سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین من
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

به گزارش خبرنگار وبلاگستان مشرق، نویسنده وبلاگ روتین های یک طلبه در جدیدترین مطلب خود نوشت:

***مژده! *** مژده! *** بشتابید...

آن دسته از کسانی که خجالت می کشند ونمی توانند دوست دختر و دوست پسر پیدا کنند. یا داداش ویا پدر رو مادرشان نمی گذارند و گیر می دهند! یا اینکه کسی آنها را به خاطر زشتی چهره و موقعیت انتخاب نمی کند! و یا اینکه پول ندارند و غیره ،  در این طرح شرکت کنند.

شما با کمترین هزینه صاحب دوست دختر و دوست پسر می شوید.

فواید این طرح:

1- هیچ کس نمی تواند جلوی شما را بگیرد!

2- هیچ کس اصلا نمی تواند شما را ببیند!

3- با دوست پسر و دوست دخترتان به هر نقطه از ایران وجهان که دوست دارید، می توانید سفر کنید.

4- وسیله ایاب و ذهاب هم منحصر به فرد می باشد!

5- دست برادر و پدر و مادر هم به شما نمی رسد و شما می توانید در عین حال آنها را دیده و به آنها پوزخند هم بزنید!

6- هزینه موبایل و پیامک شما به صفر می رسد!!!

7- از گشت ارشاد هم خبری نیست!

  و مزایای دیگر...

مراحل اجرای طرح:

بسیار ساده است؛

یک عدد پاره آجر یا آهن پاره را برداشته و به نقطه مشخصی در کله خودتان بکوبید درحدی که کاملا نمرده و به حالت " کما " بروید. شما در این حالت  راحت و آسوده با دوست دختر و دوست پسر خود ارتباط برقرار خواهید کرد، با شرایطی که بالا عرض کردم. به همین سادگی!

ما برای عملی بودن طرح خود توصیه می کنیم از سریال "5 کیلومتر تا بهشت" شبکه 3 دیدن فرمایید.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعضی از این سریال های صدا سیما دیگه گند همه چیز رو درآوردن!

با این فیلم ها و سریال ها ارتباط دختر و پسر رو تو این دنیا خوب خوب جا انداختید که دست شما درد نکنه، شما رو به جان مادرتون دیگه با عالم قبر و احتضار و برزخ بازی نکنید...

از طرفی؛ این پسره که اینقدر با حیا بوده که به دختره نگفته دوسش داره، و آدمی متشرع بوده ، چرا روحش اینقدر پررو هست؟؟؟ بی خود نیست که بلا نسبت شما میگن " ای تو اون روحت! "

بعدش بد نیست این فیلم نامه نویس ها قبل از نوشتن و ساختن این فیلم ها یه مطالعه ی عمیق بر عالم روح و برزخ داشته باشند.

اصلا اگر ما نخوایم درباره روح بدونیم باید کیو ببینیم؟

خداوند در قرآن درباره روح اینطور می فرماید:

"و یسئلونک عن الروح قل الروح من أمر ربی و ما أوتیتم من العلم الا قلیلاً " از تو درباره روح سؤال می‏ کنند، بگو:روح از فرمان پروردگار من است و جز اندکی از دانش به شما داده نشده است".

مرحوم علامه طباطبایی در تفسیر المیزان درباره این آیه اینگونه می فرماید:"قل الروح" پاسخ کافی است از سؤال از روح و آن این که روح از مقوله امر است که فقط با امر الهی دفعتاً موجود می‏ شود. لذا معنای "مااوتیتم من العم الا قلیلاً " این است که؛ علم به روح که خداوند به شما داده، اندکی از بسیار است، چون روح موقعیتی در عالم وجود دارد و آثار و خواصی در این عالم بروز می‏دهد که بسیار بدیع و عجیب است و شما از آن آثار بی خبرید.

شکی نیست که محتوای این گونه فیلم ها از نوشته های بعضی از کتب غربی و دانشمندان آنها  نظیر" داستان های هری پاتر"است که ظاهرا بدجور فیلم سازان مارا جو گیر کرده است.

شما از الهام کدام حدیث و روایات این مجموعه را ساخته اید؟ ما که هرچه گشتیم چیزی درباره روح عالم کما یافت نکردیم. اگر سراغ دارید به ما هم معرفی کنید.

تذکر مهم :  مطلب فوق صرفا از دیدگاه اجتماعی به این فیلم نوشته شده است خواهشا دوستان اشتباه نکنند.




موضوع مطلب :

          
سه شنبه 90 شهریور 1 :: 10:13 صبح

عصرایران - در حالی که امسال ، برخلاف رمضان های گذشته ، سریال های تلویزیون چندان در حال و هوای شادی آفرینی برای مخاطبان نیستند و بیشتر در وادی مرگ و روح و ماجراهای جدی -  و نه الزاماً محکم - سیر می کنند ، سریال طنز " سه دونگ سه دونگ" یک استثنا در این میان به شمار می رود چه آن که این مجموعه ، بر خلاف سریال های دیگر که "مدعی آموزگاری" برای مخاطبان هستند ، بیشتر به دنبال آفرینش لحظاتی شاد برای مخاطبان است و البته پیام خاص خود را نیز دارد .

سه دونگ سه دونگ

هر چند در روزهای اخیر نقدهایی بر این سریال وارد شده که عمدتاً از منظر تکنیکی و هنری هستند ، اما فارغ از وارد یا ناوارد بودن این نقدها و صرفاً از منظر اجتماعی باید گفت که "سه دونگ سه دونگ" پاسخی است به نیاز مبرم جامعه به شادی.

واقعیت این است که در ایران امروز ، شاد بودن یکی از نیازهای استراتژیک جامعه است ولی کمتر کسی به این نیاز توجه دارد و در راستای پاسخ به آن ، گامی برمی دارد.
 فراموش نکنیم به همان اندازه که نیاز کشور به سد و گندم و برنج جدی گرفته می شود و با ساخت و تولید و واردات به این نیازها پاسخ داده می شود ، باید به نیازی به اسم "شادی" و رفع آن هم توجه شود به ویژه آن که جامعه ما از یک سو دارای جمعیت جوان است و از دیگر سو ، مشکلات فراوانی مردم کشورمان را احاطه کرده است و استرس های متعددی آنها را می آزارد.
خودکفایی در شادی ، اگر بیشتر از خودکفایی در تولید گندم نباشد ، کمتر از آن هم اهمیت ندارد.

در این میان ، تولید فیلم ها و سریال های طنز ، هر چند تنها راهکار شاد کردن جامعه نیست اما یکی از این ابزارهاست و از این رو ، هر حرکتی که بتواند ولو اندکی شادی و تفریح را به مردم ارزانی کند ، حرکتی ارزشمند است.

البته در این میان کم نیستند کسانی که با غر زنی و بهانه گیری ، سعی می کنند همین شادی حداقلی را نیز از جامعه بگیرند که پیشتر در جریان سریال ساختمان پزشکان و قهوه تلخ تجربه شان کردیم و اینک در خصوص سریال طنز "سه دونگ سه دونگ" شاهدش هستیم.

"سه دونگ سه دونگ" ساخته شاهد احمد لو و با حضور بازیگرانی مانند سیروس گرجستانی، محمد کاسبی، مرجانه گلچین، جواد عزتی و ... در یک فضای ساده شهری و بدون تجملات فخرفروشانه سریال های تلویزیونی ساخته شده است و از این رو ، مخاطب به سادگی ، با سادگی فضای آن ارتباط برقرار می کند و با شخصیت های آشنایش خو می گیرد و دقایقی را - هر چند نه به قهقهه - می خندد.

سه دونگ سه دونگ ، هر چند تمام حق جامعه از شش دونگ شادی نیست ، اما همین اندازه که در این حال و ایام دقایقی کوتاه مردم را شاد می کند ، ارزشمند است.




موضوع مطلب :

          
دوشنبه 90 مرداد 24 :: 1:3 عصر
حالا هم خیلی سخت است. باید دارو بخورم تا اعصابم آرام بگیرد. عصبانی می شوم، خوابم نمی برد، شب ها بیدار هستم. گاز اعصاب مغز را داغان می کند، انگار یک چیزی توی سر آدم را می خورد. حالا شب و روز قرص می خورم... هر شب باید از کپسول اکسیژن استفاده کنم و ...
عماریون: سعید ثعلبی همان رزمنده شجاعی است که این روزها به دلیل ضایعه شیمیایی و خس خس گلویش، به ناچار از کپسول اکسیژن استفاده می کند. او صاحب همان عکس معروف دفاع مقدس است. رزمنده ای که ایستاده و تفنگ به دست گرفته و پیشانی بند «یا مهدی ادرکنی(عج)» بر پیشانی اش بسته است.

سال 59 در بستان زندگی می کردیم که بعد از شروع جنگ، عراق آنجا را محاصره کرد. به حمیدیه رفتیم. تصمیم گرفتم به جبهه بروم اما به دلیل سن کمم، در بسیج ثبت نامم نکردند. آنقدر سماجت کردم که در بسیج حمیدیه قبولم کردند. در کرخه نور، مسئول ادوات بودم و با اینکه 16 سال داشتم، بعد از مدتی مسئول گردان 40 نفره شدم.

کرخه نور در شمال جفیر قرار دارد. سال 61 نزدیک های عملیات بیت المقدس بود که برای شروع، باید آنجا را پاک سازی می کردیم.

عراقی ها، کرخه نور را مین گذاری کرده بودند. بچه ها همه داوطلب بودند که از معبر مین رد بشوند و راه را باز کنند. آخرش قرعه کشی کردیم. دو بار قرعه زدیم و هر بار اسم بچه های خوزستانی درآمد. صدای اعتراض شمالی ها بالا رفت. می گفتند: ما مهمانیم، شما در خانه خودتان هستید، بگذارید ما برویم. ما چاره ای نداشتیم، گذاشتیم دوباره قرعه بیندازند، گفتیم مهمانند، باید احترام بگذاریم. بالاخره آنها رفتند. ساعت یک بعد از ظهر بود که آزادسازی کرخه نور را شروع کردیم.

