سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین من
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

نامه عاشقانه حیف نون به عشقش (طنز جالب)

سلام بر تو میدونم که صدامو شناختی پس خودمو معرفی نمیکنم شایدم نشناختی، منم حیف نون آااه ای عشق من، چند روز که دلم برات گرفته و قلبم مثل یه ساعت دیواری هر دقیقه شصت لیتر آب را تقسیم بر مجذور مربع میکنه، حالا بگو بقال محل ما چند سالشه؟

امروز یاد آن روزی افتادم که تو من را دیدی و یک دل نه صد دل من را عاشق خودت کردی. یادت می آید؟

ای بابا عجب گیجی هستی، یادت نمیآید؟

خیلی خنگی، خودم میگم. اون روز که من زیر درخت گیلاس سر کوچه، لبو کوفت میکردم با بربری. ناگهان پدرت تو را با جفتک از خانه بیرون انداخت و من مثل اسب به تو خندیدم، خیلی از دست من ناراحت شدی. ولی با عشق و علاقه به طرف من آمدی. خیلی محکم لگدی به شکم من زدی و رفتی. آن لگد را که زدی برق از چشمانم پرید و حسابی عاشقت شدم. از آن به بعد هر روز من زیر درخت گیلاس می ایستادم تا تورا ببینم، ولی هیچوقت ندیدم. اول فکر کردم که شاید خانه تان را عوض کردید ولی بعدا فهمیدم درخت گیلاس را اشتباه آمده بودم.

یک قاب عکس خالی روی میزم گذاشتم و داخل آن نوشتم عشقم هروقت آن را میبینم به تو فکر میکنم و تصویر تو را به ذهن می آورم. اینم بگم که من بدجوری غیرتیم هااااااااا ! مثلا همین دیروز داداشم داشت به قاب نگاه میکرد، دو تا زدم تو سرشو بهش گفتم مگه تو خودت ناموس نداری به دختر مردم نگاه میکنی؟

راستی این شمارهای که به من دادی خیلی به دردم خورد. هر روز زنگ میزنم و یک ساعت باهات درد دل میکنم و تو هم هی میگی مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد من که میدونم منظورت از این حرفا چیه!! منظورت اینه که تو هم به من عشق میورزی، مگه نه!؟

یه چیزی بهت میگم ولی ناراحت نشی، ! این چه وضع ابراز عشقه؟

ناراحت شدی؟ خاک بر سر بی جنبت!! آدم انقد بی جنبه؟

ولی میدونم یکی از این روزا سرتو میندازی پایین و عین بچه? آدم میای تو خونه? من، راستی خواستی بیای ده تا نون هم سر راهت بگیر! یه روزی میام خواستگاریت، میخوام خیلی گرم و صمیمی باباتو ببوسم و چندتا شوخی دستی هم باهاش میکنم که حسابی اول زندگی باهم رفیق بشیم، راستی کله? بابات مثل نور افکن میمونه. بعد عروسی بهش بگو خیلی طرف خونه? ما پیداش نشه. من آدم کچل میبینم مزاجم بهم میریزه!

چند وقت پیش یه دسته گل برات از باغچه کندم که سر کوچتون دادمش به یه دختر دیگه، فکر بد نکن! دختر داشت نگاهم میکرد منم تو رودرواسی گیر کردم گل رو دادم بهش، اونم لبخند ملیحی از ته روده اش به من زد. درسته دختره از تو خیلی خوشگل تر بود ولی چیکار کنم که بیخ ریش خودمی.

راستی من عاشق قورمه سبزی ام (البته بعد از تو) اگه برام خواستی درست کنی حواست باشه، بی نمک بشه، بسوزه ، بد طعم بشه همچی لگدی بهت میزنم که نفهمی از من خوردی یا از...! خلاصه اینکه بی قراری نکن، یه خط شعر هم برات گفتم. خوشت اومد اومد، نیومد به درک!


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم             فکر نکن یاد تو بودم، داشتم اونجا ول میگشتم

 




موضوع مطلب :

          
دوشنبه 91 تیر 12 :: 10:37 صبح
به مناسبت چهل و دو سالگی خداداد عزیزی در گزارشی به مرور زندگی غزال تیزپای فوتبال ایران پرداخته است.
خـداداد عـزیـزی کـیـست؟

به گزارش افکار نیوز به نقل از ایسنا،‌در این مطلب می‌خوانیم: . اپیزود یک/ آخر بهار بود. اول تیر بود و از آسمان آتش می‌بارید. پیرمرد عرق پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد. سرش را به آسمان کرد و پس از شکر خدا گفت: خداداد. مادر لبخندی زد و پیشانی نوزادش را بوسید و گفت: عاقبت بخیر بشی.

