سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین من
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

برای هرکسی ممکنه یه روزای خاصی با شرائط خاص تو زندگیش بوجود بیاد مشکلات شخصی ، گرفتاری خانوادگی و مسائلی از این دست که آدم رو واقعا زمینگیر میکنه . سالهای 73-74 بود سه چهار سالی می شد که به عنوان معلم در یکی از روستاهای اطراف گناوه مشغول به کار شده بودم که متاسفانه چنینی روزهایی به سراغ من هم اومدند. مسائل و مشکلاتی که روند زندگی خانوادگی منو تغییر جهت داد و تو این تغییر جهت هم مقصر کسانی بودند که متاسفانه همیشه در زندگی انسانها وجود دارند از نزدیکانت هستند اما کاری رو که اونا میکنند دشمن هیچ وقت نمی تونه بکنه نتیجه کارشون هم تغیر مسیر زندگی و دوری 14 ساله از بهترین اشنایانم بود به هر حال روزهای سختی بود و زندگی مجردی و دور از خانواده در یک روستای دوردست . تو خلوت اون روزای دلم قلمم را برداشتم و برای دل خودم شروع کردم به نوشتن. نتیجه اش داستانهایی شد که دیروز بعد از چند سال حین جستجو در خانه دوباره به چشمم خورد و یاد آون روزا رو برام زنده کرد این شد که تصمیم گرفتم دوباره اونا رو بازنویسی کنم و تقدیمشون کنم به شما و یکی از دوستان خوبم دوستی که به قول خودش اسمش هیچ کسه و سن وسال براش مهم نیست و فرقی هم نمیکنه کجا زندگی میکنه مهم اینه که یه گوشه این مملت هم نفس ماست حال و روز این روزاش منو یاد گذشته خودم می اندازه . البته آرزو میکنم که به خدا کمکش کنه و به خواسته هاش برسه

 چشم هایی به رنگ دریا  قسمت 1

روزی که فرهاد فهمید  تو آزمون استخدامی شرکت تجاری مورد علاقه اش تو یه شهری دورتر و بزرگتر از شهر خودشون قبول شده هم خوشحال بود و هم ناراحت .خوشحال به این خاطر که بالاخره تونسته یه کار معتبر و متناسب با تحصیلاتش پیدا کنه و ناراحت از این که از پدر و مادرپیرش که این همه سال زحمت او رو کشیده بودند داره جدا میشه .وقتی موضوع رو به حسین آقا گفت جواب باباش مثل همون روزی بود که دانشگاه قبول شده بود :برو پسرم دنبال زندگیت برو دنبال تقدیرو سرنوشتت ما که آرزومون خوشبختی توست بابا من و  مادرت هم خدامون کریمه ، ضمنا خواهرت هم که نزدیک ماست هوامون رو داره تو نگران ما نباش حسین آقا همیشه همین طوری بود همیشه حرفاش به فرهاد دلگرمی می داد . اوضاغ مالی حسین آقا هرچند خیلی تعریفی نداشت  اما با زحمت زیاد نگذاشته بود بچه هاش تو زندگی احساس کمبود کننددرسته پول و پله زیادی نداشت اما تو شهرشون اعتبار و جایگاهی بین در و همسایه داشت  اینبار هم همین حرفای امیدوار کننده اش بود که فرهاد رو با یه دنیا امید و آرزو راهی دیار غربت می کرد.

البته فرهاد خوش شانس هم بود چون به جایی می رفت که یکی از بهترین دوستان دوره دانشگاهیش  اونجا زندگی میکرد فرهاد و حمید تو دانشگاه بیشتر از همه به هم نزدیک بودند و در حقیقت صمیمی ترین دوست فرهاد همین آقا حمید بود و از اینکه می دید دوباره دست روزگار اونوجایی می فرستاد  که حمیدهم اونجا زندگی میکرد  و این امر باعث تداوم دوستیشون میشه بیشتر خوشحال بود

البته روزهایی که فرهاد داشت بارش رو می بست مامان و باباش گیر داده بودند که دیگه وقتش رسیده فرهاد باید زن بگیره .البته حق هم باهاشون بود فرهاد درسش رو تموم کرده بود و کار مناسبی هم پیدا کرده بود دیگه دلیلی نداشت بخواد بهونه          بیاره .هرکسی هم به نوبه خودش یکی رو نشون کرده بود باباش از خصوصیات دختر عمه اش میگفت و مادر دختر همسایه رو نشون کرده بود و خواهرش از خوبیهای همکارش میگفت اما فرهاد زیربار هیچ کدوم از این حرفا نمی رفت و بالاخره هم قول داد یه مدت از شروع کارش بگذره و شرایط مالیش یه خورده بهتر بشه  بعدا یه تصمیم درست و حسابی خواهد گرفت