آن روز 50 نفر از بچه ها از روی مین ها رد شدند. مین ها ضدنفر بودند و می کشتند؛ برگشتی در کار نبود. مسیر 40 متری را بچه ها یکی یکی رفتند و باز کردند.
من حساب می کنم که در هر متر، حداقل یکی شان به شهادت رسید. اولی در قدم اول، دومی بعد از او، سومی... و هر کدام که پیش می رفت، پا جای پای کسی می گذاشت که لحظه ای پیش از او، جلوی چشمش در غبار انفجار مین ضدنفر گم شده بود.
 
فکرش را بکن! صف کشیده بودند و پشت سر هم می رفتند. یکی یکی. یکی می رفت و وقتی صدای انفجار بلند می شد او که رفته بود در غباری که از زمین به آسمان می رفت گم می شد، بعدی پشت سر او می دوید که به نوبتش برسد که در غبار انفجار بپیچد و به آسمان برود.

نه، چاره نبود، بچه ها می رفتند و راه را باز می کردند. معبر مین از خاکریز مقدم خودمان بود به خاکریز دشمن. بچه ها همه خوشحال بودند. عزم داشتند. الله اکبر و یاحسین (ع) می گفتند و می رفتند و از روی مین رد می شدند و راه را باز می کردند.

این عکس را یک عکاس در هورالعظیم انداخت

سال 61 در عملیات والفجر یک در هور العظیم بودیم که عکاسی آمد و عکسم را گرفت و رفت. آن موقع مسئول دسته بودم.

دیگر او را ندیدم، ولی عکس را داشتم. از کنگره ها و جشنواره های زیادی سراغ این عکس را می گرفتند و دنبالش می گشتند، من هم به آنها می دادم.بعضی ها به اشتباه تصور می کنند که این صاحب این عکس در جبهه به شهادت رسیده است اما این گونه نیست. من زنده ام و حالا با مشکلات شیمیایی ام دست و پنجه نرم می کنم.

در عملیات خیبر شیمیایی شدم

قبل از مجروحیت شیمیایی ام، در عملیات بیت المقدس برای آزادی خرمشهر، یک بار از ناحیه دست چپ زخمی شدم و یک بار دیگر دچار موج انفجار شده بودم، با این همه دوباره به جبهه برگشتم. سال 62 در عملیات خیبر شیمیایی شدم.
 
آن روز چند نفر زخمی شدند. من با قایق، زخمی ها را از شط از جاده بصره به سمت ساحل خودمان می بردم که شط را بمباران شیمیایی کردند. ما هم خبر نداشتیم که اصلا شیمیایی چی هست. ساعت 10 و نیم صبح بود. روی آب بودیم و آن جا هوای شیمیایی را تنفس کردیم. بمب شیمیایی را توی آب انداختند. نیزارها همه سوختند. دودش سفید و غلیظ بود و در هوا می چرخید.

وقتی به ساحل رسیدیم، یکی از بچه ها آتش گرفته و روی زمین افتاده بود. رفتم و با پتو خاموشش کردم. خودم هم بدنم می سوخت. ما را به بیمارستان بردند. بین مجروح هایی که با قایق به ساحل رساندم، اسرای عراقی هم بودند. آن موقع استادیوم ورزشی اهواز تبدیل به نقاهت گاه مجروحین شیمیایی شده بود. ما را به آنجا بردند و شست و شو دادند و بعد هم به بیمارستان نجمیه تهران منتقل مان کردند. دوران بستری ام سه ماه طول کشید. بدنم تاول زده بود، احساس خفگی داشتم، خون استفراغ می کردم. هنوز هم همینطور.

جانیاز

بله، سال 65 در شلمچه دچار مجروحیت شیمیایی عامل گاز اعصاب شدم. عراقی ها بعد از این که فاو را گرفتند، می خواستند شلمچه را هم بگیرند که ما آنجا بودیم. برای همین هواپیماها آمدند و ده تا ده تا بمب های گاز اعصاب ریختند. ما توی سنگرمان بودیم، رفتیم ماسک زدیم ولی دیگر فایده نداشت. سه نفر بودیم. تشنج کردیم. یکی از بچه ها، بچه تبریز بود، 12 ـ 13 ساله. سرش را محکم می زد به دیوار. خون از سر و صورتش سرازیر شده بود ولی هیچ چیز را احساس نمی کرد. فقط سرش را محکم می زد توی دیوار.

از شلمچه ما را آوردند اهواز و از آن جا بردند تهران. بیمارستان نجمیه، بیمارستان بقیه الله، بیمارستان مصطفی خمینی و بیمارستان جماران. برای مجروحتیم با گاز اعصاب نزدیک شش ماه بستری بودم.

در جبهه، وقتی رزمنده ها سر پست نگهبانی می رفتند، نفر بعدی را که نوبتش می شد، بیدار نمی کردند و خودشان جای بعدی هم بیدار می ماندند و نگهبانی می دادند. بچه ها با هم مثل برادر بودند. پوتین های همدیگر را واکس می زدند، لباس های همدیگر را می شستند، کسی نمی گفت این لباس کی است و آن لباس کی است. همه را با هم می شستند.

حال و هوای آن موقع خیلی خوب بود، پر از افتخار و عشق بود. شب عملیات همه حاضر بودند. همه می خواستند بروند جلو. همه عشق خط مقدم را داشتند. خط مقدم خیلی سخت بود. بچه ها توی جنگ دیده اند، خط مقدم شوخی نیست.همه این ها، مرا به جذب جبهه می کرد.

سال 62 ازدواج کردم. یک هفته بعدش یک شب آمدند درِ خانه دنبالم و گفتند بیا برویم عملیات، من هم رفتم! عملیات خیبر بود، همان جا شیمیایی شدم. خانمم هم چیزی نمی گفت. می گفت: آزادی، برو.

شبها بیدار هستم

حالا هم خیلی سخت است. باید دارو بخورم تا اعصابم آرام بگیرد. عصبانی می شوم، خوابم نمی برد، شب ها بیدار هستم. گاز اعصاب مغز را داغان می کند، انگار یک چیزی توی سر آدم را می خورد. حالا شب و روز قرص می خورم، داروهایم هم همه خارجی هستند. هر شب باید از کپسول اکسیژن استفاده کنم و ...

خودمان راهمان را انتخاب کردیم. خودمان خواستیم و رفتیم و مجروح شدیم. من هم حالا با همین دردها تا آخر عمر ادامه می دهم. باید مردم بدانند، باید بچه ها بدانند. هرچه باشد باید بگویند که جانبازها ذخیره هشت سال دفاع مقدس هستند. باید بگویند که آنها که رفتند، خودشان را برای دین و ناموس و کشورشان فدا کردند.

حالا بچه ها مثل بچه های زمان جنگ نیستند. این بچه ها پرورش و هدایت می خواهند، باید کسی باشد که راه آنها که به جبهه ها رفتند را ادامه بدهد. این بچه ها باید از یک جایی شروع کنند، باید به کشورشان وفادار باشند. ایثار و فداکاری باید زنده بماند.

ما در زمان جنگ در حال دفاع بودیم. ما فقط از خاک خودمان دفاع می کردیم. فقط به فکر کشور خودمان بودیم، می خواستیم مرز خودمان را نگه داریم. خدا را شاهد می گیرم که باید مرزهایمان را با قدرت نگه داریم. همین حالا هم برای دفاع از وطنم، خودم حاضرم از روی مین رد بشوم و فدایی بشوم.  (منبع: فردا نیوز)



موضوع مطلب :

          
چهارشنبه 90 مرداد 5 :: 11:52 صبح

 

 

 

 

پرده اول: داستان خلقت: «و خداوند انسان را نیمی از جنس مرد و نیمی از جنس زن آفرید و فرمود: فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ ...»

 

رمز جذابیت و محبوبیت زن

آن هنگام که حضرت حق، روح اشرف مخلوقات را در کالبد این آفریده‌ی شگرف می‌دمید، به هر نیمه موهبتهایی بخشید و هر کدام را نسبت به دیگری نیازمند نمود. فرشتگان درگاه الهی مأمور شدند به این‌که خاک خلقت زن را بیشتر غربال کنند تا نرمی وجود او بیشتر شود. اما برای مرد اینچنین نبود، چون مرد باید با زبری روزگار روبرو می‌شد و اندکی ضمختی در وجودش لازم بود.

 

آنچه که از موهبت حیا و عفت و حجب در کاسه‌ی دل زن ریخته شد بیش از مرد بود. به درون رگ مرد نیز رشک و تعصب و غیرت تزریق شد. محبت، عشق، دلدادگی، وفاداری، زیبادوستی و پاکدامنی نیز بین هر دو نیمه وجود بشر به یکسان تقسیم شد.  منبع : تبیان

 

 

 

زن در کلاس صبر و ناز و انتظار شاگرد اول شد و مرد در کلاس تمنّا و نیاز و تلاش برای وصال. زن آموخت که چگونه دل برباید و مرد آموخت که چگونه دل به دست آرد. بشر موجود شریفی بود. رشد و تربیت این شرافت به زن سپرده شد و صیانت و حمایت از آن به مرد. انسان معصوم بود. عصمت در درون زن رشد یافت و مرد نگهبان خدا برای حفظ این معصومیت گماشته شد.

 

 

پس از خلق بشر، هر آنچه که رحمان آفرید از جنس محبت بود. از جنس عشق، از جنس زیبایی. آدمی آموخت که نیم خود را با این محبت و مهر می‌تواند به نیم دیگر پیوند زند. بشر فهمید که کمال از جنس مهربانی است و کامل بودن جز با عشق حاصل نمی‌شود.

