاد جوان خوب و لایقی است شکی نیست . در این مدت که او را شناخته ایم صفات خوبش را هم دیده ایم اما همانطور که می دانید مسائل مهمتر ی نیز وجود دارند البته باید من نظر خود شبنم را نیز بفهمم وهم اینکه ما باهم بیشتر آشنا شویم . به هرحال در دوام یک زندگی خیلی مسائل وجود دارند که باید مد نظر واقع شوند .

آن شب وقتی که برگشتند مادر به سلیقه فرزندش آفرین گفت و اورا به خاطر این انتخابش تحسین نمود . حسین آقا و حاج خانم به شهر خودشان برگشتند و دوباره فرهاد تنها ماند و آینده ای که به آن دل بسته بود .چند روز را در تب و تاب گرفتن پاسخ آقا کمال پشت سر نهاد تا اینکه در یکی از همان روزها که قصد خارج شدن از شرکت را داشت زنگ تلفن به صدا درآمد گوشی را برداشت .حمید بود سلام و علیک کوتاهی کرد وگفت که فرهاد به خانه اشان بیاید پدرش با اوکاری دارد .

فرهاد ترجیح داد قبل از این که به خانه ی خودش برود سری به خانه آقا کمال بزند . در خانه آقا کمال را که زد حمید در را باز کرد دلهره و اظطراب درنگاه حمید  کاملا هویدا بود . وارد خانه که شد برخورد سرد و بیروح آقا کمال بر نگرانی اش افزود   فضای سنگین خانه نیز بر این دلهره می افزود

آقا کمال بود که به این سکوت سرد خاتمه داد و گفت :     

 

 




موضوع مطلب :

          
سه شنبه 90 خرداد 24 :: 9:14 صبح

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 123
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 193373
امکانات جانبی