سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین من
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

شب یلدا بود. در کامیاران مهمان صفای خانه‌اش شدیم. به گرمی به پیشوازمان آمد. با هندوانه پذیرایمان شد. دستی نشان‌دار از تیر و ترکش، دستمان را فشرد. بر خود بالیدیم و نشستیم. نوای نرم نوحه‌ای ما را به سمتی می‌کشاند؛ گوشه‌ای از جنس غربت، جبهه‌ای در کمین. آرام آرام در خلسه انتظار فرو رفتیم و گوشمان محیای شنیدن شد. گله کرد که چرا این‌قدر دیر؟! عذر آوردیم که راه دور بود و کوچه‌ها غریب. آهی کشید و گفت: «آه از مظلومیت بچه‌های کردستان!»

رمضان علی‌خانی، بارها لحظه آخر را چشیده است؛ آن گاه که برمی‌خیزی و دست بر سینه می‌گویی: «السلام علیک یا اباعبدالله». یکی از این لحظه‌ها را ورق می‌زنیم.

سال ???? بود و من یک رزمنده بسیجی در گردان ضربت حضرت رسول(ص) سپاه کامیاران بودم. پنجم تیرماه به گردان خبر رسید که تعدادی از عناصر گروهک ضد انقلاب در محور کشکی ـ کامیاران، در منطقه‌ای به نام «سنگ سفید» مستقر شده‌اند و در آنجا آزادانه به فعالیت‌های مخرب خود مشغول‌اند. قله سنگ سفید در سینه خود خاطرات فراوانی از مظلومیت مردان خمینی(ره) دارد. در یک عملیات هجده نفر از نیروهای سپاهی و بسیجی در حین استراحت روی قله غافلگیر می‌شوند. دموکرات‌ها دست و پایشان را می‌بندند و از روی قله به پایین پرت می‌کنند. بعد که ما رفته بودیم، آثار خون‌های سوخته بچه‌ها هنوز روی سنگ‌های کوه‌سفید پیدا بود.

فرماندهی گردان دستور داد یک گروهان از نیروهای زبده برای پاکسازی منطقه آلوده آماده شوند. گروهان آماده شد و حدود ساعت یک بعد از ظهر به سمت منطقه مورد نظر حرکت کرد. ابتدا به روستای بُزوَش رفتیم. آنجا تعدادی از نیروها از ما جدا شدند. بُزوَش به خاطر ارتفاع بلندش این امکان را به بچه‌ها می‌داد که بتوانند بر منطقه مورد نظر تسلط کامل داشته باشند. من با سی نفر باقی‌مانده به سمت روستای کاشتر حرکت کردیم. وارد روستا شدیم. مردم روستا به استقبال ما آمدند و با نان و دوغ از ما پذیرایی کردند. مدتی آنجا ماندیم و بعد از رفع خستگی به سمت قله سنگ سفید راه افتادیم. بچه‌هایی که از روستای بُزوَش به سمت سنگ سفید می‌آمدند بر دشمن مسلط می‌شدند، ما هم از پایین به سمت قله می‌رفتیم تا بتوانیم دموکرات‌ها را به محاصره کامل خود درآوریم. گزارشی که به سپاه رسیده بود، از حضور حدود ده نفر از عناصر دموکرات خبر می‌داد. ما هم با توجه به برتری نفری آماده هرگونه درگیری با آنها بودیم.

فصل برداشت جو بود. در مسیر حرکت به سمت قله به یک زن و پیرمرد برخوردیم که از درو جو برمی‌گشتند. پیرمرد از ما پرسید: «کجا می‌روید؟» گفتیم: «به سمت قله سنگ سفید.» گفت: «می‌شه از اینجا نروید؟» گفتیم: «چرا؟ مگه خبریه؟» گفت: «حالا من می‌گم از اینجا نروید، آخه سربالایی است، خسته می‌شید.» گفتیم: «نه عمو، نترس، اگه از داخل باغ شما رد شدیم، مطمئن باش به میوه‌ها دست نمی‌زنیم.» گفت: «ای آقا، میوه چه قابلی داره، بفرمایید همه‌ مال خودتون، من برای میوه‌ها نمی‌گم، برای خودتون می‌گم». پیرمرد با زنش از ما گذشت و رفت. او جرات نداشت به ما بگوید که دموکرات‌ها در اینجا مستقر شده‌اند؛ چون اگر ما مسیر را عوض می‌کردیم، دموکرات‌ها می‌آمدند و او را می‌گرفتند و می‌کشتند. آنها می‌دانستند که ما تا این نقطه آمده‌ایم و در این مسیر به هیچ کس جز این پیرمرد و زن برنخورده‌ایم که خبر حضور آنها را به ما بدهد. ما با شک و تردید به راهمان ادامه دادیم و تا حدود وسط قله رفتیم.