  

 

اما مرد عصیانگر بود و سرکش. نگاه به هر سو داشت و میل به کشف و ادارک. پس حجاب چشم بر او واجب شد تا نگاهش فقط به سوی محبوب خود باشد. زن نیز چون لطیف بود و زیبا، میل به خودآرایی و نمایانگری داشت. پس حجاب تن بر او واجب شد تا گرفتار تبرج نشود. این شد که خداوند اول بار حجاب چشم را به سوی مرد نازل کرد و سپس حجاب تن را برای زن آفرید.

 

 

حجاب نیز آفرینشی از جنس محبت بود، چون با حجاب تمنای مرد از زن بیش از پیش شد. مرد خواهان آن چیزی بود که سهل‌الوصول نباشد و پوشیدگی زن را دوست می‌داشت. برای مرد آن چیزی ارزشمند بود که با تلاش و کوشش به دست آید.

اما مرد عصیانگر بود و سرکش. نگاه به هر سو داشت و میل به کشف و ادارک. پس حجاب چشم بر او واجب شد تا نگاهش فقط به سوی محبوب خود باشد

 

با حجاب، متانت زن نیز بیش از پیش شد. چون زن خواهان خواهش مرد بود و حجاب باعث می‌شد که زن خواستگار پیدا کند و خواستنی شود. زن دانست که رمز برتری جسم ظریف او بر درشتی هیبت مرد، نگاه متین است و اخم ابرو و کلام با صلابت. مرد نیز پی برد که راه ورود به قلب صاحب این متانت و سرسنگینی و صلابت، کرنش است و محبت و خواهش.

زن آموخت که باید به راحتی دست‌یافتنی نباشد، همچون مروارید درون صدف؛ و مرد فهمید که برای وصال به گوهر وجود محبوب، دست‌درازی بی‌فایده است و اجازه و مراعات و طلب لازم است. زن فهمید که سر سرکش مرد را با حجب می‌توان به سوی خود گرداند و مرد فهمید که حجاب نشانه علقه و مهر و وفای زن به اوست. حجاب اینگونه رمز شکل‌گیری محبت بین زن و مرد شد.

 

 

با حجاب، زن فهمید که جایگاه او در نظام هستی، مطلوب و محبوب و معشوق است و مرد فهمید که آفرینش برای او حکم طالب و مایل و عاشق رقم زده است. اینگونه بود که در جنت‌المأوی زن ارزشمند شد و مرد قدردان. اینگونه بود که در بهشت عدن، زن لایق مادر شدن گشت و ام‌البشر نام‌گرفت و مرد سعادت حامی‌بودن، پشتوانه بودن و تکیه‌گاه بودن پیدا کرد تا از مادرانگی‌های زن مراقبت نماید.

 

 

حجاب بود که مرد را از تعهد زن به زندگی آگاه نمود، زن را از وفاداری مرد به عهد خود مطمئن ساخت و پیوند زن و مرد را محکم کرد.

 




موضوع مطلب :

          
سه شنبه 90 مرداد 4 :: 9:6 صبح
در یکی از قسمت‎های پخش شده اخیر مجموعه ساختمان پزشکان که به جشن تولد نازنین ـ همسر دکتر افشار ـ اختصاص داشت دو نکته به چشم آمد که کاملاً در تضاد با سبک زندگی اسلامی بود. از عشوه‎های منشی مطب ساختمان پزشکان ـ خانم شیرزاد ـ و حرکات وی که در مواردی به نازکی یک تار مو با رقص فاصله دارد و به خصوص ناز و غمزه‎هایی که در تضاد با دستور خداوند متعال بوده و در نقطه مقابل آیه 32 سوره مبارکه احزاب است که بگذریم، ابتدا مناسب است ترسیمی از جلسه جشن تولد نازنین در قسمت مورد نظرمان که از این مجموعه پخش شده داشته باشیم
سایت مشرق نوشت:

تصور غالب ما این است که برای مذهبی نمودن و امتزاج اسلام و اصول دین با رسانه تنها باید میزگردی تشکیل دهیم و از چند کارشناس مذهبی دعوت نموده و به مردم توصیه‎هایی ارائه نماییم. هر چند که گاهی در همین مسیر نیز اشتباهات و بدسلیقگی‎هایی به چشم می‎آید که پرداختن به آنها و آسیب‎شناسی این مسئله مجال دیگری می‎طلبد.

حال زمانی که پای مجموعه‎های طنز به میان می‏آید ظاهراً بیش از سایر مواقع نوعی اباحه‎گری یا تساهل و تسامح گریبان برنامه‎سازان و مدیران را می‎گیرد و شاید با این منطق ماکیاولی که هدف وسیله را توجیه می‎کند، برای سرگرم کردن و خنداندن مردم متوسل به وسیله‎هایی می‎شوند که با سبک زندگی اسلامی و دستورات صریح خداوند متعال در قرآن کریم در تضاد است و بعضاً همان توصیه‎هایی که کارشناسان مذهبی در سایر برنامه‎های صدا و سیما به مردم داشته‎اند هم نادیده گرفته می‎شود!

در این زمینه و در این یادداشت تنها به دو نمونه که مشتی است نشانه خروار اشاره می‎کنم.
در یکی از قسمت‎های پخش شده اخیر مجموعه ساختمان پزشکان که به جشن تولد نازنین ـ همسر دکتر افشار ـ اختصاص داشت دو نکته به چشم آمد که کاملاً در تضاد با سبک زندگی اسلامی بود.
از عشوه‎های منشی مطب ساختمان پزشکان ـ خانم شیرزاد ـ و حرکات وی که در مواردی به نازکی یک تار مو با رقص فاصله دارد و به خصوص ناز و غمزه‎هایی که در تضاد با دستور خداوند متعال بوده و در نقطه مقابل آیه 32 سوره مبارکه احزاب است که بگذریم، ابتدا مناسب است ترسیمی از جلسه جشن تولد نازنین در قسمت مورد نظرمان که از این مجموعه پخش شده داشته باشیم:

دکتر افشار و همسرش کنار هم نشسته‎اند. برادر دکتر افشار و دکتر ملکی ـ همکار دکتر افشار ـ و تنی چند از پزشکان شاغل در ساختمان پزشکان دعوت شده‎اند و در منزل دکتر افشار حضور دارند. خانم شیرزاد و پدر و مادر دکتر افشار هم از دیگر حاضران هستند.

ساختمان پزشکان

حالا وقت این است که نکته اول نمایان شود. با نگاهی به این ترکیب می‎توان به راحتی متوجه شد که تعدادی از حاضرین در این جلسه با نازنین نامحرم هستند. طبق معمول برخلاف سبک زندگی اسلامی، لباس شخصیت زن ـ نازنین ـ که میزبان این جلسه است در زمانی که با همسرش در منزل تنها است با زمانی که در این جلسه و همراه با چند نامحرم حضور یافته تفاوتی ندارد!

این دقیقاً همان نکته‎ای است که با توسل به منطق ماکیاولی هدف وسیله را توجیه می‎کند مسئولان و برنامه‎سازان به راحتی از کنار آن می‎گذرند، غافل از آنکه نتیجه نهادینه شدن این نوع رفتار که پوشش یک زن در حریم خصوصی و عمومی تفاوتی ندارد در طولانی مدت همانی می‎شود که امروز جامعه ما تنها در یک مورد از تبعات آن با معضل بدحجابی دست و پنجه نرم می‎کند و به آن مبتلا است.
البته این مسئله منحصر به این مجموعه تلویزیونی هم نیست و چنین غفلتی در سایر مجموعه‎ها هم غالباً به چشم می‏آید، امری که در سینما و به نحو تأمل برانگیزی در عرصه تئاتر رنگ و بوی سکولار هم به خود گرفته است.
در بسیاری از مجموعه‎های تلویزیونی می‎بینیم که لباس زن در منزل با زمانی که به کوچه می‎رود و از در منزل برای بدرقه فرزند یا همسرش بیرون می‎رود تفاوتی نمی‎کند .

و اما نکته دوم درباره رد و بدل شدن هدایا بین حاضرین در جلسه به نازنین است. اگر بپذیریم که بر اساس اصول مسلم روانشناسی و به نحو اولی بر طبق توصیه ائمه معصومین علیهم السلام به ویژه حضرت علی علیه السلام، هدیه دادن سبب ایجاد محبت است آن وقت چگونه باید این نکته را توجیه نماییم که رسانه دین‎مدارمان جلسه‎ای را به تصویر بکشد که مردان نامحرم برای همسر یک فرد هدایایی می‎آورند و در حالی که مردی با همسرش در این جلسه حاضر شده، هدیه را مرد به همسر دکتر افشار تقدیم می‏کند؟!

آیا عرف جامعه ما می‎پذیرد که مردی نامحرم برای همسر فردی، یک شال یا روسری هدیه ببرد و بگوید من این شال را برای شما به عنوان هدیه گرفته‏ام و آن زن هم این شال یا روسری را به راحتی استفاده کند؟ چند درصد مردان در جامعه اسلامی چنین رفتاری را در قبال همسرشان می‏پسندند؟

 نکته عجیب‎تر آنکه به بهانه طنز ـ و البته نه طنز بلکه تنها خنداندن! ـ به راحتی مردان نامحرم در این جلسه همسر یک فرد را دیوانه خطاب می‎کنند و مرد ـ دکتر افشار ـ این توهین‏ها را که با خریدن کتاب به عنوان هدیه با عنوان «یادداشت‎های یک دیوانه» تکمیل می‎شود تنها می‎نگرد و انگار نه انگار که به همسرش توهین شده است! آیا عرف جامعه ما چنین است؟!