اپیزود دو/ پیرمرد به دست‌های پینه بسته‌اش که نگاه می‌کرد و به رنج‌هایی که برای گذران زندگی کشیده نگران می‌شد؛ نگران خداداد، پیرمرد مثل تمام پدرهای دنیا فکر می‌کرد تا پسرش درس نخواند و دانشگاه نرود دعای مادر مستجاب نخواهد شد.

پس زیر تیغ آفتاب و همان‌طور که زمین خدا را برای کشت آماده می‌کرد مدام حرص می‌خورد و حسرت... حسرت اینکه کاش پسرش عاشق درس بود و این‌قدر در کوچه پس کوچه‌ها و زمین‌های خاکی به دنبال توپ پرسه نمی‌زد. حق داشت البته، تا آن روز هیچ کس ندیده بود که لگد زدن به توپ برای کسی آب و نان شود. در فلسفه هم‌نسلان پیرمرد چرخ زندگی فقط با زور بازو می‌چرخید و هنر انگشتان دست.

اپیزود سوم/ خداداد اما خارج از فلسفه افلاطونی پدر همه را عاشق خودش می‌کرد. توپ که به پایش می‌رسید روحش پرواز می‌کرد. همه را جا می‌گذاشت. طوری شد که شهر پر شد از نام خداداد. همه از جادوگر کوچکی می‌گفتند که در رضاییه مشهد داشت بزرگ می‌شد. پیرمرد اما هنوز از این دلخور بود که خداداد نه دل به درس می‌دهد و نه دل به کار، پسرک بازیگوش همه را دور می‌زد؛ معلم کلاس و استاد گچ‌کار از دستش عاصی بودند. درست مثل مدافعان حریف که ذله‌اش می‌شدند.

اپیزود چهارم/ خداداد وارد دبیرستان حاج تقی که شد، وارد تیم‌های باشگاهی مشهد که شد برای خودش نامی دست و پا کرد. در مسابقات آموزشگاه‌های مشهد کسی نبود که از او حرف نزند. در آن پاییزهای زرد مشهد و زمستان‌های استخوان خرد کن او با دریبل‌هایش همه دانش‌آموزان را گرم می‌کرد. پس زمین‌های خاکی رضاییه و گمرک مشهد، شد جولانگاه پسر چشم بادامی که دل هر مربی را می‌برد.

اگر آن روزها همه دبیرستان آقا مصطفی و شریعتی و هنرستان مهدیزاده را با آمار بالای قبولی کنکوری‌های‌شان مثال می‌زدند، دبیرستان حاج‌تقی را همه با خداداد می‌شناختند.


با این حال مدیر دبیرستان امیرکبیر رندی می‌کند و خداداد را از دبیرستان حاج‌تقی به دبیرستان خودش می‌برد. جدایی خداداد از دبیرستان حاج‌تقی اما داستان‌ها داشت؛ در این جدایی البته ردپای ابومسلمی‌ها خوب دیده می‌شود. چرا که مدیر دبیرستان امیرکبیر کسی نبود جز برادر جهانگیر زنده دل، یکی از مسئولان ابومسلم آن زمان. پس خداداد خیلی زود سیاه‌پوش می‌شود.

اپیزود پنجم/ اولین پولی را که از فوتبال درآورد نمی‌دانست به پدر نشان دهد یا نه. پدر اما هنوز هم پایش در یک کفش بود که فوتبال نان و آب نمی‌شود. با این حال پسر یک دنده و لجوجش را خوب می‌شناخت. او آن کاری را می‌کرد که دلش می‌خواست. پس پیرمرد هم دعایش کرد؛ عاقبت بخیر بشی... دعای پدر و مادر کار خودش را می‌کند.

پسر پیرمرد شریف فریمانی نه دکتر شد و نه مهندس، نه معلم شد و نه کاسب، شد ستاره فوتبال خطه خورشید. مادر اما نبود تا ببیند عاقبت بخیری پسر ریزه‌میزه‌اش را. مادر اما نبود تا باز با چشمان مخملی‌اش برای مرد شدن پسرش اشک شوق بریزد. حالا چشمان بادامی خداداد برای دیدن روی ماه مادر آب می‌شدند. کاش هیچ ستاره‌ای نبود و مادر بود. این را هنوز هم که پای حرف خداداد می‌نشینی می‌توانی از لابلای حرف‌هایش با حسرتی بی‌پایان بشنوی هزار بار.