فرمانده گروهان «علی فریدی» بود. با یک راهنما به نام «علی‌اکبر باجلانی» که از افراد تسلیمی دموکرات بود و از یگان ویژه مأمور شده بود ما را راهنمایی کند، به سمت قله حرکت می‌کند. نزدیک سر قله دموکرات‌ها جلوشان را می‌گیرند. آقای فریدی از فرصت استفاده کرده و خودش را عقب می‌کشاند. اما باجلانی رودرروی دموکرات‌ها قرار می‌گیرد. راه گریزی نیست. باجلانی اینقدر به دموکرات‌ها نزدیک شده بود که با فرمانده آنها به راحتی صحبت می‌کرد. فرمانده دموکرات‌ها می‌گوید: «فلانی، تا کجا دنبال ما هستی؟ حالا نیرو آوردی برای ما؟!» و همان جا او را شهید می‌کنند.

صدای تیراندازی که آمد، خودمان را به سینه کوه رساندیم. ما شش نفر بودیم که جلوتر از بقیه حرکت می‌کردیم. یک لحظه دیدیم نیروهایی که عقب ما هستند، عقب‌نشینی می‌کنند. ما بی‌خبر از همه جا در سینه کوه پناه گرفته بودیم. شروع به صدا زدن بچه‌ها کردیم؛ اما مثل اینکه صدایمان را نمی‌شنیدند و همچنان به عقب‌نشینی خود ادامه می‌دادند. خبری از اطرافمان نداشتیم، نمی‌دانستیم چه می‌گذرد. بی‌سیم هم نداشتیم. از تعداد دموکرات‌ها نیز اطلاع دقیقی در دستمان نبود. ما فکر می‌کردیم تعداد آنها ده نفر است که حتی اگر مواد منفجره به خود ببندند، کاری از پیش نمی‌برند. ما سی نفر بودیم. کاری از دستشان برنمی‌آمد، اما بعداً فهمیدیم که تعدادشان صد نفر بوده است.

درگیری شروع شد و حدود سه ساعت ادامه داشت. نیروهایی که از سمت روستای بُزَوش به طرف کوه سفید می‌آمدند نیز در کمین دموکرات‌ها گرفتار شده بودند. یکی از بچه‌ها به نام «علی‌اکبر رستمی» همان جا شهید می‌شود. ما کاملاً محاصره شده بودیم. نه می‌توانستیم به جلو برویم و نه به عقب برگردیم. حجم آتش بسیار بالا بود. ما هم هر از چندگاهی گلوله‌ای به سمت قله شلیک می‌کردیم. دو تا از بسیجی‌ها به نام «رجبعلی نوری» و «غلام عمرملی»، تیربارچی بودند. آنها پشت صخره‌ای سنگر گرفته بودند و به شدت سر قله را تیرباران می‌کردند. حقیقتاً امان دموکرات‌ها را بریده بودند. جُم می‌خوردند تیربار آنها را می‌زد. رجبعلی و غلام دو بسیجی ورزشکار بودند. هر گاه عملیات می‌رفتیم و بچه‌ها دیگر نمی‌توانستند ادامه دهند، این دو جوان، اسلحه بچه‌ها را روی کول می‌گرفتند و می‌آمدند. اینها حدود سه هزار فشنگ با خودشان آورده بودند و این‌قدر به تیراندازی ادامه دادند تا اینکه فشنگ در لوله تیربار گیر کرد. دیگر کاری از دستشان برنمی‌آمد. آنها تیربار را همان جا زیر سنگ پنهان کردند و با کلاش شروع به تیراندازی کردند. بعدها که یکی از دموکرات‌ها تسلیم شد، گفت: «اگر تیراندازی همین‌طوری ادامه داشت، عقب‌نشینی می‌کردیم.»