ممکن است برخی با مطالعه چند سطر فوق با خود بگویند این مسائل در برابر مشکلات عدیده جامعه ما از حیث اقتصادی، اجتماعی و غیره ارزش پرداختن ندارد یا پرداختن به این گونه مسائل در دنیای امروز که زوایای مدرنیته در اسرع وقت رنگ می‎بازد و پست‎مدرنیسم جای آن را می‎گیرد و بلافاصله خود نیز کهنه می‎شود تا جای خود را به شیوه مدرن دیگری دهد نشانه پس‎رفت و با پیشرفت در تضاد است.

این فکر همانی است که مبنای اباحه‏گری و تسامح و تساهل می‏شود و خروجی آن ساخت مجموعه‏ای است که در آن مجازیم به نام طنز و به کام خنده هر کاری بکنیم و بعد در همان رسانه ساعتی بعد در شبکه یک، یک کارشناس مذهبی نظیر حجت الاسلام شهاب مرادی یا سرکار خانم دکتر فرهمندپور بیاوریم و دور یک میز بنشانیم و در برنامه‏ای با عنوان «پارک ملت» از تغییر سبک زندگی در ایران به سوی سبک زندگی غربی و سکولار ابراز نگرانی کنیم، غافل از آنکه ساعتی قبل از شبکه دیگری ـ شبکه سه ـ با دست خودمان راه ترویج سبک زندگی غربی و غیردینی را ترویج کرده‎ایم!
امید که از ابزارهایمان برای ساخت مجموعه فاخر طنز یا حداقل در سطح استاندارد که صدالبته نیل به آن بسیار سخت است به درستی استفاده کنیم.



موضوع مطلب :

          
یکشنبه 90 مرداد 2 :: 7:13 صبح
میدان امام خمینی (ره)



ساختمان شهرداری بوشهر


پارک سیادت


ساحل بوشهر





برچسب ها: بوشهر



موضوع مطلب :

          
شنبه 90 تیر 25 :: 9:42 صبح

در یکی از همین روزها که فرهاد تازه وارد شرکت شده بود آقای بصیرت او را احضار کرد با خود فکر کرد که احتمالا دوباره ماموریتی درپیش است . وارد اتاق شد و هنگامی که بر روی یکی از مبلها نشست آقای بصیرت گفت:

-: ببینید آقای احسانی امروز همزمان دو نامه از مدیر کل  بدست من رسیده که اتفاقا هر دوتاشون هم به شما ربط داره این بود که خواستم بیاین و در مورد این دو نامه باهاتون حرف بزنم

نامه ها فرهاد را به فکر فروبرد یعنی دوباره سرنوشت برایش چه خوابی دیده بود

-: اما نامه اول ...همانطور که میدونی من دیگه پیر و خسته شده ام مدتی بود درخواست بازنشستگی نموده بودم تا اینکه امروز و طی این نامه حکم بازنشستگی من اعلام شد .اما نامه دوم تو این نامه حکم ریاست رئیس بعدی این شرکت هستش که بلافاصله بعد از من مشغول بکار خواهد شد . فرهاد که همه موفقیت های خودش را نتیجه توجه و مدیریت خوب آقای بصیرت می دانست با شنیدن این خبر حسابی گرفته شد آقای بصیرت که غم و اندوه را درچهره فرهاد دید ادامه داد و گفت :

-:ببین پسرم قرار نیست که ما تا ابد اینجا بمونیم بالاخره یه روز باید من می رفتم و یه جوون جای منو میگرفت  اما آقای احسانی من جدا بهتون تبریک میگم چون این نامه دوم حاوی حکم ریاست شما تو این شرکته و من از طرف خود و همکاران به شما صمیمانه تبریک میگویم . وقتی دوستان بالا از من در خصوص رئیس بعدی شرکت نظر خواستند من تو رو معرفی کردم ومطمئنم  که از عهده اون بر میآیی.

با این خبر فرهاد حسابی غافلگیر شده بود تردیدد تمام وجودش را فراگرفته نمی دانست خوشحال باشد و یاغمگین .خوشحال از موفقیتی که بدست آورده بود و اندوهگین از رفتن آقای بصیرت . او همه ی موفقیتش را به حساب آقای بصیرت گذاشته بود . همان روز خبر انتصاب فرهاد بعنوان رئیس شرکت در میان تمام کارکنان پیچید . دو روز بعد هم طی مراسم باشکوهی آقای بصیرت بازنشسته شد و فرهاد بعنوان رئیس شرکت رسما کار خود را آغاز کرد .

اکنون چهار سال از آن روزی که فرهاد بدون داشتن مقصد معینی وارد این شهر شده بود می گذشت . هر وقت به یاد می آورد که چگونه اون روز با دلی شکسته و بدون قصد و نیت مشخصی پا به اینجا گذاشته بود و اکنون به عنوان رئیس یکی از معتبر ترین شرکت های تجاری در یکی از بنادر جنوب مشغول بکار بود خدا را شکر می کرد و بیشتر می فهمید که هر یک از کارهای خدا حکمتی دارد .در یکی ازهمان روزها فرهاد در دفتر کارش بود و امورات مشتریان را بررسی می کرد

اونطرفتر و در قسمت ورودی اتاق رئیس، منشی جوان شرکت مشغول پاسخگویی به مراجعه کنندگان بود.اون روز روز ملاقات عمومی رئیس شرکت بود و مراجعه کننده هم بسیار.خانمی وارد شرکت شد و به سمت منشی رفت

-: ببخشید خانم من با آقای احسانی کاردارم ، فرهاد احسانی گفتن اینجا کار میکنه

-: منظورتون آقای دکتر هستن ؟

کدوم دکتر خانم ؟

دکتر احسانی رئیس شرکت رو میگین دیگه ؟

نمی دونم ....آقای احسانی .. فرهاد ..

ببینید خانم ما اینجا یه آقای احسانی داریم اونم همین  آقای دکتر که رئیس شرکت هستند

-: نمی دونم همین که شما می فرمایین میتونم ببینمشون ؟

-:وقت قبلی دارین ؟

-: نه من از راه دور اومدم باید ایشون رو ببینم

-: نمی دونم بزارید باهشون حرف بزنم اگه خودشون اجازه دادند اشکالی نداره

-:  خانم منشی وارد اتاق رئیس شد و بعد از چند لحظه بیرون آمد و گفت :

-: خانم آقای دکتر اجازه دادن میتونین برین داخل فقط خواهش میکنم زودتر که وقت به دیگران هم برسه

اما خانمی که بهش وقت داده بودند که وارد اتاق آقای رئیس بشه نه  اهل تجارت بود و نه اهل معامله  حیران مانده بودکه وارد اتاق بشود یا برگرد  :یعنی ای خدا این همون فرهاده ..یعنی منو میشناسه  یعنی اجازه میده من باهاش حرف بزنم ..مرددمانده بود لحظه ای تصمیم گرفت که برگردداما باز پشیمان شد راه زیادی اومده بود سالهای زیادی صبر کرده و منتظر بود تا فرهاد را ببیند و حرفهایش را که این همه سال در دلش مانده بود بگوید . میخواست به فرهاد بگوید که او نیز شریک این دوری و هجران بوده است می خواست بگوید او نیز ..صدای منشی او را به خودش آورد

-:خانم پس چرا نمیرد داخل ؟

دل به دریا زد و وارد اتاق شد حس کرد پاهایش تحمل کشیدن بدنش را ندارد .به هر زحمتی بود در را باز کرد  و در آستانه در قرار گرفت

فرهاد که سرش به زیر بود و داشت نامه ای را مطالعه می کرد با صدای باز شدن در به صندلی خالی اشاره نمود و گفت : بفرمایین خانم چه خدمتی از دست من بر میاد .اما بجای آنکه جوابی بشنود صدای هق هق گریه زن بود که هرلحظه بیشتر می شد . برای لحظاتی سرش رو بلند کرد و با دیدن کسی که برابرش ایستاد بود نزدیک بود از تعجب خشکش بزند  .برای لحظاتی  احساس کرد چشمانش اشتباه میبینندو دچار توهم شده است  اما واقعیت همان چیزی بود که می دید . کسی که دربرابردیدگانش ایستاده بود و چون ابر بهاری اشک میریخت شبنم بود اما اینجا کجا ؟ و شبنم کجا ؟ بی اختیار صدا زد :شبنم

تو اینجا ...

و شبنم وقتی اسم خودش را از زبان فرهاد شنید نتواسنت طاقت بیاورد و روی زمین ولو شد

فرهاد دستپاچه خانم منشی را صدا زد .خانم منشی با یه لیوان آب وارد شد . فرهاد انتظار هرچیزی را داشت الا دیدن شبنم اون هم اینجا و تو این شهر . بالاخره با تلاشهای خانم منشی حال شبنم بهتر شد . وقتی چشمانش را باز کرد نگاهش را در اتاق چرخاند تا به فرهاد رسید . درچشمان فرهاد خیره شد و اشک از دیگانش سرازیر شد فرهاد نیز دست کمی از او نداشت البته از اون شبنمی که فرهاد دیده بود همان چشمان همیشگی مانده بود و سایه ای از وجودش دوباره دلش فرو ریخته بود اما اینبار دیگر اجازه نداشت به شبنم نگاه دیگری داشته باشد :

شبنم تو اینجا چکار میکنی؟ چطور اومدی اینجا انها را فرهاد گفت و ناخودآگاه عقدهایش گشوده شد :

-: اومدی بعد از این چند سال دوباره داغ دل منو تازه کنی؟ اومدی همه چیز رودوباره  به یادم بیاری ؟ می دونی من چه سختی هایی کشیده ام ؟میدونی چه شبها یی را با گریه و صورت خیس به صبح رسونده ام ؟ تو که شوهر کردی و رفتی دنبال زندگی خودت چرا دوباره اومدی این همه راهو که منو دوباره ویران بکنی ؟؟