بالاخره روز رفتن فرا رسید و  فرهاد بار سفر رو بست و با دعای خیر پدر و مادرش راهی دیار غربت شد حسین آقا و حاج خانم تا ترمینال بدرقه اش کردند. اتوبوس  که راه افتاد فرهاد هم خودش را با تقدیر همراهی نمود و  به سوی دیار ناشناخته ای رو نمود   تا فصل تازه ای از زندگیش رو رقم بزند .

اتوبوس پیچ و خم جاده ها رو طی کرد ، شهرها و روستاها رو پشت شهر گذاشت و سرانجام مسافرانش را به مقصد رسانید . وقتی فرهاد پا به خیابونای شهر گذاشت اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد تفاوت چشمگیر اینجا با شهر خودشون بود  شهری به مراتب بزرگتر و شلوغتر از شهر خودشون .شب اول رو تو یه مهمون خونه به سر برد و فردا صب زود خودش را به مدیر شرکت معرفی کرد .  

چند روزی از شروع کارش تو شرکت میگذشت . شهر اینقدر جاهای دیدنی داشت که تا چند روز اول احساس دلتنگی نکند. هنوز با کارمندای شرکت و همکاراش خیلی خودمونی نشده بود و تنها مونسش هم تو این شهر غریب فقط همین حمید بود که گاهی وقتها میومد و بهش سر میزد .

اون روز هم فرهاد سرش به کارش گرم بود که حمید وارد شد مثل همیشه شاد و سرحال اصلا گویی بی حوصلگی و خستگی همیشه با حمید قهر بود تو شدت گرفتاری شوخی هاش تمومی نداشت و همین خصلت دوست داشتنی حمید بود که فرهاد رو وابسته به خودش کرده بود

   - :بابا سرتو بلند کن خودتو کشتیها ! سلام چطوری پسر؟                                             -:اه سلام تویی حمید خوش اومدی بیا بشین برات یه چایی بیارم                                                                  

  -:بیا بشین چایی نخواستیم بابا. اه اه اه ببین از بس اوملت و نیمرو خورده قیافه اش  شده  عین تخم مرغ پسر تو نمی خوایی به این اوضاع بی سروسامانت پایان بدی ؟خسته نشدی از بس نیمرو املت و نمیدونم این چیزا خوردی؟!

  -:اههه آقا رو نه این که وضع تو از من خیلی بهتره .. اصلا ببینم تو که این همه بلدی لالایی بخونی پس چرا خودت خوابت نمی بره ها بگو ببینم ؟!!

  -:ببین شرایط من با تو خیلی فرق داره آقا فرهاد. ضمنا من هنوز از نعمت دستپخت مادرم محروم نشده ام برو بابا زن بگیر خوتو نجات بده از این اوضاع نیمرویی

  -: جان حمید میخوام اما چی کار کنم  دختر خوشبخت بیدا نمیشه خوب من چکار کنم ها..  تو بگو

و بعد هر دو مثل همیشه هر دو زدند زیر خنده . از هر دری گفتند تا اینکه وقتی حمید میخواست بره یه باره برگشت و گفت:

 

  -:اه داشت یادم میرفت برای چی اومده بودما ...فرهاد جان امشب شام مهمون مایی میخوام هم با خونواده ام آشنا بشی و هم بعد از مدت ها یه شام درست و حسابی بخوری آدرس خونه رو هم برات اینجا مینویسم . یادت نره ها جلو مامان بابا ضایعمون نکنی ها

این رو گفت و خداحافظی کرد و رفت .

 برای اولین بار بود که فرهاد تو این شهر مهمونی خونه کسی  میرفت .البته با اطلاعاتی که از حمید داشت تا حدودی از خانوده اش چیزایی می دونست اما شناختش از خانواده حمید آنگونه نبود که بتونه اضطراب اولین دیدار با یک خانواده ناشناس را نداشته باشه .اخلاق حمید  رو خیلی می پسندید اما آیا سایر اعضای خانواده اش هم چنین اخلاقی داشتند سئوالی بود که برای دانستن جوابش می بایست تاشب صبر می کرد .