دلیل اینکه ما خیلی دیر عقب‌نشینی کردیم این بود که منتظر رجبعلی و غلام بودیم. گفتیم این مردانگی نیست آنها را جا بگذاریم و برویم. خدا را گواه می‌گیرم که ما می‌توانستیم قبل از اینکه محاصره شویم، عقب‌نشینی کنیم؛ اما فقط برای پشتیبانی از این دو بچه بسیجی که با جدیّت تمام تیراندازی می‌کردند و دشمن را تحت فشار قرار داده بودند، مانده بودیم. بالاخره با از دست دادن تیربار، دموکرات‌ها این‌قدر به ما فشار آوردند که ناچار چند صد متری پایین‌تر رفتیم. آتش به گونه‌ای بود که حتی نمی‌توانستیم بلند شویم. بلند می‌شدیم، ما را می‌زدند. با غلت خوردن، خودمان را پایین کشیدیم. من بودم، علی کوهی بود و هاشم فریدی.
یکی دیگر از بچه‌ها زودتر از ما خودش را به پایین رساند و جان سالم به در برد. حدود دویست متری که به طرف پایین غلط خوردیم در پشت سنگ کوچکی سنگر گرفتیم. «مولا مراد رشیدی» هم قبل از ما خودش را آنجا رسانده بود. او از سمت دیگری آمده بود. علی پشت سر من غلت می‌خورد. او ناراحتی کمر داشت و نمی‌توانست زیاد غلت بخورد. نزدیک سنگ که رسید بلند شد تا سنگر بگیرد. از پشت به او تیر زدند. علی همان جا سمت راست و کنار دست من رو به قبله دراز کشید و اسلحه‌اش را به آرامی زمین گذاشت و شهادتین را زمزمه کرد. تیر به قلبش خورده بود. نگاهی به ما کرد و به هاشم گفت: «مواظب بچه‌هایم باشید. من دیگه رفتم. خداحافظ!» همین‌طور که صحبت می‌کردیم، گفتیم: «ناراحت نباش، هیچی نیست» نمی‌دانستیم تیر به قلبش خورده است. لحظاتی دیگر کنار دست ما پر کشید و رفت.

مولا مراد آدم شوخی بود. همیشه با بچه‌ها شوخی می‌کرد. بچه لرستان بود. هیکل بزرگی هم داشت. گفت: «حالامو نگاه نکنین، الآن پیر شدم، والا یکی دو تا از اینها را ناشتا می‌خوردم». داشت به ما روحیه می‌داد. بعد گفت: «بذار حالا یه قوّتی بگیرم، یه سیگار بکشم» دیگر داشت غروب می‌شد. هوا تاریک بود. گفت: «حالا بذار شارژ بشم، قوّتی بگیرم، پدر و مادرشان را درمی‌آرم.» با زبان خوش لُری ‌گفت: «پیر مادرشانه درمی‌آرم». چند لحظه بیشتر نگذشت، تیر به گوشه دهانش اصابت کرد. خون زیادی از دهانش فواره زد. افتاد کنار شهید کوهی و همان جا شهید شد.

غلام زخمی شده بود. هاشم، دایی من هم زخمی شده بود. من هم زخمی بودم. جمعاً سیزده گلوله به بدنم اصابت کرده بود. تنها پایم شش گلوله خورده بود. پای چپ، پای راست، دست و صورتم، همه گلوله خورده بود. هاشم هم ابتدا از ناحیه بازو مجروح شد، بعد سینه و کنار قلبش تیر خورد. دست‌های مرا گرفته بود و می‌فشرد. هاشم خیلی خوش‌قلب و با اخلاق بود. ما با هم خیلی راحت بودیم. در همه عملیات‌ها کنار هم بودیم. نگاهی به من کرد و گفت: «دیگه من رفتم. من از این معرکه نمی‌تونم جان سالم به در ببرم. خیلی مجروح شدم. درد دارم». گفتم: «نه، ما تا آخر با هم هستیم. اگر قرار بشه شهید بشیم، بریم یا بمونیم، با هم هستیم.» گفت: «حالا اگه شما موندید، به خانمم سفارش بچه‌ها را بکن.» به پسرش خیلی علاقه داشت. مدام سفارش او را می‌کرد و یاحسین می‌گفت. خون زیادی از او رفته بود، با وجود این با هم درد دل می‌کردیم. هر از چند گاهی جلو چشمان من هم سیاهی می‌رفت و دوباره روشن می‌شد.