-: نه فرهاد من نه کاری به تو دارم و نه کاری به زندگیت اما باید میومدم باید میومدم و یه چیزایی بهت میگفتم که بدونی من بهت وفادار موندم ؟ باید بهت میگفتم که عشق من به تو یه عشق حقیقی بود

-: اما تو که شوهر کردی شبنم دیگه چطوری میخواستی عشقت را ثابت کنی ؟

- اشتباه تو همین جاست فرهاد درسته منو بابام به زور به عقد اون پسر در اورد اما من هم عاشق تو بودم من هم تورا برای خودم خواسته بودم وقتی هم به زور پای سفره عقد نشستم همه می فهمیدند که من دلم جای دیگه گیره خود مهران هم اینو می فهمید اما بابام بهش کفته بود از سرش بیرون میرد . شش ماه بعد از عقدبا مهران وقتی فهمید که من دلم جای دیگه ای هست نموند منو طلاق داد و رفت

من موندم و تهدیدها و تحقیر ها موندم و با خودم عهد کردم که بعد از تو دل به هیچ مردی نبندم . بعد از این اتفاقات حمید که خودش رو بیشتر از همه مقصر میدید کمتر به خونه میومد همه اش تو کار و سفر بود بابا که متوجه اشتباهش شد پشیمون شده بود اما دیگه دستش به تو نرسید خیلی جاها را دنبالت گشت اما هیچ کسی ازت سراغی نداشت بالاخره هم دوسال بعد از غصه کاری که انجام داده بود سکته کرد اما قبل از مرگش از حمید خواسته بود که هر جوری شده تو را پیدا کنه و از ت حلالیت بخواد .تا اینکه بالاخره حمیدچند روز پیش بود که فهمید تو اینجا کار میکنی و تصمیم گرفتیم بیایم و این حرفا را بهت بگیم حالا دیگه با خیال راحت میتونم برگردم

-:شبنم من به عشقم و دلم اعتماد داشتم . دلم همیشه گواهی میداد که یه روز همه مشکلات حل شدنی حتی همون روزی که خبر ازدواجت رو شنیدم .به همین خاطر هم بود که هیچ وقت به خودم اجازه ندادم کسی رو تو دلم جای شما بزارم

اون روز فرهاد از اون چه براو گذشته بود گفت و شبنم از سختی هایی که تحمل نموده بودتا اینکه هنگام غروب آفتاب شد و فرهاد می بایست سر قرار همیشگیش باشد . به اتفاق شبنم به سوی ساحل حرکت کردند بر تخته سنگی که یادگار روزهای تنهایی بود نشستند . آن روز غروب خورشید زیباتر از همیشه به نظر می رسید و فرهاد که همیشه احساس میکرد دریا چیزی کم دارد دیگر چنین حسی نداشت

-: شبنم ؟

-: چیه فرهاد ؟

_میبینی شبنم چگونه موجها به سوی ساحل میاین اما هنوز نرسیده مجبورند برگردند.آخه جای موج تو سینه دریاست و بدون دریا موجها مرده اند .

هنگامی که فرهاد این جملات را میگفت شبنم دستانش را در دستهای فرهاد فرو برده بود تا گرمی آن را بیشتر احساس نماید

 

پایان




موضوع مطلب :

          
شنبه 90 تیر 4 :: 12:47 عصر

 چشمهایی به رنگ دریا (قسمت 6)

 همه جا پوشیده از گل و سبزه بود و تازه اینجا بود که فرهاد فهمید در جنوب بهار همان فصل زمستان است.

 یکی از مهمانسراهای شهر را برای اقامت برگزید وچند روزی را در آنجا استراحت پرداخت. عصر یکی از همان روزها که دلش از یکنواختی مهمانسراگرفته  و تنهایی خسته اش کرده بود تصمیم گرفت گشتی در شهر بزند .یکی از خیابانهایی را که به ساحل منتهی می شد درپیش گرفت در شهر قدم می زد و به مردمانی که فارغ از هیاهوی درون او مشغول زندگی روزمره خود بودند غبطه می خورد.وقتی که به کنار دریا رسید خورشید داشت آماده استراحت می شد تا روزی دیگری را نورانی نماید . دیدن این منظره و کشتیها و افرادی که در حال رفت و آمد بودند برایش تازگی داشت . این اولین بار بود که فرهاد دریا را از نزدیک میدید. تخته سنگی را در گوشه ای خلوت پیدا کرد . صدای موجها که به سمت ساحل می امدند با صدای ناخدای پیری که گوشه ای نشسته بود و با صدای دلنشینش شروه های جنوبی را برای دلش میخواند سمفونی بسیار زیبایی را خلق می کرد . چقدر هم این شعرها به دل فرهاد می نشست :

چو آید فکر یار اندر ضمیرم                                                                 

بسوزد خرمن ماه از نفیرم

نه فایز پیر عمر، از ماه و سال است                                                      

غم هجران جانان کرده پیرم

بتا چشمت مرا از پای درآورد                                     

سر زلفت بلاها برسر آورد

خدا داند رخ آتش فشانت                                                

بیادم آفتاب محشر آورد

 

فرهاد که گویی شنیدن این اشعار آرامشی ناشناخته را برایش به همراه داشت چشم به دریا دوخته بودکه چگونه خورشیدرا  در درون خود در دورست ها جای می داد . فرهاد موج ها را میدید که با چه شتابی خود را به ساحل می رساندند و نیامده مجبور بودند دوباره به دل دریا بازگردند . به سرخی خورشید خیره شده بود که چگونه مغلوب تاریکی میگشت اما این پایان کار نبود و روز دیگر و مبارزه ای دیگررا خبر می داد  .

هوا دیگر تاریک شده بود ومجالی برای ماندن نبود فرهاد هم بلند شد و راهی مهمانسرا گردید در حالیکه احساس میکرد اندکی آرامتر از روزهای گذشته شده است . روز بعد نیز تا به خود آمد خودش را کنار ساحل دیدو روزهای دیگر و اینگونه بود که احساس کرد هیچ جای دیگر ی غیر اینجا برایش آرامش به همراه ندارد .زمانی به خود آمد که احساس کرد دلبسته به این ساحل و این دریا شده است . هرکجا که بود هنگام غروب خودش را به ساحل می رساند و بر روی همان تخته سنگ همیشگی آرام میگرفت و به دور دست ها خیره می شد آرزومیکرد که ایکاش او نیز می توانست همچون امواج خروشان خودش را به دریا بسپارد،جزئی از آن دریای خروشان باشد و درآن فانی و باقی شود . دریا را دوست داشت چون مطمئن بود دیگر این یکی را کسی نمی تواند ازاو بگیرد .

یک ماه از آمدن فرهاد به این شهر می گذشت و در این مدت حسابی با زندگی در اینجا و بویژه دریای زیبایش دمخور شده بود . یکی از روزها متوجه شد که پس اندازی که از کار قبلی برایش مانده رو به اتمام است . نه بدون پول و سرمایه میتوانست اینجا بماند و نه دلخوشی به بازگشت به شهر خودشان و دل کندن از دریا داشت . فرهاد عاشق دریا شده بود و همه انتظارات و رویاهای بر باد رفته اش را گویی اینجا به دست آورده بود او شبنم را بخاطر اندیشه های غیر انسانی اطرافیانش از دست داده بود اما هیچ کس نمی توانست او را از دریا جدا سازد این بود که تصمیم گرفت به هر قیمتی شده در این شهر برای خودش کاری دست و پا کند . روزها در جستجوی کار بود و غروبها خودش را به ساحل می رساند . سرانجام تجربیات کاری گذشته اش به فریادش رسید و در شرکتی مشابه شرکت قبلی و بخاطر همان تجربه ای که اندوخته بود مشغول بکار شد .

حضورش در شرکت جدید و ارتباط با افراد گوناگون باعث شده بود تا حدودی از درون خود فاصله بگیرد اما به هر ترتیبی بود غروبها خودش را به ساحل میرساند تقریبا همه مردم آن منطقه تخته سنگی را که گوشه ای قرار گرفته بود متعلق به فرهاد می دانستند . به خاطر اینکه خانواده اش هم نگران نباشند به آنها اطلاع داد که کارش به این شهر منتقل شده و باید اینجا بماند . درآمدحاصل از کار درشرکت که ضامن بقاء فرهاد در این شهر بودو خطر اخراج دوباره و بی پولی و اجبار به خروج ازاین شهر همه دست به دست هم داده بود تا به فرهاد برای کار کردن انگیزه ای مضاعف ببخشد  به طور مرتب سر کار حاضر بود و امورات محوله را به نحو احسن انجام میداد .همه ی این موارد باعث خوشحالی آقای بصیرت رئیس شرکت که مرد دنیا دیده و با تجربه ای بود شده بود اما همیشه از این که میدید این کارمند تازه اش غم عمیقی در چهره پنهان دارد فکرش را به خود مشغول کرده بود . روحیه تعامل و حس علاقه مندی به همکار باعث شد تا یک شب آقای بصیرت فرهاد را خانه اش دعوت نماید تا هم بیشتر با خصوصیات اخلاقی کارمندش آشنا شود و هم شاید بتواند گره ای از کار او بگشاید . برای فرهاد تنهایی و با خود بودن از هرچیزی باارزش تر بود اما به خاطر احترامی که برای آقای بصیرت قائل بود نتوانست دعوت او را رد نماید و ناچارا شب را به منزل او رفت . خانواده آقای بصیرت هم مثل همه جنوبیها خونگرم و مهمانواز بودند . برخوردشان برای فرهاد تازگی داشت زیرا صفا و سادگی و صداقت در آن موج میزد . آن شب آقای بصیرت و فرهاد از هر دری باهم گفتند تا اینکه آقای بصیرت از فرهاد دلائل اندوه و ناراحتی اش را سئوال نمود . فرهاد که مدتها بود با کسی حرف نزده   و رازش را درون خود نگه داشته بود احساس نمود که به همدمی نیاز دارد و چه کسی بهتر از آقای بصیرت ، این بود که مانند فرزندی که با پدرش دردل نماید همه مسائلی راکه برایش اتفاق افتاده بود برای آقای بصیرت بازگو نمود .آقای بصیرت که اشک را در چشمان فرهاد میدید حالا به خوبی می دانست که فرهاد چه روزهای سختی را پشت سر نهاده است سعی نمود تا با حرفهایش تسکین دهنده قلب او باشد . آن شب با فرهاد خیلی حرف زدو از این که میدید حرفهایش تا اندازه ای آرامش را برای  فرهادهمراه داشته  و بارقه هایی از امید به زندگی را دردل او بارور نموده خوشحال شد .