ساعت 5 بعد از ظهر بود که با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. تا شب وقتی زیادی داشت بخاطر اینکه خستگی رو از تنش در بکنه رفت حموم و همه خستگی را با سردی آب  حموم از خودش دور کرد .بعد از ظهر روزهای آخر تابستان بود و گرمای هوا باعث شده بود که خیابونا خلوت باشه نگاهی به ساعتش انداخت هنوز وقت زیادی مانده بود تصمیم گرفت مسیرش  رو پیاده روی کنه تا هم قدمی زده باشدو هم زمان رو طی کرده باشه . هر چه به مقصد نزدیک تر می شد تغییر نوع زندگی مردم رو بیشتر متوجه می شد  در حقیقت حمید در یکی از محله های بالایی شهر زندگی میکرد و معلوم بود که وضع مالی خوبی دارند. بالاخره شماره پلاکی که حمید داده بود با شماره یکی از ساختمانهای زیبا ی آن منطقه  مطابقت کرد. اولین چیزی که به ذهنش اومد خونه خودشون بود که البته تفاوتهای زیادی با اینجا داشت  . فرهاد با خانواده های متمول و ثروتمند  رفت و آمد نداشت برای همین هم بود که برقراری ارتباط براش سخت بود و به همین خاطربرای لحظاتی تصمیم گرفت از خیر این مهمونی بگذره و برگرده اما قیافه حمید که تونظرش اومد از تصمیمش منصرف شد . زنگ در رو فشار دادو یه گوشه ای منتظر ایستاد  تو افکار ش غوطه ور بود که صدایی اونو به خودش آورد

-:بفرمایید با کی کار داشتید؟

سرش رو که بلند کرد چشمش تو چشمای آبی رنگ دختری افتاد که روبروش وایساده بودیک لحظه دست و پاش رو گم کرد . از شباهتهایی که بین این دختر و حمید وجود داشت حدس زد باید خواهر حمید باشه البته تاکنون حمید نگفته بود که خواهری هم داره  برای لحظاتی احساس کرد خودش را باخته اما بالاخره به هر زحمتی بود خودش رو جمع و جور کرد و گفت  :

-:  سلام خانم ببخشیدمنزل آقای مجیدی اینجاست ؟

-:   بله بفرمایید

-: با آقا حمید کار داشتم تشریف دارن؟

-:نه  حمید خونه نیستندهمین الان براشون کاری پیش اومد رفتن بیرون البته زود برمیگردن چون منتظر یکی از دوستاشون هستند کاری داشتین بهشون بگم 

-: نه خواهش میکنم من فرهاد از دوستانشون ...

 

-:اه پس آقا فرهاد شما هستین .خواهش میکنم بفرمایید داخل خونه الان حمید بر میگردن .

فرهاد بدجوری دستپاچه شده بود تو دانشگاه ، میحط کارو کلا  با زنان و دخترای زیادی برخورد کرده بود اما هیچ وقت مثل الان احساس درماندگی نمی کرد بد جور ی مستاصل شده بود. زرق و برق خونه و لوازم و اشیاء که تو سالن بزرگ پذیرایی به چشم میومد هم شده بود قوز بالای قوز. برای اولین بار بود که فرهاد پا تو اینجور خونه های بزرگ و گرون قیمت می گذاشت هرچقدر هم تلاش میکرد خودش رو بی تفاوت نشون بده اما مگه میشد .

به صورتش که دست کشید متوجه  شد که خیس عرق شده است .به خاطر پذیرفتن دعوت حمید خودش رو سرزنش میکرد .  دقایقی از ورودش به اون خونه می گذشت و کم کم داشت بر خودش مسلط میشد که دوباره صدایی اونو به خودش اورد:

-: ببخشید اقای احسانی که اینجوری شد فکر کنم که الان دیگه باید حمید هم پیداش بشه

سرش رو که بالا کرد دوباره نگاهش افتاد به چشمهای میزبان که با سینی شربت وارد شده بود . گویا میزبان هم متوجه تغییر احوال فرهاد شده بود این بود که گفت :  

 

 




موضوع مطلب :

          
چهارشنبه 90 خرداد 18 :: 10:27 صبح

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 25
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 193275
امکانات جانبی