درگیری شدت گرفت و حلقه محاصره تنگ‌تر شد. از ساعت یک بعد از ظهر تا حدود نُه شب، درگیری داشتیم و جز آن سنگ، پناهی نداشتیم. رجبعلی و غلام هم زخمی شده بودند. هیچ کدام نای حرکت نداشتیم. همه افتاده بودیم. دموکرات‌ها به ما مسلط بودند. سر بلند می‌کردیم ما را می‌زدند. نیروهای پایین به روستای کاشتر برگشته بودند و نیروی کمکی هم در کار نبود. در همین لحظات یکی از دموکرات‌ها جلو آمد. چهره‌اش هنوز در برابر چشمانم تداعی می‌شود. آدم قد کوتاه و موبوری بود. چفیة سفیدی داشت و یک کلاش دستش گرفته بود. خیلی به ما نزدیک شده بود. دو تا از دموکرات‌ها را صدا زد: «فلانی، فلانی، پنج شش تا از این جاش‌ها (اصطلاحی که برای پاسدارها، بسیجی‌ها و پیش‌مرگ‌ها به کار می‌بردند) پای اون سنگ هستند، برید پایین و اینها را بزنید و لوازمشان را بردارید».
فکر کرده بودند چون تیراندازی نمی‌کنیم و صدایی از ما نمی‌آید، همه شهید شدیم. در همین حین بود که یکی از بچه‌ها با وجود اینکه به شدت زخمی بود، بلند شد و فریاد زد: یا حسین(ع) گفت و او را زد. گفت: «اینم فدای سرتون!» همین که او کشته شد، گلوله‌باران دوباره شروع شد. دموکرات‌ها جلو آمدند و جنازه او را عقب بردند.

بعد از چند دقیقه‌ای که گلوله‌باران کردند و دیدند هیچ صدایی از ما نمی‌آید، دو نفرشان به نام حبیب‌الله و احمد به طرف ما آمدند. صدای پایشان را می‌شنیدیم. رجبعلی دیگر شهید شده بود. من زنده بودم، غلام و دایی‌ام.
دایی‌ام داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید. گفتم: «بچه‌ها، بیاین خودتون را به مردن بزنید، غروبه، تاریکه، آنها نمی‌فهمند». دایی‌ام گفت: «نمی‌تونم، دردم شدید شده، اصلاً نمی‌تونم تکون بخورم.» من خیلی اصرار کردم، اما قبول نکرد. از او ناامید شدم و رو کردم به غلام و گفتم: «بیا و این کار را بکن و خودتو به مردن بزن». غلام یتیم بود و تک فرزند. فقط مادر داشت. گفت: «من نمی‌تونم، الآن میان و تیر خلاصو می‌زنن. چطور خودم رو به مردن بزنم. حفظ جان واجبه. بذار من بلند شم، شاید نجات پیدا کنم.» گفتم: «این کار رو نکن، اینا رحم ندارن». خیلی اصرار کردم. گفت نه، و درست بالای سر من بلند شد. همین که بلند شد دموکرات‌ها با تیر زدند تو قلبش. غلام روی پای من افتاد. گفتم: «غلام چکار کردی؟ پای منو دوباره شکوندی!» گفت: «آخ مادر، یا زهرا!» خودشو انداخت جلوتر از پای من و همان جا شهید شد.

من دست‌های دایی‌ام را گرفته بودم و می‌فشردم. دیگر زمانی باقی نمانده بود. صدای پای دموکرات‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. چاره‌ای نداشتم. با دایی‌ام وداع کردم و روی سینه‌ام برگشتم و خوابیدم. پای چپم شکسته بود. پای راستم هم شش گلوله خورده بود. یک تکه سنگ کوچک بالای سرم بود. سرم را زیر آن بردم. تمام بدنم غرق خون شده بود. طرف راستم دو شهید، طرف چپم دو شهید و پایین پا یک شهید بود. سکوت سنگینی حکمفرما شده بود. تنها صدای قدم‌های دو نفر را می‌شنیدم که جلو می‌آمدند. چشمانم را بستم و دیگر تکان نخوردم. آن دو نزدیک آمدند. یک لحظه احساس کردم بالای سر ما هستند. به ترتیب شروع کردند به تیر خلاص زدن. ابتدا روی جنازه شهید کوهی رفتند. علی، اسلحه کمری داشت؛ چون رسمی بود. اسلحه‌اش را برداشتند و یک گلوله زدند توی مغزش. شهید رشیدی را هم زدند. آمدند بالای سر من و تیر خلاصو زدند. یک لحظه احساس داغی کردم. فکر کردم تیر به مغزم خورده است. شهادتین را خواندم. اما نه، مثل اینکه تیر به سرم نخورده بود. گلوله روی سنگ خورده بود و کمانه کرده و روی بینی و سینه‌ام را چال کرده بود. دست چپم را زیر صورتم گذاشته بودم. گلوله درست وسط دستم گیر کرده بود. بوی باروت را می‌شنیدم؛ اما هنوز زنده بودم. تکان نمی‌خوردم. نفس هم نمی‌کشیدم. بعد از من نوبت به شهید فریدی رسید. او را هم زدند. رجبعلی و غلام و هاشم را هم زدند. یکی یکی داشتند بچه‌ها را لخت می‌کردند. از کارت شناسایی، پول و... هر چی داشتیم درمی‌آوردند. من هم آن موقع چند تا کارت داشتم و ??? تومان پول نقد. چیز دیگری نداشتم. من را برگرداندند و محکم با لگد زدند. وقتی که مرا برگرداندند. من به همان حالت معلق و بدون نفس ماندم. خدا کمک کرد. هوا تاریک بود و اینها نفس‌های نرم سینه‌ام را تشخیص نمی‌دادند. آنها خودشان هم می‌ترسیدند. وقتی ساعتم را باز کردند و جای ساعت را تیر زدند، نفس‌نفس می‌زدند. بعدها که یکی از دموکرات‌ها تسلیم شد، ساعتم روی دستش بود.