اپیزود ششم/ اسماعیل شجیع آن روزها فکرش را هم نمی‌کرد که بازیکن تند مزاج و خوش تکنیکش روزی خواهد شد دردانه فوتبال ایران. با این حال حواسش به شکارش بود و تمام انرژی‌اش را می‌گذاشت تا پدیده‌اش هرز نرود. حالا نام خداداد مرزهای خراسان را درنوردیده بود و به پایتخت هم رسیده بود.


به جایی که شکارچیان بزرگ در انتظار شکار غزالی خوش نقش تورهای‌شان را پهن کرده بودند. خداداد با رفیق گرمابه و گلستانش هادی کافی برای سربازی می‌روند پایتخت. می‌شوند سرباز فتح تهران. حالا عزیزی با شلیک‌های مرگبارش سلام نظامی همه فرماندهان فوتبال را مقابل خود می‌بیند. حتی فرماندهان تیم ملی را.

اپیزود هفتم/ خداداد مشهد بیا نبود دیگر. پایتخت‌نشین‌های خوش‌نشین ول‌کنش نبودند؛ پدر بی‌تابش بود اما هر روز می‌شنید که خدادادش حساب‌های بانکی‌اش دارد پرتر از روز قبل می‌شود و محبوب‌تر.

کم‌کم باورش شد لگد زدن به توپ در این دنیای پر هیاهو خوشبختی می‌آورد. در یکی از غروب‌های پاییزی از همان غروب‌های دلگیری که خورشیدش زود به خانه می‌رود و غم نبود عزیزان در دلت خانه می‌کند پیرمرد شنیده بود که خبرهایی است؛ شنیده بود پسرهای ایرانی رفته‌اند به دورترین جای دنیا که بجنگند برای غرور.

خدادادش هم رفته بود؛ پس دعا می‌کرد و صلوات می‌فرستاد با تسبیح قدیمی‌اش. از تلویزیون دید که پسرش مثل یک یوز دارد از روی تابلوی تبلیغاتی استادیوم ملبورن می‌پرد و همه ایرانی‌ها دنبالش می‌کنند.


نفهمید داستان چیست؟ همین که به خودش آمد دید کوچه‌شان پر شده از جمعیتی که هجوم آورده‌اند به در خانه‌شان و مدام فریاد می‌زنند خداداد عزیزی. عاقبت به خیر شده بود پسر پیرمرد...

اپیزود هشتم/ مشهد- تهران- ملبورن- کلن- لیون- لس آنجلس- دوبی- تهران و دوباره مشهد. خداداد به خاطر پدر پیش پدر است. در تمام این سال‌ها هر وقت به سراغش رفتیم گفت این مسیر را خودش انتخاب نکرده بود. می‌گفت اصلا هم تلاشی برای رفتن این مسیر نکرده است. گفت فوتبال برایش تفریح بود و نه هدف. حرفش این است که در تمام روزهای گذشته یک نیرویی او را به جلو رانده است و او بی اراده این مسیر را رفته است.

او تمام این مسیر را چشم بسته رفته و حتی اجازه پیاده شدن و نفس تازه کردن هم نداشته است. خواب هیچ آرزویی را هم ندیده است. حسرت هیچ چیزی را هم در زندگی نداشته و ندارد جز جای خالی مادر. مادری که اگر الان بود تمام زندگی و دارایی‌اش را برای مداوایش به پایش می‌ریخت. تمام محبوبیتش را می‌داد تا دستان گرمش را در دستش بگیرد. همین هست که الان می‌گوید «تمام دنیای من بابامه».

اپیزود نهم/ حالا در چهل و یک سالگی می‌گوید که دیگر آرزو و آمالی ندارد. می‌گوید تا به امروز پیش هیچ کسی گردن خم نکردم و خواهشی نکردم. زیر بار حرف زور هم نرفتم که اگر رفته بودم الان 400 تا بازی ملی داشتم. می‌گوید نمی‌خواهم زیاد زنده بمانم تا حتی سربار بچه‌هایم باشم. می‌گوید می‌خواهم در شصت سالگی بمیرم تا با عزت از قطار دنیا پیاده شوم.

اپیزود پایانی/ پیرمرد سرش را به آسمان کرد و پس از شکر خدا گفت: خداداد. مادر لبخندی زد و پیشانی پسر را بوسید و گفت: درپناه خدا عاقبت بخیر بشی...




موضوع مطلب :

          
یکشنبه 91 تیر 4 :: 10:47 صبح

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 32
  • بازدید دیروز: 4
  • کل بازدیدها: 193061
امکانات جانبی