سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین من
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

به سمت شلمچه میرفتم .همین طور که  خیابونای خرمشهر رو طی میکردم  صحن مسقف بزرگی با چهار تا گنبد طلایی زیبا در چهار گوشه اش توجه ام رو به خودش جلب کرد با توجه به موقعیت منطقه حدس می زدم اینجا باید گلزار شهدای خرمشهر یا همون  جنت آباد باشه .اگه کتاب "دا" را خوانده باشی وقتی میگم جنت آباد تا آخرش رو میخونی و میفهمی میخوام چی بگم . هر کاری کردم دیدم نمی توانم رد بشم  .  از ماشین پیاده شد م وارد جنت آباد شد م آرام بود و بی صدا و خلوت .   دوتا کارگر شهرداری در گوشه ای داشتند صبحانه می خوردند اما من در میان این سکوت و آرامش ،روزهایی رو می دیدم که سیده زهرا در کتاب دا وصفش رو گفته بود همه جا رو پر از صدای  شیون و زاری مادران عزیز از دست داده می دید م اجساد پاره پاره ی شهدا یی رو می دیدم که برا ی تدفین در نوبت شست و شو بودند شیر زنانی رو می دیدم که همچون شیر زن کربلا مقاوم و نستوه ایستاده ا ند و هر از چند گاهی غرش جنگنده هایی که آرامش نداشته شهر رو بهم میریختند . عبداله و حسین رو می دیدم که به یاری ساکنان جنت آباد آمده بودند .قبل از هرچیزی در میان قبور مطهر شهدا ،به دنبال آرامگاه شهیدان سید حسن و سید علی حسینی پدر و برادر سیده زهرا می گشتم سنگ قبرها رو یکی یکی می خواندم تا شاید بتوانم آنچه را که به دنبالش بودم بیابم . وقتی نوشته ها ی روی قبور رو میخوندم "شهید گمنام عبداله "تک تک لحظاتی رو که سیده زهرا توصیفش رو کرده بود گویی به چشم می دیدم با خود میگفتم این شهید گمنام حتما همون کودک دوساله یا اون نوجوان غرق به خون و یا اون بدن های پاره پاره ای که یکی سر داشت و تن نداشت و دیگری تن داشت و سر نداشت می باشد شاید هم همون پیرمرد و پیرزنی  که قادر به خروج از شهر نبوده و ناجوانمردانه در روزهای اول جنگ قربانی جاه طلبی های حاکم بعثی عراق شده بودند باشد . انگار داشتم به چشم میدیدم شیون و زاری اون خانواده هایی رو که روزهای اول جنگ تو همین جنت آباد به دنبال شهدا می آمدند  تما اون لحظاتی رو که این شیرزن کربلای ایران از توی غسالخانه تا دفن شهدا تا شبهای سراسر سکوت و ترس و وحشت جنت آباد توصیف کرده بود رو انگار با چشم می دیدم .تعداد شهدا زیاد بود و فرصت من هم کم ،داشتم ناامید برمی گشتم اما با دیدن دوتا مامور شهرداری که در گوشه ای داشتند صبحانه می خوردند تصمصم گرفتم از اونا کمک بخوام . با راهنمایی آن عزیزان سرانجام خود را در کنار شهیدان حسینی دیدیم .همان پدری که شرافت و بزرگی را به فرزندانش آموخته بود ، همان پدری که اینک در کنار فرزندش به آرامش رسیده است و به خاطر تربیت شیرزنانی همچون سیده زهرا و سیده لیلا به خود می بالد . آرام گوشه ای نشستم و فاتحه ای نثار روح بلندشان کردم .یک بار دیگر سکوت حاکم بر جنت آباد مرا در خود فرو برد و وارد غوغایی دیگر نمود  فریادی که میگفت اگر امروز اینجا ساکت و آرام و عزتمند است علتش وجود انسانهایی با غیرت و شجاع است که در فاصله یک هفته پدر و برادرخود را با دستان خود به خاک سپردند اما این مرز و بوم را به بیگانه نسپردند .  




موضوع مطلب :

          
یکشنبه 90 فروردین 7 :: 9:48 صبح

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 44
  • بازدید دیروز: 26
  • کل بازدیدها: 190539
امکانات جانبی