از صبحگاه حادثه تا اوج بی کران
|
مردی شکست در خود و پر زد در آسمان
|
مردی شبیه نور ...نه! مردی شبیه خویش
|
تابید بر زمین و رها شد در آسمان
|
سر را نهاده بر افقی با شکوه و سرخ
|
آنقدر پر فروغ، که خورشید، ناتوان
|
با کوچ غمگنانه و بی باورش، نشست
|
بهتی عمیق در دل تاریک این جهان
|
ما وارثان خدعه و تزویر و حیرتیم
|
اومردی از سلال? کمیاب راستان
|
ما دل سپردگان به مرداب عمر و لیک
|
جا مانده از عروج شتابان او زمان
|
دستم نمی دهد که تماشا کنم تو را
|
ای روح پر کشیده در آفاق بی نشان
|
کی کار چون منی است نوشتن ز داغ تو
|
ای شعر نانوشته دیوان شاعران
|
چرا شبیه همیشه میان خلوت ما
|
برای خواندن شعری طنین گام تو نیست
|
مرنج اگر نرسیدی به آرزوی دلت
|
تو عاشق و به جز عشق در مرام تو نیست
|
تو را چنان که تویی مثل خویش می فهمم
|
که ماه خواب و خیالت رفیق شام تو نیست
|
بگو دوباره بگو از نگار و یار و بهار...
|
که روزهای نرفته تهی زنام تو نیست
|