رفتارهای دلسوزانه و پدرانه آقای بصیرت که تلاش میکرد شوق زندگی را درون فرهاد زنده نماید تا حدودی اثر گذار بود . فرهاد نیز به خاطر محبت هایی که از آقای بصیرت می دید تلاش میکرد محبت های او را با کار مطلوب و حضور موثر در شرکت جبران نماید .

ماههای آخر زمستان بود . اما همه جا بهاری بود. بهار برای فرهاد هم خوشایند بود و هم دلگیر . بهار فصل شبنم بود و دانه های مروارید گون آن که صبح ها سر و صورت گلها و علفها بهاری را شستشومیداد و نوازش می کرد . بوی بهار همه جا را پر کرده و عشق بهار همه را به تکاپو واداشته بود . بهار به دریا هم طراوت و شادابی دیگری بخشیده بود و فرهاد همه آنچه را که میخواست در دریای خروشان می یافت اما همیشه احساس می کرد چیزی کم است . چیزی که نبودش برابر بود با همان اندوه شیرین .

آمدن بهار انگیزه فرهاد را هم بهار ی کرده بودسخنان آقای بصیرت او را به زندگی امیدوار نموده بود اکنون تصمیم داشت به جای آنکه در گوشه ای بنشیند و حسرت گذشته را بخورد آنقدر در زندگی پیشرفت نماید و به آنان که غرورش را شکسته بودند بفهماند که هیچ چیزی از آنها کمتر نداردو او نیز می تواند با اراده مصمم خود پله ترقی و پیشرفت را طی نماید . .این بود که در اولین گام تصمیم گرفت ضمن کار در شرکت به تحصیلاتش ادامه داده و مراتب بالاتر علمی را به دست آورد.آن روزی که خبر موفقیتش در کنکور و پذیرش در مقطع دکترا را به آقای بصیرت داد بیشتر از همه هم خود آقای بصیرت شادمان بود .

دو سال بود که فرهاد وارد این شهر شده بود . در این مدت با کمک آقای بصیرت توانسته بود گاهمای بلندی بردارد به خاطر تلاش و همدلی آقای بصیرت و کارمندانش شرکت نیز به طور چشمگیری توسعه یافته بود و آقای بصیرت این ترقی و پیشرفت را مرهون تلاشهای فرهاد و دیگر همکارانش می دانست. صداقت تجربه و تحصیلات عالی سبب شده بود که آقای بصیرت اعتمادش به فرهادچند برابر شود و همین پیشرفت چشمگیر ش هم باعث شده بود تا اندازه ای غرور از دست رفته اش را باز یابد . در این مدت آقای بصیرت تلاش زیادی نمودتا همسر شایسته ای برای فرهاد پیدا نماید  و دختران شایسته ای را به فرهاد معرفی نمود  اما فرهاد خانه دلش از عشق شبنم ویران شده بود .وقتی که فرهادتوانست از پایان نامه اش به خوبی دفاع نماید و نمره قبولی از استادانش بگیرد از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.

کسب این موفقیت ها باعث شده بود تا فرهاد بیش از گذشته به آقای بصیرت نزدیک تر شود .البته آقای بصیرت هم از پیشرفت علمی و کاری او خوشحال بود و همه این عوامل دست به دست هم داد تا او را به عنوان معاون خودش معرفی نماید . همه ی کارمندان به دیده ی احترام به فرهاد می نگریستند و او را به خاطر تلاش و پشتکارش تحسین می کردند.بیشتر کارهای شرکت به دلیل کهو لت سن و خستگی آقای بصیرت به عهده فرهاد بود . آقای بصیرت ماموریت های طولانی مدت را به فرهاد واگذار می کرد  . در همین سفرها بود که فرهاد هر روز باتجربه تر از روز قبل می شد و در کوران زندگی آبدیده تر می شد . با وجودی که اکثر کارهای داخل و بیرون شرکت به دوش فرهاد بود و بعد از آقای بصیرت نفر دوم شرکت شده بود خوشحال بود اما احساس رضایت نمی کرد . چشمانش منتظر بود با وجودی که میدانست همه ی آمال و آرزوهایش خط بطلان کشیده شده اما هنوز نتوانسته بود دلش را راضی وقانع نماید .

روزها براساس قانون نانوشته طبیعت می آمدند و می رفتند تا آنکه در یکی از همین روزها که فرهاد تازه وارد شرکت شده بود آقای بصیرت او را احضار کرد با خود فکر کرد که احتمالا دوباره ماموریتی درپیش است . واترد اتاق شد و هنگامی که بر روی یکی از مبلها نشست آقای بصیرت گفت:




موضوع مطلب :

          
دوشنبه 90 خرداد 30 :: 11:31 صبح

 چشمهایی به رنگ دریا (قسمت5)

آقا کمال بود که به این سکوت سرد خاتمه داد و گفت :

ببیند آقای ... چی بود فامیلیتون .. آقای محترم ... شما فکر کردید که من دخترم رو سر را ه پیدا کردم ؟ یا محبت های بی ملاحظه ما شما رو واداشته به خودتون اجازه بدید و از دختر من خواستگاری بکنید . شما که تو زندگیتون آه ندارید تا با ناله سودا بکنید مگه نمی دونید من تا حالا نذاشتم دخترم هیچ کمبودی تو زندگیش احساس بکنه اونوقت چطوری می خواد با شما زندگی بکنه که هنوز نمی تونید گلیم خود رو از آب بیرون بکشید . دخترمن خواستگارانی داشته که هرکدومشون میتونن تموم زندگی تو و بابات را بخرن اون وقت تو با چه رویی بلند شدی اومدی خواستگاری شبنم ؟.. من این بی احترامی شما رو به حرمت دوستیتون با بچه ام نادیده میگیرم اما جدا از تون میخوام که دیگه این خانواده و دخترم رو فراموش کنید . امیدوارم که حرفم را متوجه شده باشید آقای محترم

فرهاد که انگار دنیا روی سرش آوار شده باشد گیج و حیران مانده بود چه بگوید

-:ببخشید آقا کمال منظور شما از این حرفها چیه ؟

آقا کمال باعصبانیت جواب داد :

-: منظور من روشن و واضحه آقا یعنی دیگه از این به بعد فکر شبنم رو از سرت بیرون کن هروقت تونستید گلیمتون رو از آب بیرون بکشید زن خوب و در شان خودتون هم پیدا می شه ایشاله برو آقا برو با هم وزن خودتون برابری کن

فرهاد که حرفهای آقا کمال همچون پتکی سنگین بر سرش فرود می آمدند از این که اینگونه داشت تحقیر می شد به شدت عصبانی بود اما خودش رو کنترل کرد و گفت :

شما فکر میکنید زندگی تمامش خوردن و خوابیدن و پول و دارایی است درسته من پول شما رو ندارم اما تمام وجود دلمه که اونم گذاشتمش پای شبنم . من شبنم رو دوست دارم و تمام وجودم رو برای خوشبختی اون هزینه میکنم . من برای آینده اش زحمت میکشم و ومطمئنم که می تونم اونو خوشبختش کنم

-   :همین که گفتم آقا.. اون دلتون رو هم با خوتون بردارید و ببرید اینجا تنها چیزی که مشتری نداره همین یه قلم جنسه ..با دل میشه زندگی کرد آقا ... این حرفا مال یکی دو روز اول زندگیه وقتی زن و بچه برات خرج درآوردند آنوقت دلتو میزاری جلوشون؟

-   : اما من میدونم شبنم نظرش این نیست ؟ اونم به من علاقه داره آقا کمال . شما چرا میخواید جلو خوشبختی ما وایسید؟

 -     : شبنم حالیش نیست . سرش داغه . یکی دو روز دیگه میفهمه که دیگه فایده ای نداره من نمی ذارم دخترم بدبخت بشه .. خواهش میکنم که دیگه تمومش کنید در خونه اون سمته لطفا در روهم پشت سرتون ببندید .

فرهاد که میدید آقاکمال داره رسما اونواز خونشون بیرون میکنه به زحمت خودش رو کنترل کرده بود که زمین نیفتد انگار سقف اتاق دور سرش می چرخید تا حالا هیچ گاه درزندگیش اینقدر تحقیر نشده بود . ای کاش شبنم خودش رو نشون می داد و همه حرفهای پدرش رو تکذیب می کرد اما انگار شبنم هم روزه سکوت گرفته بود  .اما حال و روز فرهاد گونه ای نبود که بفهمه این سکوت سکوت از سر رضا نیست . نگاهی به حمید و مادرش انداخت خود آنها دست کمی از فرهاد نداشتند و امید کمک از آنها نمی رفت . دیگر بیش از این ماندن جایز نبود غرورش به اندازه کافی لگد مال شده بود و احساسات پاکش به بازی گرفته شده بود . در حالیکه پاهایش به زور هیکلش را همراهی میکرد از خانه آقا کمال بیرون رفت . اکنون به نظرش می آمد در ودیوار هم او را به تمسخر گرفته اند . خیابانها در نظرش بی روح و مرده بودند همان خیابانهایی که روزگاری با شوق و ذوقی غیر قابل باور آنها را برای دیدار شبنم پشت سر میگذاشت . احساس می کرد که نه تنها شبنم که همه ی هستی اش را به یغما برده اند غرورش را ،شخصیتش را ،و همه ی احساساتش را. از آن کوچه می رفت و هراز چنی نگاهی پشت سرش می انداخت به این امید که یکی او را صدا بزند و بگوید برگردد که همه اینها شوخیی بیش نبوده اما گویا بازی روزگاربرایش  جدی تر ازهمیشه بود. فرهاد رفت   درحالیکه به زمین وزمان و سرنوشت شومی که برایش رقم خورده بود و انتظارش را می کشید نفرین می فرستاد.  