بعد که به همه بچه‌ها تیر خلاص زدند، دنبال تیربار گشتند. نوار تیربار دور کمر رجبعلی و غلام بود، ولی خود تیربار را نتوانستند پیدا کنند. تیربار را غلام بالاتر زیر سنگی پنهان کرده بود. از پیدا کردن تیربار که ناامید شدند با وسایلمان رفتند. من هنوز مطمئن نبودم که آنها رفته باشند. فکر می‌کردم اطراف کمین کرده‌اند تا حرکات احتمالی ما را رصد کنند. تا حدود نیم ساعت تکان نخوردم. بعد از نیم ساعت به آرامی چشمانم را باز کردم. خودم را در میان شهدا می‌دیدم که آرام به لقای حضرت حق رفته بودند. حال و هوای عجیبی بود. آن فضا توصیف‌شدنی نیست. باید بود و دید. مدام بی‌هوش می‌شدم و چند لحظه بعد به هوش می‌آمدم. نمی‌توانستم حرکت کنم. تمام بدنم تیرخورده بود. درد امانم را بریده بود. حدود دو ساعت در آن حالت ماندم.

دو ساعت بعد نیروهایی که در روستای کاشتر مستقر بودند، برای پیدا کردن ما آمدند. دوباره درگیری شدیدی میان دموکرات‌ها و آنها درگرفت و ما این وسط از هر دو طرف تیر می‌خوردیم. من وسط شهدا بودم و آنها سنگر من شده بودند. تنها یک تیر در جریان این درگیری به پای من خورد؛ اما بدن‌های پاک شهدا زیر باران گلوله‌ها شرحه شرحه شدند. درگیری مدتی ادامه داشت و دموکرات‌ها عقب‌نشینی کردند.

دم صبح بچه‌ها برای پیدا کردن ما جستجوی وسیعی را شروع کردند. آنها تمامی ارتفاعات کوه سفید را پاکسازی کردند. من یک گروه از نیروهای مردمی روستای کاشتر را دیدم که با فاصله نسبتاً زیادی از کنار ما می‌گذشتند. با زحمت زیاد دستم را بالا آوردم و تکان دادم. درد شدیدی به بدنم نشسته بود. یکی از آنها مرا دید و گفت: «یه جنازه زنده شده!» بقیه گفتند: «چی می‌گی، مگه ممکنه؟!» دوباره دستم را به زحمت زیاد تکان دادم. او گفت: «به خدا راست می‌گم. زنده است». آمدند بالای سرم. اول از من پرسیدند: «مینی، نارنجکی، چیزی به‌ت نبستند؟ تله انفجاری نشدی؟» گفتم: «تا آنجا که می‌دانم، نه». با احتیاط به من نزدیک شدند. به آنها گفتم: «تیربار زیر سنگ است، بروید آن را بیارید» رفتند و تیربار را آوردند. من را با چوب و طناب بستند و یک برانکارد صحرایی درست کردند. لحظه‌ای که مرا بلند کردند، تمام درد دنیا به جسمم نشست و بی‌هوش شدم. زمانی که به هوش آمدم، خودم را در روستای کاشتر دیدم.

آنجا شهید نمازی‌زاده، فرمانده سپاه کامیاران و دوستانم را دیدم که به شدت متأثر بودند و اشک می‌ریختند. مرا دلداری دادند و با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند. بعد از چند ماه، بهبودی کامل را به دست آوردم. در این درگیری جمعاً سیزده گلوله اصابت کرده بود. بعداً احمد که تیر خلاصی ما را زده بود در بانه کشته شد و دیگری، یعنی حبیب‌الله تسلیم شد و اعتراف کرد و چند سالی در زندان بود و اکنون در پناه نظام اسلامی به راحتی و در آسایش زندگی می‌کند.



موضوع مطلب :

          
پنج شنبه 90 اردیبهشت 1 :: 10:29 صبح

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 64
  • بازدید دیروز: 41
  • کل بازدیدها: 193134
امکانات جانبی