روزها بی خبر از آن که آدمها چه سرنوشتی برای هم رقم میزنند می آمدند و می رفتند. شهر در سرمای زمستانی یخ زده بود همچون قلب شکسته فرهاد . آخرین روزنه امیدش آنگاه بسته شد که فهمید شبنم را به عقدمهران پسر یکی از بازاریان شهر که از دوستان مایه دار آقا کمال بود درآورده بودند . در واقع همه این مشکلات و پاسخ منفی به فرهاد هم از زمان خواستگاری مهران از شبنم نشات گرفته بود . 

گذر زمان برای فرهاد دیگر بی معنی شده بود نه انتظاری که به امیدش دل ببند و نه دلی که در سینه دیگر برای کسی بتپد تنها چیزی که برایش مانده بود خاطره چشمان معصومی بود که اینک برایش به رویایی دست نیافتنی مبدل شده بود . به سرنوشت شوم خود و پول و ثروت و هرچه پولدار بود نفرین میفرستاد عامل تیره روزی و بدبختی اش را در پول و ثروت می دید . اکنون دیگر همه کارمندان شرکت می دانستند که این فرهاد آدم سابق نیست . همان فرهادی که صبح ها زودتر از بقیه در شرکت حاضر می شد و تا دیر وقت به خانه برمی گشت .

اکثر روزها با تاخیر وارد می شد بعضی روزها اصلا حوصله کار و شرکت را نداشت . چند بار رئیس شرکت با او حرف زد و درخواست نمود که به موقع و مرتب در سر کار حضور یابد اما گویا فرهاد گوشش به این حرفها بدهکارنبود . تا اینکه در یکی از همان روزهایی که با تاخیر وارد شرکت شده بود رئیس شرکت او را احضار نمود .

وقتی که وارد اتاق رئیس شدآقای محسنی رو به فرهاد کرد و گفت :آقای احسانی من متاسفم که امروز باید بگم یکی از بهترین کارمندای این شرکتو البته در گذشته رو، می خوام از دست بدم اگر توجه میکردید و به توصیه های من گوش می دادید من مجبور نبودم امروز عذر شما رو بخوام . من همه تلاشم رو کردم اما گویا شما خودتون نخواستید با من همکاری کنید .

حکم اخراجش رو گرفت ، بعد از تصفیه حساب با امور مالی از شرکت خارج شد . همان شرکتی که روزی با یک دنیا آرزوو امید به پیشرفت وارد آن شده بود . احساس میکرد که دیگر هیچ چیزی برایش مهم نیست به همین خاطر بود که به راحتی با موضوع اخراجش از شرکت کنار آمد .

پایان کار درشرکت پایانی بود بر دلیل ماندن در این شهر . روی آن را نداشت که به دیار خودشان نیز برگردد با دنیایی از آرزو وامید پا به اینجا گذاشته بود امااینک همه چیز را پایان یافته می دید.دیگر با کدام انگیزه می توانست در این شهر بماند . شهری که مردمانش همه ی هستی اش را به یغما برده بودند . وسایلش را برداشت و عازم ترمینال شد . وقتی در برابر باجه فروش بلیط ترمینال قرار گرفت بازهم مقصد معینی نداشت .در جواب فروشنده بلیط که از او پرسید که مقصدش کجاست پاسخی نداشت .نگاهی به تابلویی که روبرویش بود کرد  و بدون هیچ گونه شناخت و آشنایی قبلی نام یکی از شهرها راگفت . نام شهری در جنوب کشور که فرهاد نه تاکنون آنجا رفته بود و نه اطلاعاتی از آن داشت .فقط می خواست جایی غیر از اینجایی که اینک بود باشد . جایی دورتر از اینجا. خیلی دور تر  . جایی که فرهاد خودش باشد و عشقش ، عشقی که اکنون فقط یادش از او در دل فرهاد مانده بود . اما برای فرهاد همین هم کفایت میکرد . اگر خود شبنم را ازش گرفته بودند یادش و نامش را که به زور نمی توانستند از دلش بیرون کنند . در خانه دلش نه آقا کمالی بود که زندگی را در پول و معامله بداند و نه رئیس شرکتی که او را از کار برکنار کند . پس در خانه دلش را قفل می زد و کلیدش را در دریای پهناور خاطرات می انداخت که هیچ غواصی نتواند پیدایش کند .

ساعاتی بعد اتوبوس به راه افتاد . فرهاد چشمهایش را بسته بود و در خیالش امدنش ، دیدن شبنم ، و همه ی اتفاقات روی داده را مرور می کرد . بد جوری دلش گرفته بود . سرانجام طاقت نیاورد و آرام آرام بغضش ترکید . اشکها پهنای صورتش را خیس کرده بودند . ریزش برف جاده را لغزنده کرده بود و اتوبوس آرام آرام از شهر خارج شد و خود را به پیچ و خم جاده ها سپرد .

صبح روز سوم بود که اتوبوس به مقصد رسید .اولین چیزی که  فرهاد را متعجب نمود تنوع آب و هوایی کشور بود اینجا برخلاف جایی که فرهاد بود نه از سوز سرما خبری بود و نه از برف و بوران  . همه جا پوشیده از گل و سبزه بود و تازه اینجا بود که فرهاد فهمید در جنوب بهار همان فصل زمستان است.

 




موضوع مطلب :

          
شنبه 90 خرداد 28 :: 8:41 صبح

چشمهایی به رنگ دریا (قسمت 4)

فرهاد که با این صحبت حمید آرامتر شده بود بیشتر از هر زمانی حمید را دوست داشت و ارزش یک دوست خوب را می فهمید ..

اکنون برای فرهاد دقیقه ها همچون ساعت و رورزهاهمچون سال می گذشت هروزی را که سپری میکرد برهیجان و دلهره اش نیز افزوده می شد. چند روزی می شد که با حمیدحرف زده بود ولی تاکنون جو ابی نگرفته بود در این روزها چه افکار متفاوتی که به سراغش نیامدند گاهی با خودش میگفت او کجا و شبنم کجا ؟ نه این که او دارای بهترین و ثروتمند ترین خواستگاران است چه دلیلی دارد که زندگی با فرهاد را بخواهد . خواستگارانی که هرکدامشان با دارایی و پولشان می توانستند زندگی چند نفر مثل خودش را بخرند و بفروشند .اما آنگاه که به یاد نگاه پا ک و معصوم شبنم می افتاد بر این افکارش غلبه می کرد و باورش می شد که شبنم مثل خیلی های دیگر نیست که آینده اش را فدای مادیات کندو به باورهای درونش اعتماد می کرد و دلش مطمئن می شد . 

پاییز برگریزان دیگر چتر خود راکاملاً بر شهر افکنده بودوآخرین نفس های خود را می کشید . کم کم سوز سرمای زمستان خودش را به رخ می کشید و نوید روزهای سرد و برفی را به همراه می آورد اما گویا امسال سرما برای فرهاد مفهومی نداشت زیرا دلش با آتش عشقی گرم بود که ریشه تا اعماق وجودش گسترانیده بود .

روزها و شب ها همچنان پشت سر هم می آمدند و می رفتند و حمید همچنان درآتش یک انتظار کشنده می سوخت انتظاری که علارغم جان فرسا بودنش بسیار شیرین بود و این شیرنی را فرهاد خیلی دوست داشت.

تا اینکه سرانجام در یکی از همین روزهای سرد زنگ تلفن به صدا درآمد و گرما بخش دل فرهاد شد . آن طرف خط حمید بود که از فرهاد درخواست کرد امشب را به منزلشان برود. تلفن که قطع شد برای لحظاتی صحنه ها همچون فیلمی از نظرش عبور میکردند زمانی شبنم را شادمان و خوشحال در لباس سفید عروسی در کنار خودش می دید ،گاهی هم او را می دید که پشت به او نموده و به سراغ رویاهای خودش میرود . فرهاد به عشق شبنم ایمان آورده بود و این را از همان اولین نگاهش خوانده بود اما چرا پاسخش تا به امروز به درازا کشیده بود سوالی بود که فرهاد تا الان جوابی برایش نداشت . به هرگونه ای بود آن روز هم باهمه درازیش البته برای فرهاد ،که برای دیگران روزهای زمستانی خیلی کوتاه است به شب رسید . برای آخرین بار خودش را برانداز نمود و با توکل بر خدا که همیشه در زندگی به او دل می سپرد راهی شد. خیابانها برایش از همیشه طولانی تر شده بودند اما هیچ راهی نیست که پایانی نداشته باشد این بود که سرانجام خود را در مقابل خانه آقا کمال دید زنگ در را به صدا درآورد و در گوشه ای منتظر ایستاد .لحظاتی بعد حمید در را بررویش باز کرد و او را به داخل خانه دعوت نمود. از ظاهرکار این گونه پیدا بود که جز حمید کس دیگری در خانه نمی باشد و همین موضوع هم برای غلبه بر دلشوره فرهاد کفایت می کرد .

بعد از سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول حمید که انتظار را از چشمان فرهاد به خوبی می خواند بیشتر از این در حاشیه نماند و رفت سراغ اصل مطلب. این بود که گفت :

ببین فرهاد از موضوعی که مطرح نمودی مدتی می گذره و من منتظر یه فرصت مناسب بودم تا بتونم در این رابطه باهم حرف بزنیم البته من دوست داشتم جواب شبنم رو از زبون خودش بشنوی چون من اون روز هم بهت گفتم این خود شبنمه که باید به تو جواب بده نه من ، تا اینکه امروز این موقعیت فراهم شد و خواستم خودت بیایی و جواب شبنم رو بشنوی . این رو گفت و سرش را پایین انداخت و شبنم رو صدا کرد. فرهادکه تا این لحظه فکر می کرد تنها خودش و حمید توخونه هستند خودش رو جمع و جور کرد . سرش رو که بلند کرد شبنم رو روبروی خودش دید دوباره چشماش تو چشمای شبنم افتاد و دست و پای خودش رو گم کرد و جواب سلام شبنم رو داد و سرش رو پایین انداخت اما شبنم خیلی آروم و با اعتماد به نفس و البته در حالیکه صورتش از شرم سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت و گفت :

-:ببینید آقا فرهاد آرزوی هر دختری که با کسی زندگی کنه که تو زنگیش عشق و علاقه باشه و در سختی ها مرد زندگی باشه غیرت و مردونگیش برام ارزش داره و من   خوشحالم که این ویژگی رو تو وجود شما می تونم ببینم

و آنگاه که برق شادی رو تونست تو چشمان فرهاد ببینه دیگه دلیلی برای ماندش تو اون اتاق نمی دید .

فرهاد بود که از شادی در پوست خود نمی گنجید بی اختیار حمید رو در آغوش گرفت و غرق بوسه نمود هر چند که خود حمید هم دست کمی از فرهاد نداشت و از اینکه می دید یکی از بهترین دوستاش داره عضوی از خانواده اشون میشه دست کمی از فرهاد نداشت .

شهر دیگر چهره ای کاملا زمستانی به خودش گرفته بود گاه گاهی دانه های سفید برف بر زمین فرود می آمدند و نوید روزهای سرد زمستانی را باخود به همراه می آوردند فرهاد کارهایش را مرتب نمود و چندروزی مرخصی گرفت تا به دیدار خانواده اش برود . وقتی که برای خداحافظی پیش حمید رفته بود به او گفت که ممکن است برای خواستگاری رسما پدر و مادرش را به همراه خود بیاورد.

اتوبوس پیچ و خم جاده های برف گرفته را پشت سر می نهاد و فرهاد را با رویاهای شیرینش با خود به سوی زادگاهش می برد . هنگامی که اتوبوس به ترمینال شهر رسید فرهاد باورش نمی شد که به این سرعت رسیده باشد و البته  تا بوده نیز چنین بوده برای کسانی که دنیا بر وفق مرادشان باشد و روی خوبش را نشان دهد همیشه زمان زود می گذرد اما امان از روزی که زندگی روی دیگرش را نشان  دهد آن وقت است که گویی زمان متوقف شده باشد.

چند روز اول را فرهاد به دیدو بازدید اقوام و دوستان گذرانید . روزهای آخر مرخصی اش بود و فرهاد در این فکر که چگونه موضوع شبنم   رو با پدرش در میان بگذارد تا اینکه بالاخره یک  روز خود پدر به دادش رسید و سر صحبت رو باز کرد:

-:ببین پسرم میخوام باهات حرف بزنم تو دیگه سرو کارت با خودته هزینه زندگیت رو خودت تامین میکنی . وقتشه باباجون که دیگه به زندگیت سروسامون بدی خدا هم خوش نمی آید مگه نه اینکه پیغمبر ما می فرمایند  ازدواج نگه داشتن نیمی از دینه من و این مادر پیرت هم تا کی باید حسرت دومادی تو را بخوریم.

-:اتفاقا آقا جون من خودم هم می خواستم در این رابطه باهاتون حرف بزنم

-:خوب حرف بزن پسرم من گوش میدم

-:می خواستم بگم آقاجون من دختر مورد علاقه مو پیدا کردم یعنی چطوری بگم خواهر همین دوستم حمیده. خیلی دختره خوبیه مطمئنم هم شما  و هم مادر ببیند ازش خوشتون میاد .

حسین آقا پسرش رو خوب می شناخت او از کودکی فرهاد رو جوری بار آورده بود که همیشه بهترین تصمیم رو می گرفت این بود که اینبار هم به پسرش اعتماد کرد و عاقبت قرار بر این شد که به همراه مادرفرهاد رسما جهت آشنایی بیشتر و همچنین خواستگاری رسمی این بار همسفر فرهاد باشند .

مرخصی فرهاد به پایان رسید و یکبار دیگر وسایلش را جمع و جور کردو آماده رفتن شد اما این بار با دفعه قبل تفاوتهای زیادی داشت بر خلاف دفعه قبل این بار برای رفتن شوق زائد الوصفی داشت ضمن اینکه در این سفر پدر و مادرش نیز همراهش بودند . در راه اینقدر از خصوصیات اخلاقی شبنم گفت و گفت که مادر را بی تاب دیدار عروس آینده اش نمود.

زمانی  وارد شهر شدند که بارش برف شامگاهی شهر  را سفید پوش کرده بود . سرمای هوا باعث شده بود تا مردم کمتر در خیابانها حضور داشته باشند و به همین خاطر شهر خلوت تر از همیشه به نظر می رسید . اما فرهاد که دلش برای دیدار شبنم یک ذره شده بود با ورودش به شهر به راحتی می توانست بفهمد که قلبش تندتر از همیشه می زند گمان میکرد که صدای ثپش های قلبش جوری است که پدر و مادرش هم این صدا را می شنوند. شاید اگر پدر و مادر همراهش نبودند یکراست سمت خانه آقا کمال می رفت اما ناگزیر بود که به خانه خودشان برود .احساس میکرد دیگر زندگی بدون شبنم برایش مفهومی ندارد اما به این امید که شب سیاه هجران با همه ی تاریکی و درازیش بالاخره به سر خواهد شد و خورشید درخشان وصال طلوع خواهد نمود همه چیز را تحمل می کرد.

روزهای اول را حسین آقا  و حاج خانم به استراحت و گشت و گذار در شهر پرداختند. روز سوم بود که بعد از هماهنگی که فرهاد با حمید نمود تصمیم گرفتند شب را به دیدار از خانواده آقا کمال و خواستگاری اختصاص دهند .شب که چادر سیاه خود را بر روی شهر کشید فرهاد نیز با دنیایی آرزو و امید به همراه پدر و مادرش راهی خانه آقا کمال شدند . زنگ در را که به صدا درآورند هرکدام در اندیشه های خود بودند ،فرهاد از این که با خانوادهاش به خواستگاری محبوبش می آید در پوست خود نمی گنجید و اما حسین آقا دلشوره ای عجیب به جانش افتاده بود زرق و برق خانه او را به فکر فرو برده بود راستش تا حالا با چنین خانواده هایی رفت و آمد نداشت . مادر که از نگاه حسین آقا درونش را می خواند برای این که قوت قلب شوهرش باشد گفت :

-: حاج آقا پسر ما هم کم آدمی نیست ..برای خودش یه پارچه آقاس خیلی ها دلشون بخواد دومادشون بچه من باشه .

شبنم که با کتاب داستانی خودش را سرگرم نموده بود با شنیدن صدای زنگ در قلبش به تلاطم افتاداو نیز فرهاد را دوست داشت . در همان نگاه اول او را جوان شایسته و مودبی دیده بود و اتفاقاتی که در مسیر دانشگاه رخ داد او را به این باور رسانیده بود که فرهاد مرد زندگی و روزهای سخت می باشد . داستان زندگی فرهاد و سختی هایی را که تحمل کرده بود تا بتواند به جایگاهی شایسته دست یابد را که شنیده بود او را در تصمیمش مصمم تر نموده بود

بالاخره آن شب از هردری سخنی گفته شد تا اینکه حسین آقا رفت سر اصل موضوع و شبنم را از آقا کمال  خواستگاری نمود . آقا کمال نیز گفت :

-: البته د راین که فرهاد جوان خوب و لایقی است شکی نیست . در این مدت که او را شناخته ایم صفات خوبش را هم دیده ایم اما همانطور که می دانید مسائل مهمتر ی نیز وجود دارند البته باید من نظر خود شبنم را نیز بفهمم وهم اینکه ما باهم بیشتر آشنا شویم . به هرحال در دوام یک زندگی خیلی مسائل وجود دارند که باید مد نظر واقع شوند .

آن شب وقتی که برگشتند مادر به سلیقه فرزندش آفرین گفت و اورا به خاطر این انتخابش تحسین نمود . حسین آقا و حاج خانم به شهر خودشان برگشتند و دوباره فرهاد تنها ماند و آینده ای که به آن دل بسته بود .چند روز را در تب و تاب گرفتن پاسخ آقا کمال پشت سر نهاد تا اینکه در یکی از همان روزها که قصد خارج شدن از شرکت را داشت زنگ تلفن به صدا درآمد گوشی را برداشت .حمید بود سلام و علیک کوتاهی کرد وگفت که فرهاد به خانه اشان بیاید پدرش با اوکاری دارد .

فرهاد ترجیح داد قبل از این که به خانه ی خودش برود سری به خانه آقا کمال بزند . در خانه آقا کمال را که زد حمید در را باز کرد دلهره و اظطراب درنگاه حمید  کاملا هویدا بود . وارد خانه که شد برخورد سرد و بیروح آقا کمال بر نگرانی اش افزود   فضای سنگین خانه نیز بر این دلهره می افزود

آقا کمال بود که به این سکوت سرد خاتمه داد و گفت :     

 

 




موضوع مطلب :

          
سه شنبه 90 خرداد 24 :: 9:14 صبح
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 31
  • بازدید دیروز: 30
  • کل بازدیدها: 190997
امکانات جانبی